نظرگاه سوسیال دموکراسی به مالک…

نظرگاه سوسیال دموکراسی به مالک…

نظرگاه سوسیال دموکراسی به مالکیت

پیش از هر کلامی میباید این توضیح را بدهم که پرداختن به موضوع های آکادمی یا تئوری در شرایطی که حقوق انسانی مردم ایران، توسط نظام ضدانسانی و ضدملی جمهوری اسلامی زیر پا گذاشته میشود، شاید چندان مناسب این زمان نباشد. ولی درک اینکه بدنبال چه هستیم و چه چیزی را میخواهیم جایگزین چه چیز دیگر بکنیم، ضرورت اینگونه بحثها و مطالعات تئوریک ساختاری را آشکارتر میکند. همچنین طرح و مطالعه اینگونه مباحث جنبه دیگری در پیشبرد و رسیدن به همسویی «آگاهانه» درجهت مبارزه با استبداد لجام گسیخته‎ی جمهوری اسلامی نیز دارد که نباید ضرورت آنرا فراموش کنیم.

اما چرا مبحث “مالکیت” را برای نوشتن انتخاب کردم، بر میگردد به گفتگوهایی که با چند تن از دوستان سوسیال دموکرات داشتم. در این گفتگوها متوجه شدم که تنها بر سر بعضی از بنیادهای اولیه سوسیال دموکراسی همسو بودن بمعنی درک مشترک از سوسیال دموکراسی نیست.

از سوی دیگر، در معرفی و پیشبرد اندیشه “سوسیال دموکراسی”، میباید بصورت فعالانه در تبیین برنامه‎ها و پروژه های جذب نیرو و ارتباط ارگانیک سوسیال دموکراتها با مردم در ایران کوشید.

میباید درک عمیقتری از مفاهیم اقتصادی و اجتماعی این تفکر سیاسی، اقتصادی و اجتماعی داشته و محورهای بنیادی این تفکر را مشخص کرد تا بر سر کلیات نظری آن، به توافق رسید. با این توافق نظری، حداقل روشن میشود که «چه نگرشی در تفکر “سوسیال دموکراسی” جای نمیگیرد». ناگفته نماند در تبیین این مهم؛ سابقه، روش پرداختن به “موضوع”، تبیین استنتاج یا مطرح کردن استدلال های منطقی افراد، در یک فرآیند فکری بسیار مهم و ضروری است.

شخصا بر این باورم  که “سوسیال دموکراسی” رهگشای مشکلات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی مردم و جامعه ایرانی است. قطعا مشکلاتی پسا جمهوری اسلامی، نظیر سیطره فقر و بیکاری، از هم گسیختگی پیوندهای اجتماعی و نبود زیر ساختارهای یک جامعه مدنی از یکسو، فقدان ساختارهای اقتصادی و سیاسی “مناسب” جهت “رشد اقتصادی” و نبود فرهنگ، ساختار و ظزقیتهای اجتماهی و اقتصادی “توزیع عادلانه ثروت” در جامعه” برای بوجود آوردن و پایه ریزی یک جامعه مدرن و انسان محور در ایران، بدون اصول بنیادین سوسیال دموکراسی امکان ناپذیر خواهد بود.

بویژه اینکه این تفکر در راستای “جامعه سالاری” خود را تعریف کرده و با محوریت قرار دادن جامعه در قلب تصمیم گیریها و برنامه ریزیهای  اقتصادی و اجتماعی، امکان رسیدن به یک دموکراسی “واقعی” و پایدار را فراهم خواهد کرد.

شاید اگر بتوانم نامی برای سوسیال دموکراسی به فارسی پیشنهاد کرد، «جامعه گرایی دادگر» باشد.

پیش از هر چیز، کوتاه سخنی از ساختار و بنیادهای سوسیال دموکراسی بهتر است بیان کنم.

سوسیال دموکراسی، چهار ستون اساسی دارد:

الف) آزادی

ب) دموکراسی

ت) همبستگی

پ) عدالت اجتماعی

ضرورت تفکیک ناپذیری این چهار عنصر بنیادین سوسیال دموکراسی آنچنان است که نبود یکی از آنها، اساس و محتوای آن را بر هم خواهد زد. چرا که هر کدام از این اجزا اساسا ضرورت وجودی یا کارکرد- فانکشن، Function- دیگری است. بدون وجود و کارکرد کامل این چهار اصل بنیادین، نهادهای سوسیال دموکرات نمیتوانند بصورت نیروی تحول‎گر و رو به جلو در جامعه نقش آفرین باشد.

دلیل بیان این اصول و معرفی آنها به عنوان بنیادهای حیاتی “سوسیال دموکراسی” از این جهت است که نمیشود راجع موضوعی در تفکری صحبت کرد، ولی مکانیزم بررسی و راه یابی آنرا درک نکرد یا حتداقل گنگ رها کرد.

برای مثال، نمیتوان از آزادی، دموکراسی در جامعه ای سخن گفت، ولی به عدالت اجتماعی و همبستگی در آن جامعه توجه‎ی نکرد. اساسا “آزادی” و “دموکراسی” را نمیتوان در جامعه بر قرار ساخت، تا زمانی که تبعیضها، فقر و گسل های اجتماعی در آن جامعه وجود داشته باشد و بر عکس، نمیتوان در جامعه رفاه، توازن، هارمونی اجتماعی و حاکمیت مردم را داشت، تا زمانی که آزادی و دموکراسی پایدار در آن جامعه استقرار نیافته باشند. از سوی دیگر، با نبود آزادی و دموکراسی در جامعه ای، ثبات و شکوفائی اقتصادی و اجتماعی در آن جامعه امکان ناپذیر خواهد بود.

با توجه به این چهار ستون یاد شده سوسیال دموکراسی، به موضوع این مقاله که برای سه اندیشگاه مهم بشری، سوسیالیزم، نوالیبرالیزم و سوسیال دموکراسی، مالکیت میپردازم. مسیری را که برای پرداختن به این موضع انتخابی، مالکیت، در نظر دارم ، بدین صورت است.

در ابتدا به تعریف و اینکه مالکیت چیست و از آنجا پیامدهای آن بر روی جامعه را مورد بررسی قرار خواهم داد. بررسی شکلهای مالکیت که برآمده از سیستمهای سیاسی-اقتصادی جوامع است، مهم بوده و بدون هیچ شکی مالکیت خصوصی در این نگاشته محور اصلی خواهد بود. بر همین اساس به بررسی ویژگیها، ماهیت و آغاز مالکیت خصوصی خواهم پرداخت. سپس با بیان اینکه چگونه مالکیت خصوصی پدید آمد، زمینه ورود به نظرگاه سوسیال دموکراسی به آن را فراهم خواهم کرد.

در پایان، با استفاده از مطالب و استدلال های بیان شده، نتیجه خواهم گرفت که نفس قبول یا رد مالکیت خصوصی دیگر موضوعیتی در جوامع نداشته، چرا که در تمامی جوامع بشری آن را برسمیت شناخته اند. آنچه موضوعیت داشته و باید بر آن راهکارهای مناسب پیدا کرد؛ تبیین سیستم توزیع عادلانه در جامعه است. بدون تبیین این سیستم، تضادها، گسیختگی ها و نابرابری‎های اجتماعی و سیاسی و تبعیضات در جامعه افزایش خواهد یافت. این عوارض ناشی از عدم توزیع عادلانه توزیع ثروت در جامعه، موجب استیلای نظامی مستبد، فاسد، ضد مردمی و غیر دموکراتیک بر مردم خواهد شد.

مالکیت چیست؟

مالکیت موضوعی است که بشر از همان ابتدای زندگی اجتماعیش با آن روبرو بوده و برای آن راهکارهایی با زور، حیله یا تدبیر پیدا میکرده است. آنچه مسلم است با پیشرفت تکنولوژی و پیچیده تر شدن جامعه بشری و انباشته شدن ثروت و حوه توزیع آن، گفتمان اندیشمندان در مورد مالکیت خصوصی نه در قرن بیست و یکم به انجام “نهایی” خواهد رسید و نه مالکیت به شکل و تعریفهای کنونیش باقی خواهد ماند.

پیش از آنکه به مالکیت پرداخته شود، لازم است در مورد دو مفهوم دیگر، ثروت و درآمد، هر چند کوتاه، توضیحاتی داده شود.

ثروت یا داریی (1)

در تعریف ثروت، اقتصادانان و شرکتهای سرمایه گذار از زوایای گوناگون، آنرا تعریف کرده اند. اما تنوع این زوایا در اصل موضوع، تاثیر چندانی نداشته است. تقریبا اکثر آنانی که تلاش کردند تا ثروت یا دارایی را تعریف کنند با این تعریف همسویی دارند؛ که ثروت یا دارایی، میزان قابل توجهی از منابع اقتصادی با ارزش انباشته شده است که میتواند بصورت سرمایه گذاری ها، املاک و مستغلات، زمین، پس انداز، پول نقد و سایر کالاهای با ارزش، منهای هر نوع بدهی که با “پول” اندازه گیره شود، ثروت است.

برای اندیشمندان اقتصادی، ثروت یا دارایی به عنوان منابعی است که میتواند در تملک فرد، جامعه یا دولت درآید و به شکلی از مالکیت تعریف شود. برای مارکسیستها، ثروت تا زمانی که وارد چرخش تولید نشده باشد، به عنوان مالکیت “شخصی” تلقی میشود. اما برای دیگر اندیشمندان ثروت میتواند تحت انواع مالکیت، عمومی، دولتی یا خصوصی طبقه بندی شود.

 درآمد

درآمد، در کنار ثروت میتواند در جامعه به عنوان یکی از پارامترهای عدالت یا تبعیض در نظر گرفته شود. اما در هیچ یک از دیدگاه های موجود و متداول کنونی، درآمد را به عنوان نوعی از مالکیت به رسمیت نمیشناسند.

درآمد را میتوان برای فرد و شرکتها، عموماً به معنای ارزش یا مبلغی در نظر گرفت که آنها برای کار و محصولات خود دریافت می کنند، تعریف کرد. به عبارت دیگر “درآمد” دستمزد و حقوقی است که کارگران و مزدبگیران در قبال فروش نیروی کار خود یا خدماتی که به متقاضی عرضه کرده اند، دریافت میکنند. این دستمزد یا حقوق را درآمد مینامند.

بین درآمد و ثروت تفاوتهایی وجود دارد. برای مثال “درآمد” مالکیت نیست هر چند با مالکیت ارتباط مستقیم دارد. اما ثروت  در عرصه تولید میتواند به عنوان سرمایه وارد و به مالکیت تبدیل شود، یا مستقیما به عنوان منابع مالکیت، تحت مالکیت خصوصی درآید. “درآمد” را میتوان به عنوان ثروت ذخیره کرد، اما ثروت میتواند باعث درآمد شود. هر دوی اینها موجب “برتری” یا بدست آوردن جایگاه اجتماعی یا زندگی راحت تر برای دارنده و از سوی دیگر موجب نابرابری و تبعیض‌‎ها در جوامع هم بشود.

 آنچه مسلم است، انباشته شدن ثروت، در بین تعداد کمی از شهروندان یک جامعه، میتواند نشانه توزیع ناعادلانه امکانات اقتصادی و اجتماعی در آن جامعه باشد. اما داشتن ثروت به تنهایی دلیل استثمار  یا بهره کشی فرد یا گروهی از گروه یا دیگر اعضای جامعه نخواهد بود.

توزیع ثروت عادلانه وقتی مفهوم پذیر است که مالکیت و اختیار آن، از صاحب ثروت یا دارایی سلب نشده باشد. ولی جامعه توسط دولت و سیستم قانون گذاری، قادر باشد با اعمال و تصویب سیاستهای کنترلی و مالیاتی، همچنین ایجاد امکانات بهره بری برابر از منابع اجتماعی و رفاهی، توزیع عادلانه ثروت را امکان پذیر نماید.

مالکیت

مالکیت یک مفهوم اقتصادی-اجتماعی و “قانونی” است که در چارچوب قوانین و عرف اجتماعی یک جامعه برسمیت شناخت میشود. مالکیت در این نگاه یک قرارداد اجتماعی و “قانونی” است که به فرد، افراد، جامعه و یا دولت، اختیار، کنترل و بهره بری از چیزهایی مانند زمین، خانه، منابع طبیعی، ابزار تولید، محصول یا کالا تولید شده، کالاهای هنری، کالاهای فکری نظیر اختراعات و در نهایت محصولات فکری، را میدهد.

البته برای بعضی از صاحبان مکتبهای فکری گوناگون “مالکیت” محدود و برای برخی دیگر دایره آن از آنچه که آمده گسترده تر است. در بعضی از موارد در جوامعی حتی از مالکیت بر انسان، به عنوان ابزار تولید-“برده داری مدرن”- بهره برداری میشود. این نوع بهره برداری یا “برده داری مدرن”، با ایجاد شرایط اجباری که در آن نیروی کار، هیچ یا حق بسیار ناچیزی در فروش عادلانه نیروی کاریش در بازار  دارد، صورت میگیرد. نمونه ای از “برده داری مدرن” استفاده از نیروی کار مهاجر است که با دستمزدی بسیار پایین از کشورهای جهان سوم که نسبت به حفاظت جان و امنیت شغلی شان کارفرمایان هیچ تعهدات قانونی ندارند، انجام میگیرد (2).

اینگونه تبعیضها و نا عدالتیها تنها به این گونه روابط و توزیع ثروت ختم نمیشود، در شرایطی که “بازار” با پیچیدگی های خاصی کار میکند؛ تقریبا قادر است تمام “چیزها” را به کالا – commodities- یا کالایی را به کالای دیگر تبدیل کند. در پروسه‎ی “کالا سازی”-commodification، هر چیزی قابل فروش و قابل تبدیل به سرمایه است. این پروسه کالا-سازی، commodification، دربرگیرنده تمام شکلهای مالکیت، خصوصی، عمومی و دولتی بوده و حتی در جوامعی با سیستم های سرمایه داری یا جمعی در حال کارکرد است. در چنین جوامعی، مالکیت و مفهوم آن، دیگر در تعریفهای سنتی داده شده نه میگنجد و نه مفهوم پذیر است.

 شکلهای مالکیت

همانگونه که در تعریف مالکیت آمد، مالکیت با تعریفها و شکلهای متفاوت در جوامع بشری مطرح و تعریف میشوند. بطور کلی مالکیت را میتوان به سه دسته تقسیم کرد؛

1- مالکیت عمومی

2- مالکیت جمعی یا دولتی

3- مالکیت خصوصی

مالکیت عمومی یا مشترک

در سیستم مالکیت عمومی، همانگونه که از نامش مشخص است، منابع یا ثروت توسط قانون و عرف اجتماعی اداره می شوند. هدف این سیستم مالکیت این است تا منابع و ثروت در دسترس همه شهروندان قرار گیرد تا تمامی اعضای جامعه بصورت عادلانه بتوانند از آنها استفاده کنن. برای نمونه یک پارک را در نظر بگیرید، ممکن است تعدادی از شهروندان برای کتاب خواندن، ورزش یا تفریح کردن به آنجا بروند. پارک برای استفاده همگان باز و مهیا شده است. ممکن است بر اساس قوانین یا عرف، محدودیتهایی در استفاده از آن، نظیر ایمن سازی امکانات پارک، دسترسی منصفانه برای همه و جلوگیری از صدمه یا نابود شدن محیط و درختان اعمال شود. اما این محدودیتها به گونه ای است که استفاده از پارک مانع استفاده دیگر شهروندان نشود.

مالکیت جمعی یا دولتی

مالکیت جمعی یا دولتی تفاوتهایی با مالکیت عمومی دارد. در این سیستم مالکیت، جامعه به عنوان یک کل تعیین و مشخص می شود که در آن دولت به عنوان نماینده کل جامعه تصمیم و تعیین میکند که منابع و سرمایه های جامعه چقدر و چگونه باید توسط شهروندان استفاده شوند. در بیشتر موارد این تصمیمات از طریق مکانیسم‌های “تصمیم‌گیری جمعی” که معمولا به صورت مانیفست حزب حاکم، که تنها حزب کشور است، معرفی و اجرا می‌شود. البته در جوامع بدوی و قبیله ای، سیستم تصمیم گیری توسط بزرگان یک قبیله تحقق می‎یافت و در جوامع پیشرفته تری همچون اتحاد جماهیر شوری سابق، توسط حزب کمونیست تبیین میشد.

مالکیت خصوصی

مالکیت خصوصی، که موضوع اصلی این رساله است؛ سیستمی است متفاوت از دو سیستم پیشین که توانسته است تبدیل به موتور تحولات اقتصادی و اجتماعی بسیاری در جوامع گوناگون بشری بشود. در سیستم مالکیت خصوصی، قوانین و عرف مالکیت بر منابع یا کالا در اختیار و تصمیم گیری افراد خاص (یا خانواده ها یا شرکت ها) قرار میگیرد. آنان هستند که تصمیم میگیرند که منابع را تا کی، چگونه و تا چه حدی تولید، بهره برداری و در انحصار خود نگهدارند. در عین حال استفاده و دسترسی دیگران به آن منبع یا سرمایه را سلب میکند، حتی اگر دیگران نیاز بیشتری به آن منبع داشته باشند.

البته در تمام کشورهای سرمایه دار نظیر بریتانیا، دولت دارای قدرت سلب مالکیت و محدود کردن آن است. قوانین جلوگیری  از انحصار بازار، وضع قوانین مالیاتی جهت کنترل سرمایه و تولید، قوانین جلوگیری از تجارت با “خارجیان”، مانند تحریمها و غیره، نمایانگر آن است که حتی در کشور سرمایه داری نظیر بریتانیا و آمریکا، سیستم مالکیت خصوصی، بر اساس تعریف بالا، نمیتواند “آزادانه” و بدون محدودیت در جوامع صنعتی و مدرن کار کند.

ویژگی های مالکیت خصوصی

سیستم مالکیت خصوصی، دارای ویژگیهای خاصی است که سه ویژگی مهم آن عبارت است از؛

1- در اختیار گرفتن “چیز” یا منبع معین توسط فرد، افراد یا شرکت است. بدین معنی که مالک آن منبع میتواند از آن “چیز” یا منبع هر طوری که میخواهد استفاده کند. البته این حق در محدوده ای کاربردهای قابل قبول “قانون” مورد اجرا است. در این سیستم حق استفاده یا بهره بری از آن “چیز” یا منبع را از دیگران گرفته شده است.

2- مالک حق واگذاری کلیه حقوق مادی و معنوی منبع معین به دیگری را داراست. این ویژگی دلالت بر این دارد که مالک این اختیار را دارد که به دیگران مجوز استفاده از منابع تحت اختیار خود را بدهد.

3- برسمیت شناختن شدن مالکیت بر “چیز” یا منبع معین توسط قوانین و عرف اجتماعی. برسمیت شناخته شدن توسط قانون و عرف اجتماعی، ویژگی بسیار مهمی است که مالکیت خصوصی را مفهوم پذیر و قابل اجرا در جوامع بشری کرده است.

با واسطه همین ویژگی است که مالکیت خصوصی با اینکه یک سیستم تصمیم گیری فردی است، اما همچنان سیستمی است در چارچوب قوانین اجتماعی و میباید تحت نظارت قوانین جامعه، رشد و عمل کند. هر گونه توزیع ناعادلانه ثروت یا اخلال در رفاه اجتماعی باید به عنوان یک موضوع اجتماعی و اقتصادی، بوسیله سیاستهای مالیاتی و رفاهی برطرف گردد تا توزیع عادلانه ثروت و رفاه اجتماعی در جامعه امکان پذیر بشود.

نگاهی به ماهیت مالکیت و سرآغاز آن

نظریات و تئوریهایی فراوانی در خصوص مالکیت از عهد عتیق تا کنون ارائه شده و وجود داشته است، بعضی در رد آن نوشته اند و برخی در تایید آن.

افلاطون، برای نمونه، جزو کسانی بود که به مالکیت خصوصی چندان بهایی نمیداد و بر عکس به مالکیت جمعی توجه بیشتری داشت. افلاطون بر این باور بود که مالکیت جمعی برای ارتقا ارزشهای مشترک جامعه و اجتناب از تفرقه اجتماعی موثر و حتی موجب انسجام و همبستگی در جامعه میشود. برای افلاطون وجود و مالکیت جمعی یک ضرورت اجتماعی است(3).

از سوی دیگر، ارسطو مالکیت خصوصی را موجب ارتقای فضایلی مانند قانونمندی و مسئولیت پذیری شهروندان دانسته و تاکید میکند: «وقتی هر کس منفعت مشخصی داشته باشد، مردان [مردم] از یکدیگر شکایت نمی‌کنند و پیشرفت بیشتری خواهند کرد، زیرا هر کس به کار خود مشغول خواهد شد. در دیدگاه ارسطو ، رابطه بین مالکیت و آزادی، و نقشی که مالکیت در آزاد بودن فرد ایفا میکند، کلیدی است و تاکید دارد مالک بودن، شرطی لازم برای شهروندی است(4).

با بررسی این دو دیدگاه، که تقریبا در یک دوره تاریخی نزدیک به هم بودند و با توجه به اینکه جامعه بشری در آن دوران از پیچیدگی که هم کنون داراست بسیار کمتر بوده، بخوبی نشان میدهد که نگرش و تفاوت نظر بر مالکیت و مفهوم آن چقدر گسترده، متفاوت و عمیق بوده است.

افلاطون در یک استنتاج “منطقی” مالکیت ، نوعی ازجمعی آن، را ابزاری برای هارمونی و مستحکم تر کردن پیوندهای اجتماعی معرفی میکند. ارسطو بر اساس عرف اجتماعی یونانیان که آزادی را در تقابل با برده‌داری میدید و آزاد بودن را به معنی «مالک بودن خود» و «انسان خود بودن» میدانست، مفهوم مالکیت بیان میکند. استدلال ارسطو بر این اساس است، چون برده ذاتاً دارایی دیگری است، پس تابع یا ابزار صاحبش است. پس انسان آزاد نیست. انسان آزاد، انسانی است مالک و و همین فعل مالکیت [مالکیت خصوصی] موجب آزادگی و پیشرفت جامعه او خواهد شد. چرا که انسانهای آزاد سازندگان آن جامعه هستند.

همین مفهوم و تاثیر مالکیت خصوصی بر روی جوامع بشری  را میتوان در بررسی ایان شاپیرو Ian Shapiro(2014)، از تکامل دموکراسی در اروپا و امریکا درک کرد. در کشورهای اسکاندیناوی، فانلاند، هلند، سویس و بریتانیا، همه مردم حق رای دادن نداشتند، این مالکان زمین بودند که صاحب رای بودند. در این جوامع این مالکان را به عنوان “مردان آزاد” برسمیت میشناختند. رابطه آزاد بودن با مالک بودن و  برعکس، برای اسطو و جامعه امریکایی و اروپایی قرن 16 میلادی، یک رابطه منطقی بوده که “مالکیت خصوصی” را به عنوان یک شرط اولیه برای آزاد بودن در تصمیم گیریهای اساسی جامعه در نظر گرفته میشد(5).

در دوران سیطره کلیسا یا خدا محوری جامعه، که بیشتر به دوران فئودالیته معروف است، مالکیت خصوصی با چالش و سوالاتی اساسی روبرو بود، که در بطن خودش مالکیت خصوصی را زیر سوال میبرد. برای آنان این سوال مطرح بود که آخر چگونه ممکن است، خدا صاحب و مالک تمام چیزها در عالم باشد و تمامی انسانها را برابر آفریده و در نزد او همه انسانها یکسان و برابر نیز باشند، اما بعضی صاحب ثروت و املاک بسیاری باشند، اما برخی دیگر جز فروش نیروی کار خود، صاحب چیز دیگری نباشند؟ چگونه انسان میتواند مالک املاک خدا بشود؟

یکی از پاسخ دهندگان به اینگونه سوالها، جان لاک بود. او متوجه این مشکل شده بود که مالکیت خصوصی و ایجاد حق تملّک با یک مشکل اخلاقی مواجه است. او بر آن شد تا به این دو سوال اساسی پاسخ دهد. اول روشن  کند که چگونه انسان صاحب آنچه که در اختیار خداست شده است؟ دوم، چگونه اموال خدا که برای همگان فراهم شده و همه در برابر خدا برابرند و مردم او را به عنوان منش عدالت میشناسند، املاکش را به «مالکیت نامتناسب» و «نابرابر»، به عنوان مالکیت خصوصی، منتقل به کسانی بشود؟ لاک  (6)پاسخ میدهد؛

گرچه زمین… برای همه انسانها مشترک است، اما هر انسانی در ذات خود دارای خاصیتی است. از این رو هیچ فردی جز خودش حق بر او ندارد. ممکن است بگوییم که کار بدنی او و کار دستان او به درستی از آن اوست. سپس هر آنچه را که از حالت طبیعی خارج کند و آن را به حال خود رها کند، بطوری که کار خود را با آن مخلوط کرده و با چیزی که متعلق به خود اوست به آن اضافه کرده، بدین وسیله آن را دارایی خود می کند. از آنجایی که طبیعت آن [چیز] را از حالت مشترک [آنچه که بوده] خارج کند، با این کار، [چیزی به آن اضافه کردن] حق مشترک سایر انسان ها را نسبت به آن سلب می کند(7).

در واقع با این تعریف لاک، برای اولین بار ارزش اضافه را به عنوان شرط مالکیت معرفی میکند و رابطه خدا مالکیت، که در آن منابع به پادشاهان، شاهزادگان، وابستگان کلیسا به عنوان نمایندگان خدا بر روی زمین تنفیز شده بود را، جایگزین آغاز مالکیت جدیدی میسازد. لاک همین اضافه شدن نیروی کار و تغییر “چیز” از حالت اولیه اش به حالت دیگر را منشع مالکیت خصوصی دانسته و  دیگران را از حق استفاده و بهره برداری از آن مستثنا میکند.

 

از زاویه دیگر، هیوم(8) باورمند است که مالکیت خصوصی هیچ آغاز طبیعی نداشته است. هیوم بر این باور است که هر چیزی – کالای مادی یا معنوی – که ما در اختیار داریم و در معرض تغییر مالکیت قرار دارد یا از فردی به فرد دیگری منتقل میگردد، تا زمانی که مالکیت با قواعد اجتماعی تثبیت نشده باشد، هیچ رابطه منطقی بین مالک و شیئ یا کالا وجود ندارد.

درست به بخاطر همین استدلال است که تئوری هیوم قابل تامل میگردد. آنچه هیوم برای ما مشخص میکند این است که قبل از اینکه به قاعده و رابطه بین مالک و “چیز” یا کالا بپردازیم، باید روشن کنیم که “قانون” بر چه اساسی تنظیم و به چه صورتی به اجرا در میآید.

اجازه دهید این نکته مهم هیوم را عمیق تر مورد بررسی قرار دهیم. فرض کنید که یکی از کالاهای نامبرده- صندلی، ماشین تراش یا فیسبوک- X مالک “دائمی” آن باشد. این بدین معنی است که بر اساس قوانین جامعه X، مالکیت X را به رسمیت شناخته است. یعنی مالکیت او “عادلانه” بوده و بر اساس همین “عدالت” است که دیگران از حق و منافع مادی و معنوی آن “چیز” مستثنی میگردند. البته تا زمانی که X اجازه بهره برداری از آن “چیز” را به دیگران بدهد.

بنابر این هیچ عضوی از جامعه نمیتواند مالکیت یا انحصار حق و حقوق مادی و معنوی کالایی را به خود یا دیگران نسبت دهد، تا زمانی که آغاز “عادلانه” بودن مالکیت در قانون یا روابط اجتماعی بر آن را توضیح داده باشد. بدون مشخص کردن استدلال “عدالت” در رابطه با مالک و مال در قانون هر گونه نتیجه گیری و تعیین تکلیفی برای مالکیت بر منبع یا “چیز” اشتباه خواهد بود.

صندلی، ماشین تراش یا فیسبوک، چیزی هایی هستند که از نظر قانون به مالک مربوط شده است. این رابطه طبیعی نیست، بلکه اخلاقی است و مبتنی بر “عدالت” است. بنابراین تصور اینکه X مالک آن کالا است، بدون درک کامل ماهیت عدالتی که مالکیت X را برسمیت شناخته است، اشتباه محض است. در واقع برای هیوم این “قانون عادلانه” مشخص کننده آغاز مالکیت است.

 

لاک و هیوم با دو استدلال متفاوت آغاز مالکیت را از دیدگاه خودشان مشخص کردند. لاک آغاز مالکیت را آمیخته شدن نیروی کار در منبع ابتدایی معرفی میکند و هیوم، قوانین جاری جامعه، که در یک چارچوب “عادلانه” تعریف شده باشد ا آغاز مالکیت بر منبع یا محصول تولید شده میداند.

هر چند نگاه مارکس (9) به آغاز مالکیت از همین زاویه، ایجاد ارزش اضافه، شروع شد و به مانند افلاطون، نقش مالکیت خصوصی را در به اجرا در آمدن مسئولیت اجتماعی ناکارآمد میدانست، اما نظریه او با این دو متفکر پیش از خود بسیار متفاوت است.

برای مارکسیست ها، سه نوع مالکیت وجود دارد، مالکیت عمومی، مالکیت جمعی و مالکیت خصوصی. هر چند در پیچ و خم استدالاهایی شان و فرار از تناقض گویی، مالکیت دیگری را نیز به نام مالکیت شخصی نام میبرند. برای مارکس، آغاز مالکیت خصوصی، ابزار تولید است که با آن میتوان تولید سرمایه یا تولید ارزش اضافه کرد. آنان هر آنچه که نه توان با آنها ارزش افزوده تولید کرد، تحت عنوان مالکیت شخصی طبقه بندی میکنند.

برای مارکس، مالکیت خصوصی شکلی از سرقت است که در آن صاحبان سرمایه دسترنج کارگران را می دزدند. مارکس دو نقد اساسی را بر بازار بر میشمارد؛

الف) نقد اجتماعی از بازار، او آنرا مسئول از خود بیگانه کردن نیروی کار از خود و طبقه اش معرفی میکند.

ب) نقد اقتصادی از بازار، همانگونه که قبلا آمده، آنرا دزدی دست رنج کارگران توسط مالکان سرمایه بیان میکند.

در نگاه مارکس کل مسیر توسعه جامعه مدرن در مقیاس بزرگ به سمت کار تعاونی پیش میرود.برای او ابزار تولید در این مسیر، آغاز مالکیت است و میباید در اختیار و به مالکیت نیروی کار یا طبقه کارگر درآید. به باور مارکس، فقط با در اختیار گرفتن ابزار تولید توسط کارگران است که توزیع عادلانه سرمایه امکان پذیر خواهد شد.

برای مارکس این مسیر یک جبر تاریخی است، که در آن کارگران و مزدبگیران ابزار تولید را در اختیار میگیرند و صاحب ارزش افزوده یا سرمایه خواهند شد. این مسیر تکاملی جبری در تمامی جوامع صنعتی بصورت یک انقلاب رخ خواهد داد. این یک تحول دیالکتیکی و غیره قابل اجتناب است و به انقلاب پرتوریای ختم خواهد شد. او پایان این مسیر “تکاملی” را رسیدن به مقصدی به نام کمونیست به پیروان خود معرفی میکند.

مارکس بر این باور است که با حاکمیت “دیکتاتور طبقه کارگر” بر جامعه، برقراری روابط اقتصاد جمعی در جامعه امکان پذیر خواهد شد. از دیدگاه مارکسیستها این روند یک «جبر تاریخی» است.

این تئوری، در خصوص مالکیت و آغاز آن، در قرن نوزدهم و بیستم بسیار مورد بحث و طرفداران بسیاری نیز داشته است. اما در پایان قرن بیستم، این نگرش و پیشگوئی های آنان نه اینکه در هیچ جامع بشری تحقق نیافت، بلکه در پایان قرن بیستم آن دسته از جوامعی که با “عمل سزارین” به ظاهر توانسته بودن سیستم سرمایه داری را پشت سر بگذارند، با شتاب راه رفته را بازگشتند.

با شروع قرن بیست و یکم، ناکارآمدی سیستم مالکیت جمعی مشخص و موجب شد که تنها کشور کمونیستی که باورمند به سیستم مالکیت جمعی بود، در یک عقب گرد 180 درجه مالکیت خصوصی را برسمیت بشناسد.

شکست این تفکر و پیش بینیهای آن چنان نمایان شد که کشور کمونیستی چین، در سال 2004 مجبور میشود قانون اساسی چین را تغییر داده و بصورت آشکار از “مالکیت خصوصی” حمایت و آن را نیز تضمین کند. بر اساس اصل 13 قانون اساسی چین، مالکیت خصوصی، قانونی و مالکیت شهروندان «از تعرض مصون میگردد» (10). در ادامه همین ماده آمده است: «دولت طبق قانون از حقوق شهروندان نسبت به مالکیت خصوصی و ارث آن حمایت می‌کند».

تصویب و اضافه شدن این بند به قانون اساسی آخرین حکومت مارکسیستی/ مائویستی، بمانند کوبیدن آخرین میخ بر تابوت «تفکر رد مالکیت خصوصی» بود.

پدید آمدن مالکیت

نظریه افزودن نیروی کار

تعداد زیادی از اندیشمندان جوامع انسانی تلاش کردند تا چگونه پدید آمدن مالکیت خصوصی را برای همگان بیان کنند. یکی از معروف ترین این تئوریهای توسط جان لاک ارائه شده است. لاک با استفاده از تئوری “مالکیت اولیه” و وارد کردن “کار انجام شده به منبع یا “چیزی”، تئوری پدید آمدن مالکیت خصوصی را تعریف میکند.

“جان لاک” برای تفهیم تئوری خود از زمینی که هیچ کسی بر روی آن کاری انجام نداده، تئوریش را آغاز میکند. او در ابتدا روشن میکند که چرا فرد برای رفع نیازهای شخصی، منطقا میتواند از زمین و سایر منابع استفاده کند. لاک بیان میکند که افراد نیازهایی دارند و در محیطی که زندگی میکنند چیزهایی برای رفع نیازهای شان وجود است. لاک با مطرح کردن این سوال که اگر شخصی بطور کلی آگاه باشد که تمام چیزها توسط خدا یا طبیعت به تنهایی برای استفاده او فراهم نشده است، با توجه به اینکه دیگران نیز به آنها نیاز دارند، تکلیف آن شخص و دیگران در بهره برداری از چیزهای خدا یا طبیعت داده چیست؟ برای لاک مشخص است که اگر X منتظر برگزاری نشست عمومی با همه کسانی که بنوعی مجاور آن زمین یا منابع هستند بماند، از گرسنگی خواهد مُرد. لاک فرض را براین میگذارد که آن فرد، بر اساس نیازی که دارد- برای اینکه از گرسنگی نمیرد- نیاز خودش را از زمین یا منابع طبیعی فراهم خواهد کرد.

آن فرد با استفاده از نیروی کار خود که به آن “چیز” – زمین- میآمیزد؛ به عبارت دیگر با نیروی کاری خود در آن زمین یا منابع طبیعی که در دسترس دارد، تحول و تغییری بوجود میآورد. با این کار او، وظیفه اولی خود یعنی حفظ وجود خودش را به انجام رسانده است.

با توانایی و تخصصی که آن فرد در استفاده از نیروی خود و ایجاد تحول و تغییر در منابع طبیعی بدست آورده، او محصول بیشتری تولید کرده و میتواند آنرا برای داد و ستد با دیگران به بازار عرضه کند.

در فاز اول این تئوری، لاک رفع نیاز فردی و آمیختن نیروی کار با منابع طبیعی را آغاز مالکیت بیان میکند. در فاز دوم تئوری، با منطق خاصی لاک تولید کالای افزوده شده را به خود فرد اختصاص میدهد، نه به کسانی که در مجاورت زمین یا منابع طبیعی قرار گرفته اند. در واقع لاک در تئوری خود به افراد یا اعضای جامعه اجازه میدهد تا بیش از آنچه که نیاز شان است تولید کنند یا بسازند تا بازار رونق پیدا کند.

لاک بخوبی میداند که رونق بازار به نابرابری و افزون طلبی در جامعه خواهد انجامید. همین تولید اضافه، زیر بنای فاز سوم تئوری لاک میشود که در آن وظیفه نهاد “دولت” در حمایت و پشتیبانی از حقوق مالکیت را مشخص میکند.

در تئوری لاک، افراد میتوانند بدون دخالت دولت، حق تصاحب، استفاده  و مبادله کالا را داشته باشند. دولت و جامعه، در هر دو فاز اول، هیچ حق تصمیم گیری و دخالت در تصرف فرد در زمین یا منابع طبیعی ندارند. در تئوری لاک، استدلال مالکیت بر روی زمین بر اساس تملّک یا تصرف ابتدای است. یعنی در وهله اول، مشروعیت تصاحب و مالک شدن یک فرد، مستلزم سلب مالکیت مستقیم شخص دیگری نبوده است(11).

ضعف تئوری لاک در این است که فرضیه ای را مطرح میکند که تکیه بر “تصاحب ابتدایی” یا عدم سلب مستقیم مالکیت خصوصی را دارد، که در زمان کنونی و حتی در زمان خود لاک امکان ناپذیر یا بسیار شرایط بوجود آمدنش نادر بوده است.

نظریه “توافق سود مشترک”

“هیوم” با درک این نکته، از زاویه دیگر پدید آمدن مالکیت خصوصی را بیان میکند. او با این فرض شروع میکند که از زمانهای بسیار دور، مردم بر سر منابع ، جنگ ودعوا داشته اند، بطوری که توزیع ثروت و کالاها در هر زمانی خودسرانه، با زور و حیله بوده و در بعضی از موارد اتفاقی انجام میگرفته است. هیوم تاکید میکند، این امکان وجود دارد که این جنگ و دعواها برای مدت زمان بسیار طولانی ادامه داشته، اما بعد به نوعی به تعادل پایدار میرسند. در این تعادل، توجه داشته باشید که هنوز توافقی صورت نگرفته است، کسانی که منابع بسیار زیاد در اختیار دارند به این نتیجه رسیده اند  که سود غارت اموال دیگران یا ضرر آن، چندان فرقی برایشان نخواهد داشت. در یک چنین شرایطی، امکان آشتی برای “حفظ سود”، که بین آنان مشترک است، فراهم میگردد. همین امر باعث از بین رفتن زمینه دعواها و تثبیت روابط اجتماعی و رونق بازار شده و امکان توافقی بر سر سود جمعی فراهم میگردد.

منطق هیوم بر این اصل استوار است که به نفع “من” است که در تملّک دیگران دخالت نکنم، در نتیجه دیگران با همین استدلال با مال “من” رفتار خواهند کرد. در نتیجه این «رفتار و عمل» “من” و دیگران نسبت به تنظیم رفتارمان با یکدیگر موجب بوجود آمدن “علاقه مشترک” میشود. وقتی که این علاقه مشترک به طور متقابل بیان و هر دو طرف آنرا درک کردند، در نتیجه یک راهکار و عملکرد مناسب بوجود میآید.  یک چنین توافقی اگر دوام پیدا کند، ممکن است در طول زمان به تصویب مالکیت خصوصی – قانونی شدن آن – بی انجامد(12).

تئوری هیوم، در توجیه آغاز مالکیت خصوصی، مزیتی نسبت به دیگر تئوریهای دارد. هیوم میپذیرد دوره اولیه تاریخ بشر دوره تعارض و جنگیدن ها بوده و بصورت کلی توسط اصول بی قاعده شکل میگرفت.

مسلما مهم نیست که بخواهیم مشخص کنیم در آن زمانهای دور چگونه بعضی با زور و حیله بر سر دیگری چه آورده اند. نکته مهم در تئوری هیوم اینجاست که ما به سادگی میتوانیم با تثبیت مالکیت در دوره ای، بگوییم که «مالکیت خصوصی» از اینجا شروع شده، آنوقت الگوی مشخصی از مالکیت خصوصی برای بررسی در اختیار خواهیم داشت.

نگاه سوسیال دموکراسی به مالکیت

یکی از مهمترین بینش های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی موجود، سوسیال دموکراسی- جامعه گرای دادگر- است. پیروان این بینش را میتوان از جدا شدگان مکتب سوسیالیست، تا آنانی که از بی عدالتی ها و تبعیضات استبداد “بازار آزاد” گریخته و به این تفکر جامعه گرایان پیوسته اند، در نظر گرفت. البته کسانی هم هستند که هیچ یک از این دو پیشینه را نداشته و برای رسیدن به عدالت اجتماعی، داشتن دموکراسی پایدار و داشتن رفاه اقتصادی-اجتماعی که بواسطه آن شهروندان بتوانند به سطح زندگی درخور یک “انسان” برسند، پیرو بینش سوسیال دموکراسی شده اند. این دسته آخر از پیروان این اندیشه را میتوانیم در مرکزیت این تفکر سیاسی، اقتصادی و اجتماعی قرار دهیم.

بدلیل وجود همین جناحهای متفاوت و برداشتهای گوناگون از سوسیال دموکراسی است که امکان ارائه تعریف و تفسیر موضوعی که همه پیروان سوسیال دموکراسی آنرا بصورت کامل پذیرا باشند، اگر غیر ممکن نباشد حداقل بسیار سخت خواهد بود. هر چند میتوان تعریف و تفسیری از موضوع ارائه داد که تقریبا تمامی این جناح ها، با در نظر گرفتن اصول بنیادین سوسیال دموکراسی، آنرا “رد” نکنند. تعریف و تفسیر  مالکیت خصوصی هم یک نمونه از موضوعات بحث بر انگیز سوسیال دموکراسی است. قطعا دیدگاه مالکیت خصوصی که در این رساله ارائه داده میشود، مورد نقد برخی از  پیروان این اندیشه نیز خواهد بود.

 همانگونه که از تعریف مالکیت، شکلها، آغاز و ماهیت و نحوه پیدایش مالکیت خصوص بیان شد، در سیستم سیاسی-اقتصادی موجود کشورهای جهان، هیچ کشوری را نمیتوان پیدا کرد که مالکیت خصوصی را رد یا ملغا کرده باشد. در تمامی کشورهای جهان، مالکیت خصوصی محترم شمرده شده و دولتها برای کنترل و حتی دخالت در آنها از ابزارهایی که قانون و عرف جامعه برایشان فراهم کرده استفاده کند.

آنچه جوامع و سیستمهای اقتصادی-اجتماعی را با هم متفاوت میسازد، شکل و نوع مالکیت در آن جوامع نیست، بلکه میزان گستردگی و آزادی عملی که هر کدام  از آنها بر دیگری و تاثیرشان بر روابط اجتماعی و اقتصادی جامعه دارد، است.

نمونه های کنترل، دخالت در مالکیت خصوصی

از شروع قرن بیست و یکم، کنترل و دخالت دولتها و حتی حکومتها در مالکیت خصوصی بصورت آشکاری نمایان تر شده است. برای نمونه، دولت بریتانیا توانائی لغو مالکیت خصوصی را در بحران مالی 2008 به نمایش گذاشت. حتی یکی از نهادهای مالی را نیز ملی میکند(13). در کنار این رخداد و عملکرد دولت بریتانیا، حکومت چین کمونیستی را داریم که با تغییر قانون اساسی، مالکیت خصوصی را برسمیت میشناسد.

نمونه های بسیاری از این کنترلها و دخالتها را میتوان بیان کرد که تمامی آنها ما را به یک نتیجه میرساند و آن این است؛ دیگر برسمیت شناختن مالکیت خصوصی نه اینکه مطرح نیست، بلکه رد آن هم دیگر موضوعیت ندارد. آنچه مهم و قابل تامل است، نحوه عمل و جایگاه مالکیت خصوصی در روابط اجتماعی و اقتصادی، حدود و میزان تاثیر آن بر زندگی مردم و جامعه است.

 رد مالکیت خصوصی در تئوری مارکسیستی

با توجه به نکات آمده در بالا، دیگر بحث مالکیت خصوصی یا انحصار “ابزار تولید” برای  استثمار یک طبقه از طبقه دیگر در جوامع مدرن کنونی مطرح نیست. در جوامع صنعتی و پیشرفته، ارزش اضافه کالا، یا سود محصول تولید شده، تنها توسط نیروی کار، کارگران و مزدبگیران، بوجود نمیآید. عناصر دیگری، به مانند متخصصین تبلیغات، بازار یابان و از همه آنها مهمتر، فروشندگان کالا، نقش مهمتری در ایجاد سرمایه افزوده بازی میکنند. متاسفانه هنوز افرادی هستند که بدنبال “دیکتاتور طبقه کارگر” و انکار واقعیتهای اقتصادی و اجتماعی قرن بیست و یکم جوامع بشری هستند!

جذابیت تئوری «ستثمار طبقه کارگر» برای رد مالکیت خصوصی- که در سادگی آن بود- در تحولات اقتصادی و اجتماعی اواخر قرن بیستم و بیست و یکم تا حد زیادی از بین رفته است.

بصورت خلاصه، مارکسیستها اینگونه استدلال میکنند؛ بدلیل اینکه کارگران و مزد بگیران توانائی دسترسی به ابزار تولید را نداشته و برای اینکه بتوانند تولید کنند و کسب درآمد و ادامه زندگی دهند، آنان مجبور بفروش نیروی کار خود به صاحبان ابزار تولید- مالک خصوصی یا صاحب سرمایه- میشوند.

حال اگر در جامعه بخش دولتی – مالکیت جمعی- ابزار تولید را در اختیار بگیرد و کارگران و مزدبگیران با کارکردن بر روی آن ایجاد ارزش افزوده و سرمایه کنند، در این صورت آنان استثمار نخواهند شد!

فرض را بر این بگذاریم که شرایطی فراهم گردد که بخش خصوصی و هم بخش دولتی با هم در جامعه یا کشوری فعالیت کنند. بخش خصوصی بنا به روش تولید، مدیریت انسانی، سیستم بازاریابی و غیره ،که از حوصله این مقاله خارج است، توانائی تولید بیشتر نسبت به بخش دولتی پیدا کند، در نتیجه میتواند دستمزد بیشتری نسبت به بخش دولتی به کارگران و مزدبگیران بپردازد. بخاطر همین دستمزد بیشتر، کارکردن در بخش دولتی چندان جذابیت برای کارگران و مزدبگیران نخواهد داشت و جذابیت کار در بخش خصوصی بالا تر خواهد رفت. این در شرایطی است که بخش خصوصی برای نیروی تولید کننده یا دسترنج کارگران و مزد بگیران دستمزد بیشتری پرداخت کرده است. حال اگر بخش خصوصی استثمارگر باشد، بخش دولتی با پرداخت دستمزد کمتر به کارگران و مزدبگیران، اسثتمار بیشتر کرده است. پس آنان، بر اساس این تئوری، باید اول مالکیت دولتی را ملغا کنند نه مالکیت خصوصی را!!

حتی این فرض را میتوانیم به دو جامعه متفاوت مانند آلمان شرقی و غربی تعمیم داد.

 نکته دیگر در درماندگی توجیه “استثمار” طبقه کارگران و مزدبگیران توسط مالکان سرمایه – مالکیت خصوصی-  در رد مالکیت خصوصی وجود دارد و آن این است؛ مارکسیستها تصور میکنند که انسانها درک انتخاب یا اصلا حق انتخاب ندارند، هر آنچه “اتفاق” می افتد جبری است!

اگر ما بپذیریم که هیچ انسان عاقلی حاضر نیست با میل خود استثمار شود، پس چرا در زمانی که برلین با دیواری از هم جدا شده بود، یک طرف مالکان دولتی اداره کننده جامعه بودند و طرف دیگر مالکان خصوصی، کارگران و مزدبگیران خطر مرگ را به جان میخریدند و شرق به غرب برلین فرار میکردند؟ آیا آنان برای استثمار شدن اینچنین مشتاق بودند؟ یا اینکه اصلا مسئله استثمار طبقه ای از طبقه دیگر نبوده، بلکه آنان- کارگران و مزدبگیران- برای زندگی بهتر، از سیستم مالکان دولتی به سیستم مالکان خصوصی فرار میکردند.

این روند تنها در برلین رخ نداده بود، در کوبا و کشورهای سوسیالیست یا کمونیستی دیگر اتفاق افتاد، شهروندان آنها به “کشورهای آزاد”، اگر میتوانستند نیز فرار میکردند.

 حتی اگر تنها معیار و راه تولید سرمایه و ارزش اضافه یا سود  برآمده از نیروی کار کارگران بر ابزار تولید در نظر بگیریم، با پیشرفت تکنولوژی و آمدن رباتها، کامپیوتری شدن خط تولید، مدیریت نیروی انسانی، بازار یابی و دیگر دستاوردهای نوین بشری، باز استدلال و توجیه رد مالکیت خصوصی توسط مارکسیستها چندان منطقی به نظر نخواهد آمد. زیرا که دیگر تقسیم نیروهای اجتماعی به دو طبقه- کارگر و سرمایه دار- کارایی برای درک معضلات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی جامعه را ندارد.

پس استدلال استثمار طبقه کارگر برای رد مالکیت خصوصی بیشتر شباهت به داستان پردازی دارد تا برداشتی از یک واقعیت اقتصادی و اجتماعی در جامعه!

 اگر شما کارگر یا مزدبگیری بودید و میتوانستید از بین این دو بخش یکی را انتخاب کنید، ملاک انتخاب تان چه میبود؟ اگر فروش نیروی کار و دستمزد دریافتی برای ادامه زندگی معیار انتخاب تان باشد، پس آن بخشی که درآمد و مزایای کاری بیشتری میپردازد، انتخاب شما خواهد بود. این بدین معنی است که شما ترجیح میدهید که توسط بخش خصوصی ” استثمار ” شوید نه بخش دولتی! اما چرا کارگران و مزدبگیران باید تن به ” استثمار ” این بخش یا آن بخش بدهند؟ این سوالی است که ما را به سوسیال دموکراسی و راه حلهای آن برای بیرون رفتن از این بن بست – ” استثمار ” و نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی- هدایت میکند.

رد مالکیت خصوصی مطلق یا دیکتاتوری بازار

در مقابل مارکسیستها، کسان دیگری هستند که با باورمندی به مالکیت خصوصی “مطلقه”، بدون توجه به شکستهایی که در بحرانهای مالی و اقتصادی جهان سرمایه داری است، بر طبل “بازار آزاد” میکوبند! سقوط اصول و پیش فرضهای “منطق” «بازار آزاد» که در ذوب شدن اقتصاد جهانی در بحرانهای مالی و اقتصادی جهان سرمایه داری در سال 2008 نمایان شد، نمونه از این شکستها است.

آنانی که بر این باور بودند که با آزادی بازار و مکانیزم آن، میتوانیم به پیشرفت و  شکوفایی اقتصادی و اجتماعی رسید، دیدند که این سیستم و مکانیزم آن که استوار شده بر “طمع” و ایجاد سود به هر قیمت و طریقی است، چگونه اقتصاد کشورها و زندگی مردم را به نابودی کشاند.

همانهایی که مخالف دخالت دولت در کار بازار بودند و باورمند بودند که سرمایه داران خصوصی که بصورت اجزای جدا از هم در بازار، ولی بواسطه پرنسیب مشترک بدست آوردن “سود” و گریز از “ضرر”، به عنوان یک سیستم کارآمد متحد عمل میکنند و “نبض” اقتصاد را در دست دارند، چگونه در بحران مالی 2008 از دولتهای درخواست دخالت مستقیم کردند.

استدلال وجود و حاکمیت “بازار آزاد” بر زندگی و اقتصاد جامعه، در چارچوب تعریف مطلقگرایانه از مالکیت خصوصی و پرنسیب مکانیزم سود و ضرر، با درخواست دخالت دولتها برای نجات آنها، شکست این نظریه را اثبات کرد.

دولتها، با پول ملتها، هزاران هزار میلیارد دلار به اقتصاد کشورها تزریق کردند تا از ذوب شدن اقتصاد کامل کشورشان جلوگیری کنند. فقط خزانه داری امریکا برای نجات بازار و خروج از بحران مالی 2008، بیش از 700 میلیارد دلار  به بازار تزریق کرد(14). در بریتانیا، دولت وقت، برای جلوگیری از فروپاشی اقتصاد کشور، بانک “نوردن راک” را ملی و بدهی های این بانک و دیگر مراکز خصوصی مالی، که بیش از 70 میلیارد پوند بود، پرداخت کرد. همه مدافعان سیستم “بازار آزاد”، که معتقد بودند که این بازار است که خودش را میتواند بدون دخالت دولت یا دیگر نهادهای عمومی سامان و تنظیم نماید، برای نجات از بحران خود ساخت، از بخش دولتی خواستار کمک شدند!

استدلال “آزادی بازار” در توجهی سلطه بر اقتصاد جامعه بر دو اصل اساسی تکیه دارد؛

1- بازار تشکیل شده از هزاران واحد مستقل از هم، و در عین حال بر اساس پرنسیپ بازار- سود و زیان- بصورت یک سیستم متحد عمل میکند. پس میتواند در پیچیدگی های عرضه و تقاضا، مناسبات اقتصاد بین المللی و پیچ و خم های دیگر اقتصادی و اجتماعی، سریعتر تصمیم گیری و عکس العمل مناسبی در قبال آنها را از خود نشان دهد.

2- از آنجایی که نهادهای مستقل در تصمیم گیریها ریسک متحمل میشوند، در نتیجه این نهادها میتوانند سود حاصل از تولید، خدمات و غیره را بخود اختصاص دهند. طبیعی است در صورت تصمیمگیری غلط یا سرمایه گذاری اشتباه، مسئول پرداخت هزینه ها و تعهدات آن متوجه سرمایه گذاران که همان مالکان خصوصی است.

این دو اصل اساسی در بحران مالی 2008  به کلی نادیده گرفته شد. به عبارت دیگر در بحران الی 2008، ثابت شد که اساسا این دو اصل ناکارآمد است. آنان با درخواست کمک و دخالت دولتها، قبول کردند که انتظاری که از “بازار آزاد” داشتند استدلالها اشتباه بوده تست. با درخواست کمک و دخالت دولت برای نجات بازار از فروپاشی، اثبات شد که اقتصاد مبتنی بر “بازار آزار”، سیستم قابل اطمینانی نیست و نمیشود به آن تکیه کرد.

پس در جوامع کنونی بشری، همانگونه که مالکیت خصوصی مورد قبول همگان است، وجود مالکیت جمعی هم غیر قابل انکار و در برخی از موارد ضروری هم است. اما سوال اصلی که پیش میآید این است توازن این مالکیتها، حد و مرزشان، گستردگی و میزان اختیارت مالکان- دولتی یا خصوصی- توزیع ثروت و نقش شان در فراهم کردن رفاه عمومی و ایجاد بهره برداری از امکانات برابر در جامعه، چگونه تعیین میشود؟

نتیجه

در واقع با طرح این سوال و پاسخگویی به آن، به این نتیجه میرسیم؛ آنچه مشخص و آشکار است، در تمامی کشورهای صنعتی و پیشرفته، نیروی کار با دریافت مزد، خود را استثمار شده نمیبینند. از سوی دیگر دولتهای پیشرفته با اقتصاد شکوفا، سرمایه داران را تشویق به سرمایه گذاری در کشورشان کرده تا نیروی انسانی آن کشور صاحب کار شده و در رشد اقتصاد ملی یا جی.پی.دی تاثیر مثبت بگذارند. طبعا با بالا رفتن درآمد ملی، دولتها توانایی سرمایه گذاری در بخشهای رفاهی و پروژه های زیربنایی بیشتری را پیدا خواهند کرد.

در عین حال مشخص شد که دیکتاتوری بازار که بر اساس طمع و افزایش سود کار میکند، نمیتواند سیستم کارا و قابل اطمینانی برای پیشرفت و رفع نابرابری های اجتماعی و اقتصادی در جامعه باشد.

 از سوی دیگر، هنوز افرادی در تلاشند تا با رد و انکار مالکیت خصوصی، دیکتاتوری طبقه کارگر را بر جامعه تحمیل کنند. هنوز افرادی هستند، برای بررسی و تحلیل جامعه بشری از تضادها و برخوردهای دو “طبقه”، کارگر و سرمایه دار، سیاه و سفید، بهره میجویند. آنان یا دچار کوری رنگ شده اند، یا توانایی درک مولد انگیزه های انتخاب گزینه های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی که مردم در تصمیم گیریهای اساسی شان در جامعه پیش میبرد را از دست داده اند.

درسهایی که از بحران اقتصادی بحران مالی 2008 گرفته شده را باید بیاد داشته باشیم. هر چند نمونه های دیگری از این بحرانها را قبلا هم در جهان شاهد بودیم.

همین بحرانهای مالی جهانی، وجود تبعیضها، فقر و بی کاری و از همه مهمتر، حداقل برای نویسنده، ناتوانایی شهروندان در رسیدن به منزلت انسانی و رفاهی که درخور شأشان است، موجب میشود که مالکیت خصوصی را به حال خود رها نکنیم. آزاد بودن سرمایه داری و سرمایه گذاری بدون کنترل و دخالت دولت و  قانونگذار و فقط اتکا به پرنسیب حاکمیت بازار برای تنظیم و قانونمندی خود جهت خدمت و بهبود زندگی شهروندان یک جامعه، توهمی است بزرگ که به فاجعه های بسیار دردناک اقتصادی و اجتماعی خواهد انجامید.

از این رو، از دیدگاه یک سوسیال دموکرات، باورمندم که مالکیت خصوصی نه اینکه آزاد باید باشد بلکه باید زمینه فعالیتش در جهت رفاه، شکوفایی اقتصادی و گسترش امنیت اقتصادی- کارآفرینی- تشویق هم بشود. آنچه میباید در نظر داشته باشیم این است، جامعه در قبال شهروندانش متعهد به فراهم کردن رفاه اجتماعی و اقتصادی است. جامعه ای که از توزیع ثروت عادانه لذت میبرد، جامعه است که امکان رسیدن به دموکراسی پایدار و جامعه آزاد را پیدا کرده است. از سوی دیگر شهروندان نیز با قانونمندی، احترام به همنوع و حقوق یکدیگر و آمادگی قبول مسئولیت خود در قبال جامعه را پیدا خواهند کرد.

در سایه این تعهدات است که توازن مالکیت، چه خصوصی، چه عمومی و چه جمعی یا دولتی امکان پذیر میگردد. در سایه همین تعهدات است که دولت به عنوان نماینده شهروندان و عامل اجرایی قانون برای توزیع عادلانه ثروت و دیگر تعهدات قادر به کنترل و دخالت در در بازار-مالکیت خصوصی- خواهد شد. سوسیال دموکرات ها با تکیه به چهار اصل بنیادین؛ آزادی، دموکراسی، همبستگی و عدالت اجتماعی، توانائی به اجرا درآوردن توزیع عادلانه ثروت در جامعه، که یکی از اساسی ترین اصول دموکراتیک در جامعه بشری است، را خواهند داشت.

با تحقیق، مطالعه و تلاش، ما میتوانیم جامعه و کشورمان را بسوی شادکامی و سربلندی پیش ببریم.

اکبر کریمیان

11/04/2022

karimian.akbar@gmail.com

1- میشل .پ. سکات: www.investopedia.com

2- https://www.theguardian.com/football/2022/apr/07/amnesty-international-private-security-workers-fifa-qatar-world-cup

3-Plato, Republic (1993), Robin Waterfield (trans.), Oxford: Oxford University Press

4- Aristotle, The Politics (1988),Stephen Everson (ed.), Cambridge: Cambridge University Press

5- Robert A.Dahl, On Democracy (2014), Yale University Press

6- Locke, John (1988), Two Treatises of Government, Peter Laslett (ed.), Cambridge: Cambridge University Press.

7- (II، بند 27 لاک 1988 )

8- Hume, David (1978), A Treatise of Human Nature, L.A. Selby–Bigge and P. H. Nidditch (eds.), Oxford: Clarendon Press.

9- Karl Marx (1972), Theories of Surplus Value, London: Lawrence and Wishart.

 Karl Marx (1976), Capital, Volume I, Ben Fowkes (trans.), Harmondsworth: Penguin Books.

10- https://blogs.loc.gov/law/2015/03/chinese-law-on-private-ownership-of-real-property

11- Nozick, Robert (1974), Anarchy, State and Utopia, Oxford: Basil Blackwell.

{Nozik 1974(1689) P 123,86,51,46 & 28

12- Hume 1978 P490

13- https://www.nao.org.uk/report/hm-treasury-the-nationalisation-of-northern-rock/

14- Olaf Cramme and Patrick Diamond (2012), After the third way, the future of social democracy in Europe, I.B.Tauris & Co Ltd, New York

جايزه برای آشوب آفرينان…

جايزه برای آشوب آفرينان…

فرزين خوشچين

جايزه برای آشوب آفرينان و ويرانگران دمکراسی از سوی کشورهای دمکراتيک

در خبرها آمده است، که کورت وسترگارد، کاريکاتوريست تصاوير پيامبر اسلام، “جايزه آزادی و آينده ‌‌‌‌‌‌‌ها” را درشهر لايپزيک دريافت کرد. وی، که در ماه سپتامبر، در شهر پوتسدام با حضور آنگلا مرکل، صدراعظم آلمان، جايزه رسانه ای «ام 100» را نیز دریافت کرده بود، اینبار با تجلیل بیشتری رو به رو شده است.

‌با اينحال، وسترگارد تاييد کرده است، که جنجالهای آفريده شده در پی کاريکاتورهای وی به «آزادی بيان» در دانمارک لطمه زده اند و وی نگران آينده آزادی مطبوعات در کشور خود می باشد.

وجدان اين کاريکاتوريست دانمارکی از پيامدهای کاريکاتورهای تحريک کننده اش ناراحت نيست. اين آدم اروپايی دمکرات و بافرهنگ اصلا نگران بمبهای منفجرشده و آتشسوزيهای برپا شده نيست. او نگران کشته شدن مردم بيگناه در کشورهای دوردست نيست. او نمی خواهد مسئوليت آشوب آفرينی در کشورهای اسلامی را به عهده بگيرد. يعنی اين آدم با دمکراسی و روند آن در کشورهای جهان سوم، اگر دشمن نباشد، دست کم، بيگانه است. برای چنين کسانی، شايد منافع فردی و شهرت طلبی محرک جنجال افرينی باشد، شايد هم سر نخ او  و هنرمندان مانند او به سازمانهای جاسوسی بند باشد. اين موضوعی بسيار جدی است، که ارزش پژوهش را دارد.

و اما، موضعگيری چپهای ايرانی در مقايسه با برخورد اکبر گنجی و شيرين عبادی، جالبترين بخش چنين خبری را تشکيل می دهد. در واقع، بارومتر سنجش حساسيت و بيداری تحليلگران و فعالان چپ را می توان چنين رويدادهايی دانست.

پس از اين کاريکاتوريست دانمارکی، کاريکاتوريست ديگری در سوئد دست به همين اقدام ابلهانه و جنجال برانگيز زد، که او نيز عمل خود را در چارچوب «آزادی انديشه» ارزيابی کرده بود.

بتازگی هم در آمريکا، کشيشی ابله-و شايد با برنامه ريزی سازمان سيا- تهديد به سوزاندن قرآن کرد.

 اينگونه «هنرمندان» دست سوم و ناموفق در طول عمرشان نتوانسته اند به جايگاه مهمی در هنر دست بيابند، و هيچ روشن نيست، که از چه روانشناسی يی برخوردارند. انگيزۀ اصلی اينها از اين جنجال آفرينی، برای ما روشن نيست و نمی دانيم آيا اقدام اينها در برنامه ريزی سيا برای به آشوب کشاندن کشورهای مسلمان نشين می گنجد، يا نه. اما،اينگونه تمرين دمکراسی در جهان غرب، قطعا به زيان مردم کشورهای «اسلامی»، که زير سلطۀ دينسالاران و نوکران آشکار و پنهان امپرياليسم بسر می برند، تمام می شود؛ پس از هر غوغای تازه در رسانه های غرب، موج ويرانگر آشوبهای گسترده کشورهای بنگلادش، هندوستان، پاکستان، ايران، کشورهای عربی و آفريقايی مسلمان را درمی نوردد. فاناتيسم دينی جان تازه ای گرفته، آتش سوزی، قتل، بمبگذاری و سرکوب دمکراسی با شدت بيشتری ادامه می يابد. در چنين فضايی امکان هرگونه ارتباط روشنفکران با تودۀ ناآگاه کشورهای اسلامی و فقير از بين رفته و اين ملاهای تازه به دوران رسيده هستند، که برای به شهرت رسيدن و کنترل مردم ناآگاه از هيچ اقدامی فروگذار نمی کنند. شيخ ها و رهبران مذهبی نيز فرمانروايی بر جان و مال مسلمين و يا رهروان مذهب خود را به خوبی احساس می کنند. بمبگذاريها، آتش افروزیها، ترورها و تفرقه های مذهبی بهترين جو برای سرکوب خواسته های دمکراتيک می باشند. صدها سال است، که امپرياليسم همين سياست «تفرقه بيانداز و حکومت کن» را در هندوستان، پاکستان و … اجرا کرده و به موفقيت رسيده است.

 به نقد کشيدن خرافات يک چيز است، و مسخره و تحريک کردن احساسات مذهبی توده های ناآگاه چيزی ديگر، مبارزۀ آته ئيستی و تحليل دانشورانه از دين يک چيز است، و کوتاه آمدن در برابر رژيم تئوکراتيک و نقد نکردن مبانی ايدئولوژيک چنين رژيمی چيزی ديگر.

روشنفکر ايرانی بايد از خود بپرسد: آيا اين «هنرمندان» اروپايی عاشق دمکراسی، دارای سواد، فهم و درک انسان معمولی اروپايی می باشند، يا نه؟ چرا اعتراضی به اين هنرمندان انجام نمی شود؟ چرا چپ ايرانی در اين دام می افتد و از اين تکرار مکررات درس نمی گيرد؟

ما مارکسيستها نه بودايی هستيم، نه زرتشتی، نه کليمی، نه مسيحی و نه مسلمان. ما  آته ئيست هستيم. اما، همانگونه، که ويران کردن تنديسهای بودا را محکوم کرده ايم، همانگونه نيز از کاريکاتور کشی و توهين به پيامبر اسلام ابراز انزجار می کنيم. ما مارکسيستها هرگونه افراطی گری، هرگونه فالانژبازی، هرگونه آنارشيسم در لباس مذهب، هرگونه تفرقه افکنی و شعله ور کردن آتش جنگهای مذهبی را محکوم می کنيم. ما با صدای بلند اعلام می کنيم: اين هنرمندان آنارشيست کاريکاتورباز دوستان ما نيستند. ما کارهايی از قبيل کاريکاتورکشی، سوزاندن قرآن، و يا به هر نحوی توهين به هر دينی را محکوم کرده و دستهای سازمانهای جاسوسی غرب را در برپا داشتن آتش احساسات مذهبی دخيل می دانيم. ما هرگونه بمبگذاری در جايگاههای دينی را ديکته شده از سوی سازمانهای امپرياليستی دانسته و اينگونه ويرانگريها را در راستای افروختن آتش جنگ بين مردم زحمتکش دنيا ارزيابی می کنيم. ما اين سياست «تفرقه بيانداز و حکومت کن» را محکوم می کنيم.

ما مارکسيستها با توده های مردم کشورهای جهان، که به دينهای گوناگون باور دارند روراست هستيم و نمی خواهيم آنها را گول بزنيم. ما خودمان را ديندار نشان نمی دهيم. مردم می دانند، که تاکتيک شکستخورده و مفتضح حزب توده، ربطی به مارکسيسم ندارد. ما نه مسلمان هستيم، و نه تظاهر به مسلمانی می کنيم. اما، از هرگونه توهين به احساسات مذهبی مردم، ابراز انزجار می کنيم.

ما مردم را به مسلمان و يهودی و کليمی و … تقسيم نمی کنيم. در نظام دمکراتيک، تنها شايستگی های هر کس معيار برتری او خواهد بود. همه در برابر قانون برابرند. همۀ مردم بايد آزاد باشند، که دينی را بپذيرند و يا به هيچ دينی باور نداشته باشند. آزادی دين، يکی از پايه ای ترين آزاديهای بشری است. اما، در برابر تبليغات آزاد دينی، مبارزه با خرافات و تبليغات آته ئيستی را بايد در ميان مردم گسترش دهيم. اين به معنای برخورد آزادانۀ انديشه و باورها می باشد. اين موضوع-تبليغات آته ئيستی- بويژه در کشورهايی همچون ايران، لازم می باشد، زيرا حکومت تئوکراتيک از دين برای سرکوب، غارت، جنايت و ويران کردن اقتصاد، فرهنگ و همه چيز کشورمان سود می برد. با ايدئولوژی حاکم بر کشورمان بايد مبارزۀ ايدئولوژيک گسترده و بی وقفه ای را پيش ببريم. اما، خرابکاری کاريکاتوريستهای اروپايی در اين مبارزه را بايد در سرتاسر جهان محکوم کنيم.

جايزه برای آشوب آفرينان…

کاریکاتوریسم و پرووُکاتوریسم…

 

فرزین خوشچین

کاریکاتوریسم و پرووُکاتوریسم

پیشگفتار

باری دیگر موج فاناتیسم مذهبی و پرووُکاتوریسم  در اروپا، و اینبار در سوئد چندین شهر را فراگرفته و آتش سوزی و درگیری با نیروهای پلیس، جو آرام و دمکراتیک سوئد را اشفته است. اینبار  یکی دیگر از جویندگان نام، که  در زندگی عادی هیچ موفقیتی به دست نیاورده و دارای هیچگونه ارزشی نشده است، برای آنکه خودی نشان بدهد، اقدام به سوزاندان قرآن نموده است. او می پندارد، که با این کار می تواند اسلام را شکست بدهد و خودش هم سرشناس بشود. غافل از اینکه اگر قرآن را باید بخاطر چرندهایش به اتش کشید، مسلماً تورات و انجیل را هم باید بخاطر چرندهای بسیار بیشترشان نابود نمود. اما با این کار، هرگز هیچ چیزی را علیه دیدگاه دینی اثبات نمی توان کرد. برای مبارزه با اندیشۀ دینی، باید به نقد ریشه ای کتابهای دینی و به تبلغ آتئیسم پرداخت. این نبرد باید میان اندیشه ها باشد، نه زد و خورد فیزیکی میان باورمندان به دینهای گوناگون و آشوب آفرینی در شهرها و محیط دمکراتیکی، که آزادی، امنیت و رفاه را به مسلمانان فراری هدیه داده اند!

این مقاله را در ژانویۀ سال 2915 نوشته و در سایتهای «مجلۀ هفته» و «آزادی بیان» منتشر کردم، هنگامیکه موج فاناتیسم اسلامی در پیوند با کشیدن کاریکاتور پیامبر اسلام و ترور شارلی ابدو سرتیتر خبرهای جهان بود. دوباره خوانی این مقاله را در پیوند با آشوبهای کنونی در سوئد، مناسب می دانم. بازهم سوزاندان قرآن و برانگیختن احساسات مذهبی و آشوب آفرینی، بازهم  آنارشیسم و تفرقه افکنی در جنبش دمکراسی خواهی کشورهای مسلمان. این است سیاست دور نگه داشتن مردم خاورمیانه و … از دستیابی به دمکراسی و حقوق بشر.

فرزین خوشچین

کاریکاتوریسم و پرووُکاتوریسم

ترور کارکنان نشریۀ طنز فرانسوی «شارلی اِبدو» موجی از خشم و همبستگی جهانی را علیه افراطی گری مذهبی، بویژه فاناتیسم اسلامی، برانگیخته است. این نشریۀ فرانسوی تقریبا همانند گاهنامۀ «توفیق» ایرانی پیش از انقلاب 57 بوده است، با این تفاوت، که هفته نامۀ «توفیق» بیشتر می کوشید نشریه ای طنزگونه با مایه های اندک سیاسی-اجتماعی باشد، اما این نشریۀ فرانسوی بسیار بی پرواتر، بسیار پرآوازه تر و بویژه با دیدگاهی «مذهب ستیزانه» بوده است- توجه داشته باشیم، که «مذهب ستیزانه»، لزوما به معنی «آتئیست» و افشاگرانه علیه «ماهیت» مذهب نیست. برای آنکه بهتر بتوانیم فرق میان «مذهب ستیزی» و «آتئیسم» را نشان بدهیم، می بایست یادآور شویم، که «آتئیسم» (نفی خداوند) و یا تبلیغ «بیخدایی»، از دیدگاهی ماتریالیستی به فلسفه و جهانبینی می نگرد و پایۀ اندیشۀ خود را در نفی ماوراءالطبیعه می گذارد. «آتئیسم» از دانش یاری می گیرد و از همۀ تاریخ جهان مادی سخن می گوید و اثبات می کند، که هرآنچه هست، همانا جهان مادی است و هیچ خدایی این جهان پهناور را نیافریده است. «آتئیسم» اصولا داستان آدم و حوا، بهشت و جهنم، فرشتگان و شیطان را رد می کند و تاریخ رشد اندیشۀ دینی را در زندگی واقعا مادی بشر جستجو نموده و به کاوش در همۀ گوشه های تاریک و روشن تاریخ بشریت می پردازد-از نخستین جرقه های «آنیمیستی» در پندار انسان دوران پارینه سنگی آغاز می کند، که بازمانده هایش را هم اکنون نیز نزد قبایل ابتدایی سرخپوستان آمازون، آفریقا، پاپوآ-گینۀ نو، جاوه،  اسکیموهای سیبری و نیز حتی در میان متمدن ترین مردم پیشرفته ترین کشورهای جهان و همۀ دینهای بزرگ و کوچک می توان مشاهده نمود. «آنیمیسم» تاریخی به اندازۀ تاریخ پیدایش بشر بر روی کرۀ زمین دارد. در هر گوشه ای، کم یا بیش، پررنگ یا کمرنگ، «آنیمیسم» را می توان دید. اصولا، آنگونه، که گئورگی پلخانوف در «کندوکاوهای دینی در روسیه» و با اتکاء به پژوهشهای دانشمندان گوناگون، می گوید، دین بدون «آنیمیسم»، نمی تواند وجود داشته باشد.

سخن ما در اینجا پرداختن به روند رشد اندیشۀ دینی از دوران آدمیان نخستین تا امروز نیست، بلکه این یادآوری کوتاه را از این روی لازم دانسته ایم، که نشان دهیم تبلیغ «آتئیسم» چیست و چرا «خداناباورانه» می باشد. اما، همین «بیخدایی» را اگر با «دین ستیزی» مقایسه کنیم، می توانیم بروشنی ببینیم، که «دین ستیزی» هیچگونه پشتوانۀ «دانشورانه» و «ایدئولوژیک» روشن و هیچگونه توضیحی را در مبارزه با کلیسا و مسجد و … لازم به شمار نمی آورد. فرق مهم و پایه ای این دو رویکرد، در این است، که «آتئیسم» بر دانش تکیه دارد و به «پروپاگاند» می پردازد، در حالیکه، «دین ستیزی»، صرفا به «آژیتاسیون» دست می زند، یعنی کمتر با اندیشه ورزی و استدلال، بلکه بیشتر با تحریک احساسات سر و کار دارد و «پرووُکاتور» است، نه «پروپاگاندیست» و «منقد».

اکثریت رفقای چپ ایرانی برای گریز از افتادن به دام «دین ستیزی»، حتی به عناصر پایه ای «آتئیسم» نیز توجهی ننموده و با این گوشه از اندیشۀ ماتریالیستی آشنا نیستند. از همین روی است، که در این 35 ساله، با آنکه حکومت فاشیسم مذهبی را با همۀ وجود خودشان حس کرده اند، حتی یک مقاله دربارۀ «آتئیسم» ننوشته اند و اصولا، «نقد دین» را از وظایف و در دستور روز خودشان نمی بینند! گویی تقسیم وظایف ناگفته و نانوشته ای هست، که بر طبق آن، هرگونه نقد دین و زدن پنبۀ ایدئولوژیک آخوندهای حاکم بر کشورمان، از وظایف لیبرالها و دست راستی هاست! و حتی تبلیغ برای «سکولاریسم» را هم چپهای ما بسیار کمتر از جناحهای رقیب در اپوزیسیون انجام می دهند، زیرا می پندارند به اینگونه بحثها نیازی نیست، بویژه اینکه «دیگران» سرگرم تبلیغ «سکولاریسم» هستند! اما، می بایست توجه داشته باشیم، که همۀ سازمانها و گرایشهای «اپوزیسیون» دارای برداشت یگانه ای از مقولۀ «سکولاریسم» نیستند.

به یاد بیاوریم، که «مناظرۀ ایدئولوژیک» را خود جمهوری اسلامی پذیرفته و از موضع اپورتونیستی حزب توده و «اکثریت» برای کوبیدن اندیشۀ مارکسیستی بهره جسته بود. نه تنها این مبارز طلبی جمهوری اسلامی در عرصۀ ایدئولوژیک، بلکه همچنین، شیوۀ فرمانروایی چپاولگرایانه و بسیار جنایتکارانۀ آخوندهای حاکم، به ما این حق و بهانه را می دهد، که همۀ ارکان ایدئولوژیک این رژیم را به نقدی اصولی بکشیم و از دیدگاه ماتریالیسم تاریخی، بتوانیم «آتئیسم» را تبلیغ کنیم. با توجه به این موقعیت خود-ویژه، آنکه به تبلیغ «آتئیسم» و «سکولاریسم» نمی پردازد، نمی تواند خودش را «چپ» و مارکسیست بنامد.

پس از فروپاشی دژ سوسیالیسم لنینی-استالینی، بسیاری را گمان بر این بوده است، که «مارکسیسم» در برابر اندیشۀ سرمایه داری شکست خورده است و برخی هم گمان برده اند، که گویا اگر آلترناتیوی در برابر درنده خویی امپریالیسم وجود داشته باشد، این «آلترناتیو» را لزوما می بایست در شیوۀ سرمایه داری غرب و بازار «آزاد» جستجو نمود، و با شیوۀ اندیشه و فرمانروایی دینی، آنهم مذهب شیعه، و یا «طالبان» و غیره هم می توان کنار آمد!

شمشیر را باید از رو بست: نقد دیدگاههای خنده دار اقتصادی جمهوری اسلامی، به جای خود؛ نقد دیدگاههای ماوراءالطبیعۀ جمهوری اسلامی نیز بسیار جالب و لازم می باشد. و این، گرچه تقابل و رد کردن اندیشۀ دینی برای ادارۀ کشور می باشد، لزوما به معنی جنگ فیزیکی با باورمندان به دین و شهروندان پیرو آموزه های نیایش به درگاه پروردگار موهوم نیست، بلکه برعکس، با باور به اینکه رژیم اهریمنی جمهوری اسلامی را تنها و تنها در مبارزۀ مسلحانۀ توده ای و سرتاسری می توان و باید سرنگون نمود، پیش از فرارسیدن آن روز خوب، می بایست مردم کشور را در ذهنیت و باورهایشان به دمکراسی و سکولاریسم، آماده و بسیج نمود. به تبلیغ و ترویج ایده های «سکولاریسم» و «آتئیسم»، از این روی نیازمندیم. . باید به یاد داشته باشیم، که بر اساس آزادی عقیده و دین، که پایۀ هر جامعۀ سکولاری می باشد، شهروندان آزاد هستند هرگونه دینی را بپذیرند و یا به هیچ دینی باور نداشته باشند. شهروندان می توانند انجمنهای دینی خودشان را برپا داشته و حتی به تبلیغ و ترویج دین و آیین خودشان سرگرم باشند. در برابر اینگونه گرایشهای دینی، گرایش «آتئیستی» نیز می بایست بتواند به تبلیغ و ترویج دیدگاههای ماتریالیسم تاریخی و دلایل رد کردن دین و ماوراءالطبیعه بپردازد. در این نکته، نیازی به نبرد فیزیکی میان شهروندان جامعه نیست، بلکه این تقابل دو دستگاه اندیشه در محیطی دمکراتیک می باشد.

روش نشریۀ فکاهی «شارلی اِبدو» نه بر پایۀ «آتئیسم» دانشورانه و پروپاگاند، بلکه بر پایۀ «آژیتاسیون» بوده است. همین موضع نمایانگر تقابل «آنارشیسم» و «سوسیالیسم دانشورانه» می باشد. آنارشیستها به جای پرداختن به ریشۀ مسائل، همواره و در هر مقطعی، سرگرم «آژیتاسیون» و «پرووُکاسیون» بوده اند. و فرانسه در سده های گذشته، همواره یکی از مراکز مهم «آنارشیسم» و نمایندگان پرآوازۀ آنارشیسم بود- از بابیوف گرفته تا بلانکی و پروودون. روش آنارشیستها همواره بسیار پرغوغا، بسیار با حرارت، و بسیار تند و تیز بوده است. از همین روی نیز، آنارشیستها اینگونه رفتار خودشانرا به «رادیکالیسم» منتسب کرده اند، در حالیکه «رادیکالیسم» یعنی پرداختن به ریشۀ مسائل، نه اینکه امواجی خروشان و گذرا را در سطح آب بوجود آورده و به اساس مسائل دین، اقتصاد و … نپردازیم. مبارزه با دین بدینگونه انجام نمی شود، که مانند آخوندها به پایین تنه و مسائل جنسی توجه نموده و آخوند و کشیش را در حین انجام عملیات آنچنانی به تصویر بکشیم، و برای مبارزه با حجاب اسلامی، عکسهای پورنوگرافیک بگیریم و  تقویم پورنوگرافیک بفروشیم- آنگونه، که حکمتیستهای ما انجام داده اند!!! اینگونه کارها نمود آشکار «آنارشیسم» می باشند. چرا؟ چون ریشه در «آژیتاسیون» و «پرووُکاسیون» دارند و با تحریک احساسات سر و کار دارند، نه با اندیشه بر پایۀ دانش و دیدگاه دانشورانه. لخت شدن و به نمایش گذاردن اندام را نه از دیدگاه «گناه» و اندیشۀ دینی، بلکه از دیدگاه تاثیری، که انجام دهندۀ اینگونه عملیات به دنبالش می باشد، باید بررسی نمود. تاثیری، که چنین کسی به دنبالش می باشد، اگر او آدمی سیاسی است (و یا حتی غیرسیاسی)، مسلما تاثیری بر احساسات مردم می باشد. و باز، مسلما، تاثیر احساسی، نمی تواند تاثیر خردورزانه باشد.

«آنارشیسم» کاری به ریشه یابی و دیدگاه دانشورانه ندارد. «آنارشیسم» همواره به «آژیتاسیون» و «پرووُکاسیون» تکیه داشته است. هرگونه واکنش خشمالودۀ آنی («اسپونتانت»)، گونه ای «آنارشیسم» است. هرگونه تروری، نمودی از «آنارشیسم» می باشد- چه این ترور از سوی گروه «خود-مارکسیست-خوانده»، چه از سوی گروهی مذهبی، چه از سوی باندهای جنایتکار، چه از سوی هرگونه دولتی طرح، تبلیغ و یا به اجرا گذارده شود.

آنارشیسم را از دیدگاه «روانشناسانه» اگر بخواهیم بررسی کنیم، واکنشی است، که صرفا بر اساس تحریک عصبی بنا می گردد. چنین تاثیری را، که از عکسهای لختی، از کاریکاتورهای چهره ای خیالی از پیامبر اسلام بر تن خوک یا سگ به دست می آید، هرگز نمی توان «پروسه ای کامل» از روند شناخت و دیدگاهی «دانشورانه» دانست. این تنها و تنها بر اساس تحریک عصبی و ایجاد واکنش آنی استوار است. بسا امکان دارد در پشت پرده، در اتاقهای ستاد استراتژیک جنگهای روانی، چنین سناریویی را در نظر داشته باشند: ایجاد تنش در کشورهای مسلمان و به آشوب کشیدن اینگونه جوامع، بمبگذاری، حمله به سفارتخانه ها، سوزاندن کتابخانه ها، حمله به انجمنها و سندیکاها و … نتیجه چه می شود؟ دور شدن جامعه از روشنفکران و پیشروان کارگری، افتادن دور به دست آخوندهای مرتجع. تغاری بشکند، ماستی بریزد، جهان گردد به کام کاسه لیسان، و کشور برای 50 سال آینده از قافلۀ تمدن جا بماند.

نقش سکس در نگاه آخوند و در نگاه کاریکاتوریست فرانسوی

در خبرها آمده است، که این مجلۀ فکاهی فرانسوی در نظر دارد کاریکاتور دیگری از پیامبر اسلام را منتشر کند با این حکم: همه چیز بخشیده شده است! تیراژ این مجله 60000 بوده است، آنهم در شهر بزرگی مانند پاریس با 12 میلیون جمعیت. گفته می شود، که تیراژ این مجله پس از حملۀ تروریستی به یک میلیون رسیده است و قرار است نسخۀ تازه با کاریکاتور محمد را در 3 میلیون نسخه منتشر کنند! اینگونه کاریکاتورها به هیچوجه بازگو کنندۀ ماهیت اسلام و روشنگر برای شناخت واقعی از اسلام نمی توانند باشند. همۀ حرف کاریکاتوریست به همان نقطه ربط پیدا می کند: به ناحیۀ کمر به پایین. این را حتی در عمامۀ کاریکاتور هم می توان تشخیص داد: بیضه ها و آلت تناسلی آویزان شده از پشت سر! آیا این نشانه ای از بیماری جنسی کاریکاتوریست پرووُکاتوریست نیست، که همیشه اصرار عجیبی دارد کاریکاتورها را به ناحیۀ مورد علاقۀ خودش ربط بدهد؟ اگر آخوند هر روز و هرشب، همۀ مسائل جامعه را به همان نقطۀ کمر به پایین ربط می دهد، می توان درکش کرد. آخوند است و انتظار دیگری از او نیست. اما اگر کاریکاتوریستی باشد، آنهم از مرکز دمکراسی و تمدن اروپایی، دانش آموخته هم باشد، یعنی زیاد هم بیسواد و اُمُل نباشد، اما باز فکرش به اندازۀ طلبۀ روستازادۀ بیسواد و اُمُلی باشد، که در حوزۀ جهلیه به خواندن مسائل مربوط به کمر به پایین سرگرم است، آنگاه نمی توان چندان فرقی میان این دو «پدیدۀ» بیمار جنسی قائل بود! تنها فرقشان شاید این است، که یکی شان «او له له!»، و دیگری «ولاکن من هم خوف همین معنا را داشته ام»!

موضوع آنگاه وارد فاز کمدی-تراژیک می شود، که عکسهایی از کاریکاتوریست فرانسوی منتشر می شوند، که پشت سرش، روی دیوار، در میان چندین عکس، یکی دو تا عکس هم از استالین چسبانده اند! اینجاست، که برخی از «رفقا» داغ دلشان تازه می شود و درمی یابند، که جناب کاریکاتوریست فرانسوی، اتفاقا، اتفاقا، استالینیست و کمونیست هم بوده است. حالا کجای اینگونه کاریکاتورها با مکتب مارکس جور درمی آید؟ این دیگر از وظایف «رفقا»ست، که این موضع «تئوریک» را توضیح بدهند.

 باید توجه ویژه ای داشته باشیم، که منظورمان هرگز تایید جنایتکاران و تروریستها نیست، زیرا «تروریسم» نیز گونه ای از نمودهای «آنارشیسم» می باشد. نگارنده حتی «تروریسم» سازمانهای چریکی چپ را «انحراف آنارشیستی از مواضع مارکسیسم» ارزیابی نموده است. خوانندگان با نقدهای نگارنده آشنا هستند. بنا بر این، با هرگونه عملیات تروریستی، و به دست هر گروه و گرایشی باشد، بشدت مخالف بوده و هرگونه ترور را «جنایت» به شمار می آورم. آن اندیشه ای، که تکیه بر مردم دارد و برای جامعه ای انسانی و دمکراتیک می رزمد، با هرگونه ترور باید مخالفت آشکار خود را ابراز نموده و به همبستگی مردم جهان علیه اینگونه ددمنشی ها یاری برساند.

اما، چپی، که مقهور موج گستردۀ اعتراض علیه تروریسم در فرانسه می شود و آنارشیسم را تشخیص نمی دهد، همواره بصورت مستقیم (با دستان خودش) و یا بصورت غیرمستقیم (با دستان افراطی های گوناگون) به تنشهای نادرست در جامعه دامن می زند- تنشهایی، که همچون موجهای کوبنده، جامعۀ انسانی را به میان دریای خروشان عقب می رانند و همه چیز را به نابودی می کشانند.

هم اکنون در اروپا همۀ مسائل طبقاتی (بیکاری، گرانی، سیاستهای ریاضتی، آمار بزهکاری در میان جوانان، جدایی میان مهاجران و مردم بومی و …) به فراموشی سپرده شده اند و تنها مساله، مبارزه با اکسترمیسم اسلامی  است. در سایۀ همین جو ضد اسلام افراطی، همۀ سیاستمداران و سیاست بازان برای فریب مردم به جلوی صف تظاهرات آمده اند. اینک اروپا برای سختگیریهای بیشتر علیه پناهجویان آماده می شود. یزودی شاهد تصمیمهای سختگیرانۀ اتحادیۀ اروپا و پیوستن ارتش این کشورها به نیروهای آمریکا در جنایتهای تازه خواهیم بود.

به یاد داشته باشیم، که جمهوری اسلامی با کمک همین فرانسه بر سر کار آمد. علی شریعتی در همین فرانسه تبدیل به «دکتر شریعتی» شد، بنی صدر، بختیار هم در فرانسه پرورش یافتند، خمینی هم در فرانسه تبدیل به «امام» شد. همچنین، فراموش نکنیم، در همین فرانسۀ «مهد دمکراسی» ترور دکتر شاپور بختیار با دستهای پشت پردۀ فرانسه انجام شد. در اتریش، ترور دکتر قاسملو و یارانش، در آلمان، ترور دکتر شرفکندی و یارانش، سلاخی فریدون فرخزاد بسیار وحشتناکتر بودند. ترورهای دیگری در همین اروپا به دست جمهوری اسلامی انجام شده اند، اما هیچکدام از اینها چنین واکنشی را برنیانگیخت. زیرا اینها ترور علیه شهروندان خارجی و به دست دولتی خارجی بودند. بنا بر این، دمکراسی فرانسه، حقوق بشر و دمکراسی آلمان و دیگر کشورهای اروپایی از کنار این ترورها، تا جایی، که توانسته است، آرام گذر کرده است.

بزرگترین جنایتهای تاریخ را در قتلهای زنجیره ای، در کشتار زندانیان سیاسی در سالهای 60، 67 شاهد بوده ایم. می خواهم این را یادآور شوم، که اگر یک نفر را بکشی، قاتل هستی، اما اگر در جنگ و یا دعوای بزرگی شرکت کنی و 100 نفر یا هزار نفر را بکشی، آنگاه «قهرمان» خواهی بود! البته این قضاوت عوامانه ای است، که برای پوشش جنایت به کار می آید، اما از دیدگاه انسانی، جنایت بزرگ، گناه بزرگتری است. ترور 17 تن از شهروندان فرانسه و یا هر کشور دیگری، جنایت بزرگی است و باید علیه این جنایت برخاست. اما جامعۀ روشنفکری ایران باید تکلیف خودش را روشن کند: اگر روش این کاریکاتوریستها را تایید می کند، باید توضیح بدهد چرا در برابر درنده خویی رژیم آخوندی با همین روش به مبارزه نمی پردازد؟ چرا مقالات افشاگرانه دربارۀ «آتئیسم» و نقد توضیح المسائل آخوندها را هر روز و هرشب تبلیغ نمی کند؟ اما، اگر روشنفکر ایرانی فرق میان مبارزۀ ایدئولوژیک با رژیم اسلامی و «پرووُکاسیون» آنارشیستی را می فهمد، چرا جرات نمی کند این را اعلام نموده و همزمان، که تروریسم ارتجاع مذهبی را محکوم می کند، چرا روش نادرست این کاریکاتوریستها را افشا نمی کند؟

 

14 ژانویۀ 2015

جنگ هفتاد و دو فرهنگ همه را عذ…

جنگ هفتاد و دو فرهنگ همه را عذ…

چندی پیش بعد از بیست سال ، ویرایش جدید کتابی تحت نام بر خورد تمدن ها که به انگلیسی [The Clash of Civilization and the Remaking of World Order ] است دوباره مورد نقد برخی از محافل سیاسی در اروپا قرار گرفت، این کتاب که یک نوشتار تحلیلی و سیاسی است توسط ساموئل هانتینگتون (Samuel P. Huntington ) آمریکایی و استاد دانشگاه هاروارد در سال 1996 منتشر شد و در سال 1997 به فرانسه ترجمه گردید. نشر این کتاب به دنبال مقاله ای تحت همین نام و از همین نویسنده در تابستان سال 1993 در روزنامه Foreign Affaires میباشد که از زمان انتشارش بحث های بسیاری را به راه انداخته است.  نظریه توسعه یافته این مقاله واکنش‌های مثبت و منفی بسیاری را برانگیخت، هانتینگتون می‌خواست با انتشار کتابی تحت عنوان برخورد تمدن‌ها و بازسازی نظم جهانی، نظریه خود را به عنوان یک واقعیت اجتناب ناپذیر که به آن باور داشت عمق بیشتری ببخشد و همه جنبه‌های واقعی آنرا (البته به نظر نویسنده ) توسعه وسیعتری بدهد. 

شاید دلیلی که ساموئول هانتینگتون را وادار به نوشتن این مقاله و سپس این کتاب نمود ، در جواب  مقاله ای بود که فرانسیس فوکویاما دانشمند ژاپنی در سال 1992 در همان روزنامه و در نگاه خوشبینانه اش به آینده بود. فوکویاما ادعا کرده بود که بعد از فروپاشی کمونیسم (خصوصا فروپاشی دیوار برلین)، زمان حاکمیت لیبرالیسم، و حقوق بشر و سیستم کاپیتالیستی و حاکمیت اجتناب ناپذیر اقتصاد بازار فرا خواهد رسید ، این تنها و یگانه راه و مسیری خواهد بود که الگوی همه کشورهای جهان خواهد شد و آنها دیر یا زود به آن خواهند پیوست و احتمالا دیگر در دنیا جنگ مهم و آنچنانی رخ نخواهد داد و انسانیت به مفهوم هگلی (وجدان اخلاقی …… چیزی که از عدالت و حقیقت اطاعت می کند) به انتهای تاریخ خواهد رسید. 

پروژه هانتینگتون توسعه یک مدل مفهومی جدید برای توصیف عملکرد روابط بین‌الملل پس از فروپاشی بلوک شوروی در اواخر دهه 1980 و آغاز قرن بیست و یکم و مبتنی بر توصیف ژئوپلیتیکی جهان است که دیگر اساس بر روی تقسیمات ایدئولوژیک «سیاسی» نیست، بلکه بر اساس تقابل‌های فرهنگی پیچیده تری است که آن را «تمدنی» می‌نامند، که در آن بستر مذهبی دارای یک مکان مرکزی در روابط متضاد بین آنها را دارد.

او بر این باور است که پرچم‌ها به‌عنوان نمادهای واقعی هویت فرهنگی برافراشته و افتخارآفرین خواهند بود و از این به بعد این پرچم ها هستند که برای دفاع از حقوق فرهنگی و ملی مردم برافراشته خواهند شد.

در این قسمت هانتینگتون اولین نقشه ای را ارائه می دهد که نشان دهنده تقسیم جهان به 8 تمدن است، پس از فروپاشی دیوار برلین، همانطور که شاهد بودیم ، دو آلمان شرقی و غربی که بعد از سالها جدایی همدیگر را باز یافته بودند ، در اولین برخوردها احساس تعلق به یک هویت و یک ملت واحد را نداشتند و هیجان و شیفتگی تعلقات ملی را آنچنان که دنیا انتظارش را داشت نشان ندادند ، چرا؟ آیا به این دلیل که نزدیک به نیم قرن هر کدام از آنها پرچم خود را داشتند که وابستگی به آن باعث این شگفت زدگی گردیده بود؟ هانتینگتون مثال های دیگری از این دست را آورده ، در سوم ژانویه 1992 در مسکو، زمانی که دانشمندان روسی و آمریکایی پس از پایان اتحاد جماهیر شوروی در 26 دسامبر 1991 در یک ساختمان دولتی جمع شده بودند ، مجسمه لنین را از جای کندند و پرچم جدید فدراسیون روسیه را به صورت وارونه برافراشتند ، که در اولین وقت استراحت، برگزارکنندگان به سرعت این خطا را تصحیح کردند، این حکایت نشانه گذار از نحوه و در تعریف هویت و نمادسازی افراد در همان لحظه میباشد،  حکایت دوم مربوط به 18 آوریل 1994 است، زمانی که 2000 نفر از مردمان  عربستان و ترکیه در اعتراض به قتل عام مسلمانان در سارایوو تجمع کرده بودند، بجای اینکه از پرچم سارایوو استفاده بنمایند ، پرچم های کشورهای خودشان  را به اهتزاز در آورده بودند. در نهایت، او به مثال سومی اشاره می‌کند که تظاهرات 16 اکتبر 1994 در لس‌آنجلس علیه قانونی که می‌خواست تمام کمک‌های مالی به مهاجران غیرقانونی را قطع کند، تظاهرکنندگان با پرچم‌های مکزیک راهپیمایی کردند و باعث تعجب ناظران گردید که چرا از پرچم آمریکا استفاده نکرده‌اند؟

بر این مثالها می‌توانم نمونه زنده تری را اضافه کنم ، در روز یکشنبه ۶ فوریه ۲۰۲۲ در بروکسل در مقابل ساختمان اتحادیه اروپا ، اوکراینی ها تظاهراتی در مخالفت با خطر تهاجم روسیه در مرز کشورشان براه انداختند و از اتحادیه اروپا درخواست کردند که حمایت خود را از کشور اوکراین ادامه دهد، جالب توجه اینکه آنها بجای استفاده از پرچم اتحادیه اروپا ، از پرچم اوکراین استفاده کردند که دلیل دیگری بر تأیید نظر هانتینگتون میباشد(البته نا گفته نماند که در جنگ اوکراین انگیزه دیگری وجود دارد که در این بحث نمیگنجد).

تز اصلی او مبتنی بر توصیف جهانی است که به هشت تمدن تقسیم شده است: غربی، اسلاو-ارتدوکس، اسلامی، آفریقایی، هندو، کنفوسیوس، ژاپنی و آمریکای لاتین.  به گفته هانتینگتون، تمدن «بالاترین شیوه گروه‌بندی و بالاترین سطح هویت فرهنگی است که انسان‌ها به آن نیاز دارند تا خود را متمایز کنند».

 از نظر او، تمدن با عناصر عینی مانند زبان، تاریخ، مذهب و نیز با عناصر ذهنی خودشناسی تعریف می شود.

 هانتینگتون مفهوم «شوک» را چنین بیان میکند: یک درگیری در صورتی که دولت‌هایی از تمدن‌های مختلف را در برابر یکدیگر قرار دهد، شانس بیشتری را برای تبدیل شدن به یک بحران بزرگ دارد، به عبارت دیگر، وجود این تمدن‌های مختلف، از تضاد غیرقابل کاهشی در صحنه بین‌المللی خبر می‌دهد ، این درگیری دیگر نتیجه مدل‌های ایدئولوژیک یا اقتصادی رقابتی مشخصه جنگ سرد نیست، بلکه نتیجه تقابل بین مناطق تمدنی خواهد بود. او توضیح میدهد که درگیری در یوگسلاوی سابق (در دهه 1990) را می توان با برخورد بین سه تمدن غربی، اسلاو-ارتدوکس و مسلمان ترسیم کرد و شخصن می‌توانم به جرأت بگویم که در اروپا “پرده رنگارنگ فرهنگ جایگزین پرده آهنین شده است” ، که میتوانیم آنرا برخورد «ایدئولوژیکی » هم بنامیم.

به عبارت دقیق‌تر، تمدن‌ها با توجه به غربی‌سازی جهان، هویت خود را در واکنش علیه تمدن غربی تقویت میکنند. در واقع این به معنای مخالفت با غرب و سایر تمدن ها (بقیه) و یا حتی تمدن غرب با تمدن اسلامی است که نویسنده آن را تحقیرآمیز و بی میل به پذیرش الگوی دموکراتیک توصیف کرده است.

برای درک این نظریه، باید آن را در میان تلاش‌ها برای ترسیم دنیای پس از جنگ سرد قرار داد: آیا صلح‌آمیزتر خواهد بود یا آشفته‌تر؟  هانتینگتون، مسئله واکنش به نظریه «پایان تاریخ» فرانسیس فوکویاما (1992) را که پیروزی مدل لیبرال دموکراسی را بر ایدئولوژی‌های جایگزین بر پایان تقابل‌های بزرگ که از یک دیدگاه خوشبینانه صلح آمیز میباشد را رد می کند و برعکس بر بیداری هویت تأکید مینماید، و چنین اظهار میکند که این تأمل می‌تواند گویای شایستگی و معرفی مجدد آن را با در نظر گرفتن عوامل فرهنگی در درک روابط بین‌الملل دانست .

بعلاوه، هانتینگتون تمدن  و به ویژه مذهب را که به نظر می رسد تعیین کننده اصلی است عامل اصلی درگیری میداند و به این رویکرد لقب تک علتی می‌گوید و در نتیجه عامل سیاسی مانند در نظر گرفتن منافع ملی در ساختار سیاست خارجی را کنار می گذارد و از پیچیدگی شرایط می کاهد.

 در نهایت، برخی از مخالفان ، مسئله دفاع احتمالی از یک دستور کار سیاسی را مطرح کرده اند و تمرکز بر اسلام و توصیه هایی که به غرب برای دفاع از تمدن خود داده شده است، نوعی آمریکایی محوری هانتینگتون را به نمایش میگذارند. موضوع کتاب بعدی او، ما کیستیم؟  چالش هویت ملی آمریکا (2004 ) این فرضیه را بیش از بیش تایید می کند.

 نویسندگانی مانند مارک بی سالتر کانادایی، استاد علوم سیاسی، در کتاب “ بربرها و تمدن در روابط بین‌الملل” (2002) ، با قرار دادن آن در چشم‌اندازی طولانی‌تر تلاش می‌کند که نشان دهد که این اصطلاح فقط می‌تواند  تئوری ظهور مجدد یک لفاظی امپراتوری باشد و بس ، مانند سایر مراحل خطر یا تردید و اینکه غرب با برچسب زدن به دیگری به عنوان “بربر” و مخالف تمدن امروزی ، رابطه خود با دیگری را مورد بازبینی قرار میدهد تا هرچه بیشتر به بهره وری مورد نظرش دست یابد.

 در عمل، بسیاری از نمونه‌های متقابل برای نشان دادن محدودیت‌های نظریه برخورد تمدن‌ها رد شده‌اند ، اما شخصا سعی بر آن دارم که یکی از آنها را که قبل از نوشتن کتاب هانتینگتون اتفاق افتاده است حفظ کنم و آنهم جنگ خلیج را که ایالات متحده علیه صدام حسین در سال 1991 به راه انداخت، از یک سو این پاسخ نظامی به دنبال تهاجم عراق به کویت، یعنی دو کشور متعلق به یک منطقه تمدنی است و از سوی دیگر، ائتلاف به رهبری آمریکا شامل بسیاری از کشورهای عربی-مسلمان بود که به نظر می رسید قسمت های دیگری از  پیش بینی هانتینگتون را تأیید می کند ، همچنان می‌توانیم به آن مورد، حملات 11 سپتامبر 2001 را اضافه نماییم. (حتی اگر یکی از پیامدهای متناقض این رویداد برای نومحافظه کاران ترویج گسترش دموکراسی به تمدن های دیگر در مخالفت با تز هانتینگتون باشد)، به این می گویند پیشگویی خودشکوفایی.  

به طور خلاصه، جهان پس از جنگ سرد و هشت تمدنی مورد نظر هانتینگتون ، پیوندها و تفاوت های فرهنگی روابط، تضادها و ارتباطات بین دولت-ملت ها را تعیین می کند.  مهم ترین کشورهای جهان از تمدن های مختلف هستند، درگیری های محلی که به احتمال زیاد گسترش می یابند بین تمدن های مختلف رخ خواهند داد و اشکال توسعه اقتصادی برای هر تمدن متفاوت خواهند بود، غرب دیگر تنها قدرتمند نیست و آنهم به این دلیل که سیاست بین‌الملل چند قطبی و چند تمدنی شده است.

به نظر نگارنده اگر چه در ابتدا مذهب در تمدن و فرهنگ ریشه ای نداشته است و مرزی میان این دو وجود داشته ، اما بعدها خواسته و یا ناخواسته وارد فرهنگ و تمدن آن سرزمین گردیده است، که در آینده می‌تواند اختلافات فرهنگی نشأت گرفته از مذهب ، اساسی ترین ریشه و سرچشمه کشمکشها در جهان گردد.

آیا اکنون پس از بیست سال در موقعیتی قرار داریم که بتوانیم در مورد این دو نظریه ، از طرفی فوکویاما و از طرف دیگر هانتینگتون به قضاوت بپردازیم؟ متأسفانه با اتفاقاتی که در سال‌های اخیر شاهد آن بودیم بیشتر به تئوری هانتینگتون نزدیکتریم تا فوکویاما، هانتینگتون برای اثبات تئوری اش به دفعات به ایران و انقلاب اسلامی اشاره کرده و به اسلام به عنوان یکی از نماد های قدرت در حال پیشروی اشاره کرده است .

اگر در زمان انقلاب ایران ، دنیا و بویژه امریکا شناختی از ملایان نداشتند اما بعد از چهل سال دست و پنجه نرم کردن با این جماعت نمی توانیم بگوییم واگذاری افغانستان به طالبان شامل همان بی اطلاعی و عدم نا آشنایی از این طبقه بوده است ، بلکه به نظر نگارنده اگر قدرت های بزرگ (همانهایی که برابر حقوقی و حقوق انسان‌ها در صفحه اول قانون اساسیشان ثبت شده ، البته برای خودشان و نه دیگر ملتها ) میخواهند همچنان به همان گونه قبلی دنیا را از نظر اقتصادی بین خود تقسیم گردانند ، میبایست سهم مذهبیون را به طریقی ادا کنند حتا اگر به قیمتی بسیار گران ، به بیانی دیگر یعنی فرستادن  حقوق تمامی زنان یک مملکت به قتلگاه ، همان اتفاقی که در افغانستان افتاد. 

این واگذاری خود دلیل دیگری بر اهمیت تز هانینکتون میباشد که همانا “ تقابل‌های فرهنگی پیچیده تر که در آن بستر مذهبی دارای یک مکان مرکزی در روابط متضاد بین آنها را دارد” .

تا لحظات  پایانی این مقاله، هنوز جنگ در اوکراین ادامه دارد و مسلمن بعد از پایان این درگیری ، مرزهای سیاسی و خط کشی های جدیدی بوجود خواهند آمد که مسلمن شبیه دوران جنگ سرد نخواهند بود و حملات لفظی و واکنشهای سیاسی وارد فاز جدیدتر و جدی تری خواهند شد که متأسفانه جهان را مجددا به دوقطب تبدیل خواهد کرد ، ولی حتمن با تقسیم بندی و یار گیری به شکل دیگری، از آنجایی هم که نقاط کور و پرسش های بدون پاسخ بیشماری از درگیری اوکراین در پیش روی داریم به سختی می‌توان خطوطی از کشمکشهای آینده دنیا را ترسیم کرد.

داود احمدلو ، 

۳۱ مارس ۲۰۲۲