ایسم و نیچایفشینا…

ایسم و نیچایفشینا…

فرزین خوشچین

ايسم ونيچايفشينا

سرگئی گنادیِویچ نیچایف (1882-1847)

نکتۀ نخست: پسوند “ايسم” از زبان يونانی به لاتين و سپس به ديگر زبانها رفته است و به معنی “راه و روش” می باشد.

در زبان روسی نيز مانند ديگر زبانهای اروپايی پسوند “ايسم” برای نشان دادن “مکتب فکری” به کار می رود: “هگليسم”، “نئوکانتيسم”، “باکوونيسم” و …

اما روسها به برخی از “راه و روش”ها پسوند “شينا” می دهند، که مفهومی منفی را در بر دارد و تقريبا برابر با پسوند “گری” در زبان فارسی است- هر چند “گری” هميشه منفی نيست: “کارگری”، “درودگری” و … مفهوم خود را بيشتر از واژۀ اصلی خود می گيرند: ويرانگری، سپاهيگری، کوليگری، هوچيگری… اما در “شيعه گری”، “بابیگری” و … که معنای “گرايش” را می رساند، بيشتر بار منفی دارد. در «درودگری”، “شيشه گری”، “سفالگری” و … به مفهوم “رستۀ” کاری، و در “شيعه گری”، “بابیگری” و … به معنای روش انديشيدن است. برای گريز از اين بار منفی، ما نيز در زبان فارسی “ايسم” را پذيرفته ايم و مانند اروپائيان به کار می بريم: “فرويديسم”، “مارکسیسم” و …

بنا بر این، دادن پسوند “ايسم” يا “گری” نمايانگر برخورد ما با آن روش و انديشه از همان آغاز می باشد.

در اين میان، برای نمونه، روسها از همان آغاز، به روش نیچايف پسوند “شينا” را دادند و بدينسان، مرز خود را با انديشۀ وی روشن کردند.

نکتۀ دوم: در زبان فارسی نيز مانند زبان لاتين، حرف”اَ” يا “آ” نشانۀ نفی است، و اگر واژه ای با حرف “ا” يا حرف صدادار ديگری آغاز شده باشد، برای منفی کردن آن واژه، پسوند “آن” را به کار می بريم: ايرانيان-انيرانيان. بدينسان، واژۀ “آنارشيسم” (آن+آرشیسم) از پيشوند منفی کنندۀ “آن”، ريشۀ “آرک” به معنای روش، ساختار، رهبر و پسوند “ايسم” ساخته شده است.

توطئه گران، آنارشيستها و هواداران اقدامات چريکی و ترور در جنبش کشورهای گوناگون وجود داشته و تاثير بسياری بر روند رویدادهای زمان خود گذاشته اند. اگر در فرانسه با اگوست بلانکی سوپر انقلابی خستگی ناپذير روبرو هستيم، در روسيه با توطئه گر ديگری به نام سرگی گناديه ويچ نیچايف (1882-1847) آشنا می شويم.

نیچايف زندگی سختی داشت- خودش درسهای دبيرستان را ياد می گرفت و در ضمن به پدرش در کار رنگ زدن ساختمان کمک می کرد. در سال 1866 امتحان هر شش کلاس دبيرستان را از سر گذراند و آموزگار دبستان شد. در 1867 به عنوان مستمع آزاد در دانشگاه پذيرفته شد و بزودی به فعاليت محافل دانشجويی پيوست. در  سالهای پایانی 60 به همراه پتر نیکیتیچ تکاچف و چند تن ديگر “کميتۀ حزب انقلابی روسی” را پايه گذاری کرد. در برنامۀ اين “حزب” گفته شده بود:

1-هدف ما نابود کردن نظمی است، که بر پایۀ بهره کشی انسان از انسان بنا شده است.

2-بدون انقلاب سياسی، انقلاب اقتصادی ناشدنی است.

3-برای رسيدن به انقلاب بايد لانه های قدرت موجود را ويران کرد.

بزودی پليس وی را زير نظر گرفت، اما نیچايف به خارج گريخت و از آنجا به رفقای خود نوشت، که پليس وی را دستگير کرده و ابتدا وی را به زندان مخوف “دژ پتروپاول” انداختند، اما سپس، در راه تبعيد به سيبری، وی توانسته است از دست نگهبانان بگريزد.

بدينسان، نیچايف برای خودش شهرت بزرگی فراهم کرد. گام بعدی وی آشنايی با انقلابيان مشهور تبعيدی بود.

در اين زمان ميخائيل باکوونين 56 ساله نیچايف 22 ساله را با آغوش باز پذيرا شد. باکوونين زیر تاثير داستان فرار نیچايف از زندان و اينکه وی رهبر “کميتۀ انقلابی” است و سازمان وی باکوونين را آموزگار خود می داند قرار گرفت، بگونه ای، که باکوونين به نیچايف حکم نمايندگی “اتحاد انقلابی جهانی-بخش روسی” را به شمارۀ 2771 اعطا کرد. روی آن حکم مهر و امضای باکوونين نقش بسته بود.

بدينسان، نیچايف، که خود را رهبر “کميتۀ انقلابی” وجود نداشته معرفی کرده بود، از باکوونين نمايندگی “اتحاديۀ جهانی انقلابيان” را، که آنهم فقط روی کاغذ وجود داشت، دريافت کرد.

همچنين، باکوونين به نیچايف کمک کرد تا “برنامۀ فعاليتهای انقلابی” خود را سازمان بدهد و نيز در نوشتن و چاپ تزهايی به نام “موعظۀ انقلابی”(يعنی فرد انقلابی) به وی ياری رساند.

نیچايف در پاييز 1869 به مسکو رفت و سازمان “انتقام خلق” را در میان دانشجويان تشکيل داده و ديکتاتوری فردی خودش را برقرار ساخت. اما، دانشجويی به نام ن. ايوانوف آشکارا با روش نیچايف به مخالفت برخاست، که در نتيجه، نیچايف وی را کشت و دوباره به خارج فرار کرد. او پس از مشاجره با باکوونين در سوئيس، به لندن رفت و تک شماره ای به نام “اوبشينا”(جماعت) منتشر کرد، که در آن به تبليغ “موعظۀ انقلابی” پرداخته بود. سپس به سوئيس بازگشت و از سوی پليس بعنوان قاتل به دولت روسيه تحويل داده شد.

نیچايف در سال 1873 به 20 سال اعمال شاقه محکوم شد و بصورتی انفرادی در دژ پترو پاول در پتربورگ نگه داشته شد. وی در  سال 1882 از بيماری استسقاء(آب آوردن) در 35 سالگی زندگی را بدرود گفت. در همان سال 1873 پتر نيکيتيچ تکاچف به خارج گریخت و سپس رهبر یکی از شاخه های “نارودنیسم” شد.

آثار داستايفسکی تا مدتها در شوروی ممنوع بودند: “جن ها” و “برادران کارامازوف” از کتابخانه ها برداشته شدند. پس از مرگ استالين، “جن ها” اجازۀ چاپ يافت، ولی توضيحات بسياری از سوی انتشارات سياسی بدان افزوده شدند: سوژۀ “جن ها” در رابطۀ تنگاتنگی با فاکت مشخصی است- با قتل ايوانوف، دانشجوی مستمع آزاد دانشکدۀ کشاورزی پتروف، که در 21 نوامبر 1869 بوسيلۀ انجمن مخفی “انتقام خلق” س.گ. نیچايف و همدستی پ. اوسپنسکی، آ. کوزنتسوف، ئی. ريژکوف و ن. نيکولايف رخ داد. داستایفسکی در جلسۀ آن دادگاه حضور داشت و رمان “جن ها” را بر اساس همین پرونده نوشت.

نیچايف پنج محفل را پايه گذاری کرد، که سازمان «انتقام خلق» را تشکيل می دادند. برای نیچايف هدف وسيله را توجيه می کرد. وی حتی به کار گرفتن جانيان و تبه کاران، دروغپراکنی و ايجاد ترس را جزء ملزومات کار انقلابی می دانست. ايوانوف انديشه ها و روشهای نچايف را نپذيرفت و تصميم به خروج از سازمان وی گرفت، و چون اطلاعات زيادی داشت و امکان داشت سازمان را لو بدهد، او را کشتند. در 1873 انترناسيونال اول، مارکس و انگلس و … بسختی از روش نیچايف انتقاد کردند.

 

باکوونين و نیچايف

داستايفسکی با ديدگاه ضدانقلابی خود، انديشه های نیچايف را نمونۀ بارزی از جنبش انقلابی بطور کلی ارزيابی کرده و آنرا در «جن ها» به تصوير کشيده بود، اما باکوونين نیچايف را خراب نکرد.

ل. ديچ (یکی از فعالان نارودنیک با گرایش نزدیک به اندیشه های نیچایف، که پسان به انشعاب پلخانوف پیوست و سپس نیز عضو برجستۀ گروه “آزادی کار” شد) در 1924 در مقالۀ «آيا نیچايف نابغه بود؟» نوشت: ” به نظر می رسد از اين فاکت غير قابل ترديد، که باکوونين نويسندۀ «موعظۀ انقلابی» بود، نبايد نتيجه گرفت، که روی نیچايف و به کار بردن تاکتيک از سوی وی، بويژه حواری ويرانگری همگانی(باکوونين) تاثير گذاشته بود: نیچايف کاملا مستقلانه، بوسيلۀ نتيجه گيری عقل و خوی خودش به عقيدۀ ناگزير بودن عمل کردن بوسيلۀ دروغ، شايعه سازی و تجاوز رسيده بود. بله، و در هيچ رابطۀ ديگری، هيچکس نمی توانست قاطعانه روی وی تاثير بگذارد.”(«گروه آزادی کار» مجموعۀ شمارۀ 2،مسکو 1924، ص 76).

در نوامبر 1872 پس از خبر دستگيری نیچايف، باکوونين به اوگاريوف نوشت:”جمهوری نیچايف بدبخت را[به روسيه] پس داد. غم انگيزتر از همه اين است که، دولت ما به خاطر اين رويداد، بيگمان، پروندۀ نیچايف را از سر می گيرد و قربانيان تازه ای پيدا خواهند شد. در ضمن، ندايی درونی بمن می گويد، نیچايف، که در سفری بی بازگشت کشته می شود، بيگمان می داند، که کشته خواهد شد و از ژرفای وجود سردرگم به لجن کشيده شده، ولی به هيچوجه نه پست فطرت خود، همه و همۀ انرژی ماقبل تمدن و دليری را فرامی خواند. او قهرمان می ميرد و اينبار به هيچ چيز و به هيچکس خيانت نخواهد کرد. اينگونه است ايمان من! بزودی خواهيم ديد، که آيا حق با من است”.(نامه های باکونين، ص444-443).

مارکسيست پرانرژی و ضد آنارشيست، يو. استکلوف در جلد سوم کتاب خود در بارۀ باکوونين می نويسد:” می توان فعاليتهای باکوونين را به صورتهای گوناگونی ارزيابی کرد، از جمله، کارهايش را در انترناسيونال. حتی می توان همۀ مفاهيم مثبت در بارۀ وی را ناديده گرفت-نقطه نظری، که من با آن موافق نيستم. اما هيچکس اينرا رد نمی کند، که باکوونين عميقا به منافع زحمتکشان وفادار بود، که او به گرمی آرزوی آزادی بشريت ستمکش را داشت، که او با پشتکار برای انقلاب اجتماعی می کوشيد و حاضر بود سر خود را برای آزادی بدهد…”

بله، این درست است، و همچنین درست است، که آنارشیستها راه جهنم را با نیت خوب سنگفرش می کنند. از نامۀ باکوونين به دوستش تالانديه پيداست، که او نه تنها در همۀ موارد با نیچايف موافق نبود، بلکه نوشته بود: ” نیچايف يکی از فعالترين و پرانرژی ترين کسانی است، که من تا کنون ديده ام. هنگاميکه بايد به خدمت آنچه، که او عمل می نامد بپردازد، او ترديد نمی کند و در برابر هيچ چيز متوقف نمی شود و همانگونه، که به خودش بيرحمانه برخورد می کند، همانگونه نيز با همۀ کسان ديگر رفتار می کند. و اين کيفيت اصلی است، که مرا بخود جلب کرد و مدت درازی مرا به هيجان آورد تا به دنبال همکاری با وی باشم… اين فاناتيک مومنی است و همزمان، فاناتيک بسيار خطرناکی است، که همکاری با وی می تواند کشته شدن برای همه را در پی داشته باشد…. روش عملکرد وی منزجرکننده است. شگفتزده از مصيبتی، که سازمان مخفی در روسيه را ويران کرد، او کم کم به اين باور رسيد، که برای برپا ساختن سازمانی جدی و ويران نشدنی، بايد اساس را بر سياست ماکياولی گذاشته و بطور کامل، سيستم ايزوئيت ها را جذب کرد:- برای تن، تعدی و برای روح، دروغ. براستی اعتماد متقابل، همدردی جدی و سختگيرانه، تنها میان ده تن وجود دارند، که تقدس درونی جامعه را می سازند. همۀ آنهای ديگر بايد ابزار کوری باشند، مانند ماده ای برای به کار بردن در دست اين ده تن، که واقعا همدرد هستند. مجاز و قابل درک است، که آنها را بفريبند، بدنام کنند، بچاپند، و در صورت نياز، حتی آنها را به کشتن بدهند؛ اين گوشت دم توپ توطئه هاست… به نام عمل، او بايد صاحب شخصيت شما باشد، بدون اطلاع شما. برای اين او جاسوسی شما را خواهد کرد و کوشش خواهد کرد تا به همۀ اسرار شما دست پيدا کند. و برای همين، در نبود شما، هنگاميکه در اتاق شما تنهاست، او همۀ کشوهای شما را باز می کند، همۀ نامه های شما را می خواند، و هرگاه نامه ای جالب به نظر او برسد، يعنی از هر نظر، که برای شما يا برای يکی از دوستانتان بدنام کننده باشد، او آنرا می دزدد و آنرا بدقت مخفی می کند، همچون مدرکی عليه شما و يا دوست شما. او اين کار را با «و»، با من، با تاتا(يعنی با ن.پ. اوگاريوف و ناتالی، دختر گرتسن) و با دوستان ديگر انجام داد،- و هنگاميکه دور هم جمع شده بوديم، ما گناه وی را ثابت کرديم، و او رويش شد، که به ما بگويد:” خب، بله! اين سيستم ماست،- ما مانند دشمنان هم به شمار می آييم و اينرا وظيفۀ خود می دانيم همه را، هرکس را، که مطلقا با ما نيست فريب بدهيم، بدنام کنيم”،- يعنی اينکه هر کسی را، که فريبايی اين سيستم را باور ندارد و قول نداده است، که به آن کمک کند، همانند همين آقايان.

اگر شما او را به دوست خودتان معرفی کنيد، نخستين وظيفۀ وی کوشش برای ايجاد عدم توافق بين شماست، بگو مگو، تحريک،- در کوتاه سخن، شما را به جان هم خواهد انداخت. اگر دوست شما زن يا دختر داشته باشد، او کوشش خواهد کرد او را بفريبد، فرزندش را تصاحب کند، برای اينکه او را از حيطۀ اخلاق رسمی بيرون بکشد، برای اينکه او را به اعتراض انقلابی اجباری عليه جامعه بيافکند…

هنگاميکه ديد ماسک از چهره اش برداشته شده است، اين نیچايف بيچاره آنقدر ساده و آنقدر بچه بود، که بدون توجه به فساد سيستماتيک خودش، حساب می کرد امکان دارد مرا به آن وارد کند؛ او حتی تا آنجا رسيد، که از من خواهش کرد اين تئوری را در مجلۀ روسی يی به چاپ برسانم، که او بمن پيشنهاد انتشارش را داده بود. او از اعتماد همۀ ما سوء استفاده کرد، نامه های ما را دزديد و ما را بدنام کرد، در کوتاه سخن، حيله گرانه رفتار کرد. تنها توجيه او فاناتيسم وی است! او شديدا شهرت طلب است، بدون اينکه خودش اين را بداند، زيرا عمل انقلابی خود را با شخص خودش اشتباه گرفته است. ولی اين خودخواهی، به معنای صريح کلمه نيست، زيرا او بشدت خطر می کند و زندگی پررنجی را می گذراند- محروم و با کار توانفرسا. اين فاناتيک است و فاناتيسم وی او را بطور مطلق، ايزوئيست کرده است. بيشتر دروغهای وی شاخدار هستند. او ايزوئيت بازی درمی آورد، همانگونه، که ديگران انقلابی بازی درمی آورند. بدون توجه به اين ساده لوحی نسبی، او بسيار خطرناک است، به گونه ای، که او هر روز کارهايی می کند، که اعتماد را از وی سلب می کند، خيانتهايی، که حفظ کردن خود از آنها سخت است، که تقريبا مشکل است به وجود آنها شک کنيم. همرا با اين، نیچايف نيرومند است، زيرا اين انرژی عظيمی است…

آخرين کلک او، نه کمتر و نه بيشتر، اين بود، که در سوئيس دستۀ دزدان و راهزنان را تشکيل بدهد، طبيعتا برای اين هدف، که سرمايۀ انقلابی بدست بياورد…آيا آنها آشکارا و در حضور ديگران، جرات نکردند به من اعتراف کنند، که خبرچينی عضوی را، که به جامعه وفادار نيست و يا نيمه وفادار است نزد پليس مخفی بکنند،- يکی از روشهايی، که کاربرد آنرا قانونی و گاهی مفيد می دانند؟

احاطه داشتن بر اسرار خانوادگی اشخاص، برای اينکه آنها را در دستهای خودشان داشته باشند- اين اصلی ترين وسيلۀ آنهاست…”(نامه های م.آ. باکوونين به سردبيری و توضيحات م.پ. دراگومانوف. ژنو1896، ص294-291، ترجمه از روسی).

اما براستی، خود باکوونين نيز از همين روشها استفاده می کرد و حتی انديشه ها و جمله های خود باکوونين در «موعظۀ انقلابی» بروشنی ديده می شوند. اين را يو. استکلوف در بيوگرافی چهار جلدی خود از باکوونين تاييد می کند: “فکر انتشار «موعظۀ انقلابی»، مقررات تدوين شده برای اعضای سازمان، پيش از ديدار نیچايف و باکوونين در روسيه پيدا شده بود. ديدار نیچايف و باکوونين در اواخر مارس 1869 در ژنو رخ داد… نیچايف بوسيلۀ شور خود، با ارادۀ منحرف نشدنی خود و اعتماد خود به امر انقلاب، باکوونين را جلب کرد…نیچايف، همزمان ارادۀ سستی داشت و گذشته از سخن فرافکنی های انقلابی خود، در برابر باکوونينی دارای اساس و وظايف آوانتوريستی و اسرارآميز هويدا شد.”( يو. استکلوف: م.باکوونين، زندگی و فعاليتهای وی، ج3، ص436-430، مسکو 1924).

جلد چهارم اين اثر در سايت زير به زبان روسی موجود است:

www.lnd-knigi.narod.ru

داستايفسکی در رمان «جن ها» استپان ترفيوويچ ورخُوِنسکی، را با گاليور مقايسه می کند، که در لندن نيز خيال می کرد هنوز در بين لی لی پوت هاست و سر رهگذران و کالسکه رانان فرياد می زد از سر راهش کنار بروند، مبادا زير پاهايش له شوند. مردم او را به ريشخند می گرفتند و گاهی کالسکه رانان خشن با تازيانه او را می زدند. استپان تروفيموويچ نيز همواره می پنداشت در تبعيد بسر می برد و تحت تعقيب است. نام وی از سوی بسياری از مردم آن دوره تقريبا در کنار نامهايی چون بلينسکی (پایه گذر نقد نوین ادبی در روسیه)، گرانوفسکی (استاد تاریخ دانشگاه مسکو) و گرتسن (روزنامه نگار و پایه گذار ایدۀ نارودنیسم) برده می شد.

استکلوف ادامه می دهد:” نزد خود نیچايف اعلامهای آنارشيستی را نمی يابيم. در ضمن، امکان دارد پس از آشنايی با باکوونين، تحت تاثير ايده های آنارشيستی قرار گرفته باشد. اما اگر اينگونه می بود،، به هر صورت، اين جذب شدن به ايده های آنارشيستی در وی ژرف نبوده و بزودی برطرف شده بودند.”(همانجا ص426).

مارکس دربارۀ تصورات کمونیستی سرگئی نیچایف

 جلد هژدهم آثار مارکس-انگلس، روسی: «مقالۀ سوم او (نیچایف) به نام «اصول عمدۀ ساختار اجتماعی آینده» نشان می دهد، که اگر قاتلان معمولی را بخاطر جنایت مجازات می کنند، برای اندیشه دربارۀ سازمان اجتماعی آینده، برای این است، که رهبران همه چیز را پیشاپیش سازمان داده اند»… «برون رفت از سامان اجتماعی موجود و نوسازی زندگی با آغازهای نوین تنها می تواند از راه کانونی کردن همۀ ابزارها برای موجودیت اجتماعی در دستان کمیتۀ ما و اعلام کار اجباری فیزیکی برای همه انجام شود. کمیته بیدرنگ پس از سرنگونی نظم موجود همه چیز را در اختیار جامعه اعلام نموده و برپایی انجمنهای کارگری را پیشنهاد می کند»… «و همزمان نتایج آماری بوسیلۀ آدمهای سرشناس گرفته می شود، که کدام رسته های کار در کدام محل بیشتر لازم هستند و کدام شرایط جلوی این یا آن پیشه را می گیرد …

چه نمونۀ عالی کمونیسم پادگانی!».

ولادیمیر بونچ-بوورِویچ

لنین دربارۀ نیچایف

«ایلیچ [لنین] بارها اعلام داشته بود، که ارتجاع چه ترفند هوشمندانه ای به نیچایف زد، با دست سبُک داستایفسکی و رمان نفرت انگیز، اما درخشان «جن ها»، هنگامیکه حتی محیط انقلابی آغاز به برخوردی منفی به نیچایف کرده و کاملا فراموش نموده بود، که این غول انقلاب دارای چنان نیروی اراده ای بود، چنان  غیرتی، که حتی در شرایطی باورنکردنی در دژ پتروپاول توانسته بود حتی روی سربازان دور و بر خودش چنان تاثیری بگذارد، که آنها با همۀ توان از او فرمانبرداری می کردند». لنین می گفت: «کاملا فراموش می کنند، که نیچایف دارای نبوغ ویژۀ سازماندهنده بود، در همه جا توانایی برپایی عادتهای ویژۀ کارهای مخفیانه را داشت، توانایی پوشاندن چنان فورمولبندیهایی به اندیشه هایش بود، که در سرتاسر زندگی به یاد می ماندند». او بارها تکرار می کرد: «نیچایف باید کاملا منتشر شود. لازم است آنچه او نوشته است، کجا او نوشته است، مطالعه نمود و پژوهید، همۀ نامهای مستعارش را رمزگشایی نموده، همه را در یک جا گردآوری نموده و همه را چاپ نمود».

حکایت اینکه لنین چگونه برای نیچایف احترام قائل بود

بونچ-بوورِویچ می گوید:«تا کنون نیچایف را نشناخته ایم، که ولادیمیر ایلیچ [لنین] بر روی اوراقش به اندیشه فرو می رفت، و زمانی واژه های «نیچایفشینا» و «نیچایفی ها» حتی در میان مهاجران تقریبا واژه های برگزیده بودند، هنگامیکه با این اصطلاح می خواستند کسانی را بنامند، که تلاش برای تبلیغ تسخیر قدرت به دست پرولتاریا، فراخوان به سوی قیام مسلحانه و تلاش بیوقفه برای دیکتاتوری پرولتاریا انجام می شد، زمانی، که نیچایف را اینگونه می نامیدند، که گویا «بلانکیسم روسی» بویژه بد بود. ولادیمیر لنین می گفت: کاملا فراموش می کنند، که نیچایف دارای نبوغ ویژه ای برای سازماندهی بود و می توانست در هر جایی استادی بویژه پنهانکارانه را برپا دارد، می توانست اندیشه های خود را در چنان فرمولهای شگفت انگیزی لاپوشانی کند، که خاطره ای برای سرتاسر زندگی می گشتند. و بسنده است پاسخ او را به این پرسش به یاد بیاوریم، که «چه کسی از خانوادۀ تزار را باید نابود کنیم؟». نیچایف پاسخ دقیقی می دهد: «همۀ خانوادۀ تزار را». لنین بارها این را می گفت». و دیدیم، که همۀ اعضای خانوادۀ تزار به دستور لنین کشته شدند. اما آیا بدون رمان داستایفسکی همگان نیچایف را دوست می داشتند و به او احترام می گذاشتند؟

اما چرا مارکس به ناتالیا لیبکنشت دربارۀ نیچایف نوشته بود، که او دروغگو و داستانپردازدی است، که «حتی نام این شخص شایستۀ یادآوری نمی باشد». و انگلس پس از آشنایی با جریان دادگاه «نیچایفی ها»، در نامه به زورگه نوشته بود، که باکونین با نیچایف «باند پست فطرتهایی همانند او» را راه اندازی کرده بود.

یادآور می شویم، که داستایفسکی در سپتامبر 1871 تازه آغاز به نوشتن رمان «جن ها» کرده بود.

کنفرانس نمایندگان رفاقت بین الملل کارگران، که از 17 تا 23 سپتامبر 1871 در لندن برپا شده بود، به شورای همگانی خود ماموریت داد اعلام کند، که نیچایف هرگز نه عضو، ونه نمایندۀ رفاقت بین المللی کارگران نبوده است و اظهارات او مبنی بر اینکه گویا او شاخۀ انترناسیونال در بروکسل را پایه گذاری کرده و گویا او از سوی شاخۀ بروکسل به ژنو فرستاده شده است، دروغ است و سوءاستفادۀ نیچایف از نام رفاقت بین الملل کارگران برای فریب مردم در روسیه و قربانی نمودنشان بوده است.

در اینجا می بینیم لنین دقیقا در نقطۀ مقابل نقطه نظر مارکس و انگلس دربارۀ نیچایف بوده و او را «غول انقلاب» می نامد. و اما لنین از کدام «ویژگی استادانۀ پنهانکاری» نیچایف سخن می گوید، هنگامیکه با کونین دربارۀ بازیهای جدی نیچایف در پنهانکاری نوشته بود: «اکنون این فاکت جدی است، دوست مهربان من، که اکثریت عظیم رفقای شما، که به دست پلیس افتاده اند، بدون تلاش ویژه ای از سوی حکوت، بدون شکنجه، همه چیز و همه کس را لو داده اند. این فاکت اندوهناک، تنها اگر شما اصلاحپذیر باشید، می بایست چشمان شما را باز کند و شما را وادار کند سیستم را تغییر دهید. با نگاه به رفتارهای شما، من دیگر به پختگی سیاسی شما، به جدیت و واقعیت انجمن شما باور ندارم». این را نه کدام مخالف سیاسی، بلکه دوست نزدیک نیچایف (باکوونین) می گوید.

مخالفان سیاسی نیچایف- گماشتگان و خفه کنندگان آزادی- بسیار از سیستم نیچایف شادمان بودند. جاسوسان تزاری در هر محفلی نفوذ می کردند و زمان درازی را برای گردآوری مدارک به هر جایی سرک می کشیدند.

فردریش انگلس از «اثر غول آسای انقلابی نیچایف» نتیجه گرفته بود، که «نیچایف یا جاسوس روسیه است، یا به هر روی، چنان رفتار می کرد».

لنين و نیچايف

به گفتۀ استکلوف، نیچايف در واقع بلانکيست بود. لنين هم بلانکيست بود.

در 1906 پلخانوف نوشت:« لنين از همان آغاز، بيشتر بلانکيست بود تا مارکسيست. او باند قاچاق بلانکيستی خود را زير پرچم سختگيرترين مارکسيسم ارتدکس حمل می کرد» (یادداشتهای روزنامه نگار، «ساوریمننایا ژیزن»، مسکو، دسامبر 1906).

Заметки публициста.Современная жизнь.М. декабрь 1906 г.

 

لنين نیچايف را «غول انقلاب» ناميده و بسياری از تاکتيکها و روشهای مبارزه را از نیچايف تقليد می کرد:

در 1926 از سوی انتشارات«موسکووسکی رابوچی» کتاب الکساندر گامباروف، تاريخدان شوروی، به نام «رد پای نیچايف» به چاپ رسيد:« در بارۀ نیچايف بسيار زياد نوشته اند، اما همۀ آنچه، که در بارۀ وی نوشته شده است، سيل گستردۀ يادبود های شر است و کينه نيز از سوی مخالفان طبقاتی-سياسی وی، که آگاهانه چهرۀ تاريخی نیچايف را تحريف کرده اند، کم نيست. در زمان گرايش نارودنيکی، گذشته از آخرين دنباله روان اين جريان، انقلابيان معاصر نيز او را درک نکردند».

و جالب است، که همين آقای گامباروف نپذيرفتن ايده های نیچايف از سوی نارودنيکها را دليل بر خرده بورژوا بودن آنها دانسته و از اين راه، نزديکی ايده های لنين، استالين و تروتسکی به ايده های نیچايف را توجيه ضمنی می کند(گرچه نامی از اينها نمی برد). وی نارودنيکها را دارای همان روش نیچايف می داند، اما هيچ مدرکی در تاييد سخن خود به دست نمی دهد. و از همه جالبتر اين است، که وی نیچايف را «پيشاهنگ بلشويسم و انقلاب اکتبر» معرفی می کند: « میان جنبش معاصر بلشويسم و آنچه، که در جنبش نیچايف وجود داشت، نقاط بسيار مشترکی وجود دارند تا میان مراحل انقلابی ديگر.»(ص107). و در ص 116 می نويسد:« در چهرۀ نیچايف، تاريخ، در ضمن، نخستين سازماندهندۀ بزرگ حزبی را دارا می باشد».

به عقيدۀ گامباروف، نیچايف نه تنها بلشويک، بلکه «لنينيست» بود: « هرکه با ما نيست، بر ماست». «آيا با همين شعار نبود، که توده ها در اکتبر 1917 عليه پشتيبانان سرمايه و عليه دوستان دروغين ديروزی انقلاب بپا خاستند»؟

لنين در 1902 در «چه بايد کرد؟» نوشت:« سازمانی از انقلابيان بما بدهيد و ما روسيه را زيرورو خواهيم کرد.»(تاکيد از ماست). و گامباروف تاکيد می کند، که اين اوج نیچايفيسم است. و درست است.

عليه اين ديدگاه گامباروف، مخالفان وی(استکلوف و …) تاکيد می کنند، که لنين هيچگاه نامی از نیچايف نياورده است. اما لنين بارها آرزو کرده بود، که سوسيال-دمکراتها مانند ژیليابوف بوده و «انقلابيان حرفه ای» باشند. لنين ژيلیابوف (رهبر گروه عملیات ترور تزار) را به جای نیچايف معرفی می کرد، زيرا نیچايف و نیچايف گری رسوايی بزرگی بود.

 اما اگر کسی «انقلابی حرفه ای» باشد، يعنی هيچ کاری در جامعه نداشته باشد و تنها از راه انقلاب زندگی کند…..؟ برای اينکه رشتۀ سخن گسيخته نگردد، بحث در بارۀ شیوۀ زندگی انقلابيان، از نارودنيکها تا سوسيال-دمکراتها، را در جايی ديگر دنبال می کنيم.

سرگی گناديه ويچ نیچايف

موعظۀ انقلابی

اين جزوه، که از نامش نيز پيداست تا چه اندازه رنگ فاناتيسم و مذهبی دارد،-موعظه-، در 26 ماده تنظيم شده و به توضيح راه و روش فرد انقلابی(نچايف) می پردازد. اصول دربرگيرندۀ اين «موعظه» ما را با يکی از مخوف ترين اسناد ماورای انقلابی آشنا می کند، که در آنها هيچ نشانی از دوستی، اخلاقيات و احساسات بشری نيست. ولی آيا بسياری ديگر از “انقلابيان”، بدون اينکه اين اصول را خوانده باشند و بدون اينکه اصولی، همانند اين اصول را در برنامه و مقررات سازمانی خود گنجانده باشند، اگر شده در مواردی انگشت شمار، عملياتی مطابق با اين اصول را پياده نکرده اند؟ آيا هيچ رفيقی رفيق ديگر را، به خاطر«اختلاف نظر» و يا “عشق” از بين نبرده است؟

از ديد نگارنده، يکی از بزرگترين کم کاری های «کنفدراسيون» و حزب تودۀ ايران، همين منتقل نکردن تجربيات به جنبش درون کشور بوده است. و متاسفانه، هنوز هم کوشش چندانی- و شايد هيچ کوششی- برای روشن کردن اينگونه مسائل صورت نگرفته است.

و اينک، که جنبش انقلابی کشورمان در جوششی تازه است، نگارنده وظيفۀ خود می داند اين تجربيات را در اختيار کسانی، که به اينگونه اسناد دسترسی ندارند، بگذارد.

موعظۀ انقلابی، که در تابستان 1869 در ژنو به چاپ رسيد، ابتدا فرنام نداشت، اما در جريان دادگاه نیچايف در 1871 اين فرنام به اين جزوه داده شد. «موعظۀ انقلابی» در واقع ايده های ميخائيل باکونين و پ.و. تکاچف را بازتاب می داد و اساسی ترين “ماکياوليسم انقلابی” را دربر گرفته بود. در اين اثر، برای نخستين بار، ايده های سازمان تروريستی، بصورت مانيفستی تنظيم و تدوين شده، که نمايانگر خيز برای گسترده ترين و ويرانگرانه ترين اقدامات تروريستی می باشد:

رابطۀ فرد انقلابی با خودش

1- فرد انقلابی، انسانی محکوم به کشته شدن است. او نه منافع خودش را دارد، نه کار خودش را، نه احساسات، نه وابستگی ها، نه مالکيت و نه حتی نام. همه چيز در او جذب منافع يگانه و منحصر به يگانه انديشه، يگانه ميل-انقلاب- می باشد.

2- او در ژرفای وجود خود، نه تنها در سخن، بلکه در کردار، با نظم شهروندی و با همهء جهان دانش آموخته و با همۀ قوانين، پرنسيپ ها، بطور کلی شرايط پذيرفته شده، هرگونه ارتباطی را با اخلاقيات اين جهان قطع می کند. او برای دنيا دشمن بيرحمی است، و اگر زندگی در آن را ادامه می دهد، تنها برای اين است، که آنرا بهتر ويران کند.

3- فرد انقلابی هرگونه دکترينی را حقير می شمرد و از دانش صلح آميز چشم می پوشد و آنرا برای نسلهای آينده می گذارد. او فقط يک دانش را می شناسد، دانش تخريب. برای اين و فقط برای اين او اکنون مکانيک، فيزيک، شيمی و شايد هم پزشکی را فرامی گيرد. برای همين او شبانه روز دانش سرزندۀ مردم را، خوی ها، موقعيت و شرايط ساختار جامعۀ کنونی را در همۀ لايه های ممکن بررسی می کند. هدف همان يکی است- تخريب هرچه زودتر و درست تر اين نظم پليد.

4- او به افکار عمومی بی اعتناست. او همۀ تشويق ها و ظهور اخلاقيات جامعۀ کنونی را حقير می شمارد و از آنها متنفر است. اخلاقيات برای وی همۀ آنچيزهايی است، که به پيروزی انقلاب ياری می رساند. هرچيزی، که سد راهش بشود،غيراخلاقی و جنايتکارانه است.

5- انقلابی، انسان محکوم به کشته شدن است. بيرحم در برابر دولت و کلا در برابر همۀ قشرهای دانش آموختۀ جامعه است. او همچنين نبايد انتظار هيچگونه ترحمی را از سوی آنها داشته باشد. میان آنها و او، پنهان و يا آشکارا، نبرد مرگ و زندگی بی وقفه و آشتی ناپذير در جريان است و او بايد هر روز آمادۀ مرگ باشد. او بايد خودش را به تحمل شکنجه عادت بدهد.

6- در حاليکه او برای خودش عبوس است، برای ديگران نيز بايد عبوس باشد. هر احساسی، که لطيف و لطيف کننده است؛ فاميلی، دوستی، عشق، سپاسگزاری و حتی خود شرافت بايد در عنصر انقلابی، بوسيلۀ يگانه شهوت سرد عمل انقلابی سرکوب شود. برای او تنها يک خرسندی، يک دلداری، پاداش و رضايت وجود دارد- موفقيت انقلاب. او بايد شبانه روز يک انديشه داشته باشد، يک هدف- ويرانگری بيرحمانه. با کوشش خونسردانه و خستگی ناپذير بسوی هدف. او هميشه بايد آماده باشد تا هم خودش کشته شود و هم بدست خودش، همۀ آنچه را، که مانع رسيدن وی به هدف است، نابود کند.

7- طبيعت انقلابی واقعی هرگونه رمانتيسم، هرگونه احساساتی بودن، هيجان و انحراف را مستثنی می کند. حتی تنفر شخصی و احساس انتقام را مستثنی می کند. شهوت انقلابی بايد با حسابگری خونسردانه تلفيق شود. او هرگز و در هيچ جا نبايد آنی باشد، که جاذبه های شخصی وی را به آن تحريک می کند، بلکه آنی باشد، که منافع کلی انقلاب برايش تعيين می کند.

رابطۀ فرد انقلابی با رفقای انقلاب

8- دوست و انسان نازنين برای انقلابی، تنها کسی می تواند باشد، که خودش را به همان مسائل انقلابی وابسته می کند، که او خودش. اندازۀ دوستی، وفاداری و اجبارهايی اينچنين در رابطه با چنين رفيقی بوسيلۀ يگانه مرحلۀ مفيد بودن در کار ويرانگری همه سويۀ عملی انقلاب تعيين می شود.

9- در بارۀ همدردی انقلابيان چيزی برای گفتن نيست. در آن، همۀ نيروی عمل انقلابی وجود دارد. رفقا-انقلابيان، که در تراز يگانه ای از درک و شور انقلابی هستند، بايد در صورت امکان، در همۀ کارهای بزرگ با هم مشورت کرده و با روحی يگانه آنها را حل کنند. در انجام برنامه ای، که به اين ترتيب در باره اش تصميم گرفته شده، هرکس بايد، در صورت امکان، روی خودش حساب کند. در انجام چندين عمل خرابکارانه، که هرکس بايد خودش انجام بدهد، تنها هنگامی به مشورت رفقا مراجعه کند، که برای موفقيت ناگزير است.

10-هر رفيقی بايد چند انقلابی دست دوم و دست سوم-يعنی کسانی که بطور مطلق وقف نشده اند- را زير دست خودش داشته باشد. او بايد به آنها همچون سرمايۀ کلی انقلابی، که در اختيار وی قرار گرفته است، نگاه کند. او بايد صرفه جويانه سهم خودش را خرج کند و بکوشد هميشه بيشترين سود را از آن بدست بياورد. او به خودش همچون سرمايۀ بدست آمده برای خرج کردن تيپيک در جشن عمل انقلابی نگاه کند. او فقط بر چنين سرمايه ای خودش به تنهايی، بدون موافقت همۀ جمع رفقای بطور کلی وقف شده، نمی تواند حکمی صادر کند.

11-هنگامی، که رفيقی به مصيبتی دچار می شود، فرد انقلابی بايد درک کند، که پاسخ به پرسش نجات دادن يا ندادن وی، نه از هيچگونه ديدگاه احساسات شخصی، بلکه فقط از منافع امر انقلاب بايد باشد. بنا بر اين، او بايد آن سودمندی را، که بوسيلۀ آن رفيق بدست می آيد، از يکسو و تلف کردن نيروهای انقلابی برای رهايی وی را، از سوی ديگر سبک و سنگين کند و بايد همينگونه تصميم بگيرد.

رابطۀ فرد انقلابی با جامعه

12-پذيرفتن عضو تازه ای، که نه در حرف، بلکه در عمل تقاضای عضويت می کند، نمی تواند به هيچگونه ای غير از توافق کامل جامعۀ رفقا باشد.

13-فرد انقلابی در جهان دولتی، طبقاتی و به اصطلاح دانش آموخته شرکت می کند و تنها با هدف کاملترين و سريعترين ويران کردنش در آن زندگی می کند. او انقلابی نيست، اگر چيزی در اين جهان برايش حيف باشد، اگر او می تواند در برابر نابودی موقعيت، روابط و يا هرکس، که به اين جهان تعلق دارد متوقف شود. همه چيز و همه کس بايد برای او به گونه ای برابر متنفرانه باشند.

بدتر از همه، برای او اين استکه اگر او در روابط فاميلی، دوستی يا عاشقانه قرار داشته باشد؛ او انقلابی نيست، اگر آنها بتوانند جلوی وی را بگيرند.

14-فرد انقلابی با هدف ويرانگری بيرحمانه می تواند و حتی اغلب بايد در جامعه زندگی کند، در حاليکه کلا نه آنگونه، که هست وانمود می کند.

انقلابيان بايد در همه جا نفوذ کنند- در سلولهای همۀ اقشار بالا و ميانی، در دکان بازرگانی، در کليسا، در خانه های اشراف، در دنيای بوروکراتيک، نظامی، در ادبيات، در رکن سوم[پليس مخفی] و حتی در کاخ زمستانی.

15-همۀ اين جامعۀ اصلی بايد به چند کاتگوری (طبقه) بخش شده باشد:

طبقۀ نخست- کسانيکه بطور مبرم محکوم به مرگ هستند. و ليستی از چنين محکومينی بر اساس زيان آور بودنشان برای موقعيت امر انقلاب، بوسيلۀ جامعۀ رفيقان تهيه خواهد شد، تا اينکه شماره های پيشين پيش از آخرين شماره ها از بين برده شوند.

16-در تهيۀ چنين ليستی، و برای برقراری نظم اشاره شده در بالا، به هيچوجه نبايد به عمل زيان آور شخصی او توجه کرد، و نه حتی به تنفری، که بوسيلۀ او در جامعۀ رفقا يا در ميان مردم پديد می آيد.

اين عمل زيان آور و اين تنفر می تواند حتی در بخشی بسيار سودمند بوده و کمک به شورش مردم بکند. بايد از اندازۀ سودی، که مرگ او برای امر انقلاب دارد حرکت کرد. بدين ترتيب، پيش از هر چيز، کسانی بايد نابود شوند، که بويژه برای سازمان انقلابی زيان آور هستند، و بدين ترتيب، مرگ ناگهانی و قهرآميز آنها می تواند بيشترين وحشت را بر دولت و فعالان هوشمند و پرانرژيش وارد آورده و نيرويش را متزلزل کند.

17-طبقۀ دوم بايد دقيقا از آن کسانی تشکيل شود، که فقط موقتا زندگی خود را وقف می کنند، برای اينکه در کنار اعمال وحشيانه، مردم را تا شورش بی بازگشت هدايت کنند.

18-به طبقۀ سوم بسياری از حيوانات دارای مقامات بالا يا شخصيت هايی تعلق دارند، که بوسيلۀ عقل ويژه و انرژی مشخص نمی شوند، ولی از موقعيت، دارايی، ارتباطات، نفوذ و قدرت برخوردارند. بايد اينها را به هر وسيلۀ ممکن استثمار کرد- از راههای گمراه کردن آنها، ادراک را از آنها گرفتن و در صورت امکان، احاطه داشتن بر اسرار ناپاک آنها و آنها را بردۀ خود کردن. قدرت آنها، نفوذ، روابط، دارايی و نيروی آنها، بدين ترتيب، گنج پايان ناپذير و نيروی ياری برای عمليات گوناگون انقلابی تبديل می شود.

19-طبقۀ چهارم از مقام پرستان دولتی و ليبرالهای رنگارنگی تشکيل می شود، که با آنها برطبق برنامه هايشان، می شود مخفی کاری کرد- با وانمود کردن اينکه کورکورانه به دنبالشان می روی و همزمان، آنها را به دست آورد، برهمۀ اسرارشان احاطه پيدا کرد، تا بيشترين حد ممکن آنها را بی آبرو کرد، بگونه ای، که راه بازگشت برايشان ناممکن شود و به دست خودشان دولت را به اغتشاش بکشانند.

20-طبقۀ پنجم- دکترينرها، دسيسه گران و انقلابيون در محافل سخنگوی بيکار و در روی کاغذ. اينها را بايد بدون وقفه هل داد و به جلو کشيد- به عمل سرشکنانه ای، که اعلام نتيجۀ آنها مرگ بدون رد پای اکثريت آنها و برنامه ريزی انقلابی واقعی شمار کمی از آنهاست.

21-طبقۀ ششم و مهم- زنان، که بايد به سه دسته بخش شوند:

برخی ها، پوک، بی فکر و بيروح هستند، که آنها را می توان مانند مردان طبقۀ سوم و چهارم مورد استفاده قرار داد.

دستۀ ديگر- پرحرارت، وفادار و بااستعدادند، اما مال ما نيستند، زيرا تا حد ادراک واقعی بدون سخن و حقيقی انقلابی روی آنها کار نشده است. آنها را می توان مانند مردان طبقۀ پنجم مورد استفاده قرار داد.

سرانجام، زنهايی که کاملا مال ما هستند، يعنی بطور کامل وقف شده و برنامۀ ما را در کل پذيرفته اند. آنها رفقای ما هستند. ما بايد به آنها همچون گنجينۀ پربهای خودمان نگاه کنيم، که بدون کمک آنها نمی توانيم کاری انجام بدهيم.

رابطۀ انجمن رفقا با مردم

22-انجمن رفيقان هدفی ندارد جز آزادی کامل و خوشبختی مردم، يعنی کارگران غيرمتخصص. اما، ايمان دارد، که اين آزادسازی و به دست آوردن اين خوشبختی، تنها از راه انقلاب مردمی درهم شکنندۀ همه چيز امکان پذير است. جامعۀ رفاقت بوسيلۀ همۀ نيرو و وسايل رمينۀ پيشرفت، جداسازی خيرها و شرهايی، که سرانجام بايد مردم را از بردباری خارج کرده و آنها را برای آماده کردن شورش تحريک کند.

23-منظور انجمن رفيقان از انقلاب مردمی، تنظيم کردن جنبش بر اساس نمونۀ کلاسيک غربی نيست- جنبشی، که هميشه با احترام در برابر مالکيت و آداب و رسوم نظم اجتماعی، مانند تمدن و اخلاقيات متوقف شده و تا کنون در همه جا محدود به سرنگون کردن يک فرم سياسی شده است، برای جايگزينی يکی به جای ديگری و کوشيده است به اصطلاح دولت انقلابی را تشکيل بدهد. فقط آن انقلاب می تواند برای مردم رهايی بخش باشد، که از ريشه، هرگونه دولتی بودن را ويران کند و همۀ رسوم دولتی را، نظم ها و طبقات را در روسيه نابود کند.

24-انجمن رفيقان بنا بر اين، قصد ندارد هيچ سازمانی را از بالا به مردم تحميل کند. سازمان آينده، بيگمان از جنبش مردمی و زندگی بوجود خواهد آمد. اين وظيفۀ نسل آينده است. وظيفۀ ما ويرانگری غيورانه، کامل و بيرحمانه می باشد.

25-برای همين، با نزديک شدن به مردم، ما پيش از هر چيز، بايد با آن عناصر زندگی مردمی متحد شويم، که از زمان پايه گذاری قدرت دولتی مسکو، نه در حرف و نه در عمل دست از اعتراض بر عليه همۀ آنچه که مستقيم يا غير مستقيم با دولت در پيوند است برنداشته اند: عليه اشرافيت، عليه ديوانيان، عليه پاپ ها، عليه دنيای سرمايه و عليه کولاک جهانخوار. با جهان بی سازمان راهزنان، با اين يگانه انقلابیان واقعی روسيه متحد شويم.

26-تنيدن اين جهان در يک نيروی شکست ناپذير ويرانگر همه جانبه- اين است سازمان ما، مفهوم وظيفۀ ما.

راديکاليسم انقلابی در روسيه: سدۀ نوزدهم. انتشارات مدارک

ی.ن. رودنيتسکايا، سردبير مرکز باستانشناسی، مسکو 1997

www.hist.msu.ru

1-لنینیسم، مارکسیسم نیست،  ترو…

1-لنینیسم، مارکسیسم نیست، ترو…

فرزین خوشچین

لنینیسم، مارکسیسم نیست

تروتسکیسم، که جای خود دارد

تراب ثالث و چه باید کرد

آنچه در پايان سدۀ بيستم فروريخت، ديواری از بتن آرمه در برلين بود. اما آن ديوار نمادی از لنينيسم و استالينيسم بود. متاسفانه،  ديوار لنینیسم و استالینیسم و تروتسکیسم هنوز در ذهن بسياری از فعالان چپ ما پابرجاست و اينان به هزار ترفند، شبانه روز به ماله کشی و بندکشی آجرهای لرزان این ديوار سرگرمند. تا زمانی، که فعال چپ ما درک نکرده است، که لنينيسم، دنباله و تکميل کنندۀ مارکسيسم نيست، اشتباهات پنجاه سال گذشته در گونه های ظاهراً گوناگون استالینیسم، تروتسکیسم و … تکرار خواهند شد.

نکتۀ مهم و سنگ بنای اشتباهات همۀ چپهای ما-بویژه فعالان سیاسی دوران پیش از بهمن 57- این بوده است، که آغاز مطالعۀ ایشان از «چه باید کرد؟» لنین بوده است و سالهای بسیاری نیز همین جزوۀ لنین تنها منبع مطالعاتی ایشان بوده و تا امروز نیز مهمترین جزوه برای ایشان می باشد. این است، که دنباله روندگان هرکدام از گرایشهای استالینیستی، تروتسکیستی و … برای اثبات مقام اجتهاد خود در باور به لنینیسم، اگر زورشان به دفاع تئوریک از دیدگاه فلسفی و یا اقتصادی لنینیسم نرسد، دست کم به توجیه مواضع مطرح شده در «چه باید کرد؟» لنین می پردازند و در این راه به هر چرندی جامۀ «مارکسیسم» می پوشانند- غافل از آنکه با خواندن «چه باید کرد؟» هیچکس مارکسیست نمی تواند بشود-آنارشیست چرا، اما مارکسیست نه.

یکی از مهمترین نکته ها در اختلاف نظرهای میان گرایشهای گوناگون چپ را می توانیم در شیوۀ پراکنده پژوهی و آغازی نادرست ببینیم. سالهاست، که طرفداران استالین و تروتسکی بر سر و کلۀ یکدیگر می زنند و هرکدامشان خود را نزدیکتر به لنین می داند. سپس هم بحث خروشچوف به میان می آید و مائوئیسم و چگوارا و خط چریکی نیز به بحثها افزوده می شوند و پایان و نتیجه ای از هیچکدام از این بحث و جدلها به دست نمی آید.

 برای آنکه لنینیسم را بشناسیم، می بایست از نخستین گامهای لنین در فعالیتهایش آغاز کنیم و هر گامی را در پیوند با پژوهش دربارۀ موضوع آن بررسی کنیم. اما فعالان چپ ما معمولا برای بررسی آثار لنین، یکی از آثار او را برمی دارند و دربارۀ آن بحث می کنند و نکته هایی را بازگو می کنند. این روش، پراکنده پژوهی و گسسته از زنجیره ای است، که زمینه های بوجود آمدن آثار لنین را در نظر نمی گیرد. یکی از اینگونه پراکنده پژوهی ها بحث دربارۀ «چه باید کرد؟» لنین است. بسیاری این اثر لنین را همینگونه جدا از پروسۀ شکلگیریش بررسی کرده و به توجیهش پرداخته اند. یکی از مفسران «چه باید کرد؟» تراب ثالث است، که تلاش کرده است هزار نکتۀ نازکتر از مو را از این جزوۀ لنین بیرون بکشد، اما نکتۀ اصلی و پایه ای سخن لنین را فراموش کرده است بگوید، یا به نظرش نرسیده است، و یا بهتر دانسته است گام به چنین بحثی نگذارد، زیرا برایش جز گرفتاری، چیز دیگری در بر نخواهد داشت. با اینهمه، کوهی از نکته های بسیار مهم و به گفتۀ تراب ثالث، «کلیدی» در همین «چه باید کرد؟» لنین نهفته است، که لنینیستها معمولا بدانها توجه نداشته و نمی توانسته اند آنها را دریابند، زیرا روش پژوهش و آشنایی با لنینیسم را درست فرانگرفته اند. برای نمونه، هنگامیکه لنین از فعالیت مارکسیستهای علنی سخن می گوید، یعنی استرووه، تووگان-بارانوفسکی، و این یعنی همکاری خود لنین با این گرایش در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر»، و …

تراب ثالث در سخنان خودش دربارۀ «چه باید کرد؟» لنین اینگونه می گوید:

1-«مباحث لنین در این کتاب، از مباحث کلیدی دوران ماست».

 2-«اگر کسی جوهر این کتاب را قبول نداشته باشد، جزو جرگۀ سوسیالیسم انقلابی نیست و به درد انقلاب سوسیالیستی نمی خورد»!

 3-«باید شرایط زمان و مکان را هم در نظر بگیریم»!

 تراب ثالث فکر می کند لنین «به درد دوران ما می خورد» و مباحث او در «چه باید کرد» همچنان «مباحث کلیدی دوران ما» به شمار می روند! با اینهمه، خود تراب ثالث تیر خلاص را به هر دو اصل پذیرفته شدۀ خودش در بررسی جزوۀ لنین شلیک کرده است، زیرا  می خواهد «شرایط زمان و مکان» را در نظر بگیرد!

 اصولا این اشکال ریشه ای همۀ لنینیستهاست، که اولا، می پندارند «لنینیسم، مارکسیسم دوران ماست»، و ثانیا، «لنینیسم مارکسیسم را تکامل داده است»، و ثالثا، «لنینیسم، یعنی شیوۀ درست برپایی حزب طبقۀ کارگر»، آنهم در دوران ما و برای همۀ کشورهای جهان! می بینیم، که نه تنها در برخورد با دیدگاه چریکی مسعود احمدزاده، بلکه در برخورد با دیدگاه تروتسکیستی تراب ثالث، مازیار رازی و … هم با مفهومی بگونۀ «آچار فرانسه» رو به رو هستیم، که در هر زمان و مکانی، در هر شرایطی، به هر پیچی می خورد؛ یکی جار می زند «هم استراتژی، هم تاکتیک»، دیگر فریاد می زند «مباحث دوران ما»!

ادعاهای دیگر را در ادامۀ سخن خودمان بررسی می کنیم، اما در اینجا باید به این تناقض اشاره کنیم: لنینیستها می پندارند لنینیسم دقیقترین و درست ترین شیوه برای روسیۀ آغاز سدۀ بیستم بود، با همۀ ویژگیهای جامعۀ روسیه در آن زمان، و همچنین برای شرایط همۀ کشورهای جهان در زمان ما و تا آخر دنیا مناسب و مطابق می باشد! اما می دانیم، که حتی همۀ آنچه مارکس و انگلس هم گفته و نوشته اند، امروزه برای همۀ کشورهای جهان تطابق و مناسبت ندارد، تا چه رسد به دیدگاهها و رفتارهای لنین، که برای جامعۀ روسیۀ آن دوران هم مناسب نبود.

برای پاسخ به هرکدام از این ادعاها، می بایست آثار لنین را بطور سیستماتیک بررسی کنیم. اما در اینجا سخن ما با محوریت موضوع بحث تراب ثالث-«چه باید کرد؟» لنین- می باشد. در جای مناسب خود به موضوعات مربوط نیز می پردازیم تا دید گسترده تر و روشنتری برای نقد همین اثر لنین را داشته باشیم.

دیدگاه حزبی و صنفی لنین

از آنجا، که «چه باید کرد؟» را لنین در پیوند با پایه گذاری حزب نوشته بود، نگاه لنین به چگونگی برپایی حزب یکی از همان «مباحث کلیدی» است، که تراب ثالث برمی شمارد، و این دربرگیرندۀ همۀ لنینیستها نیز می شود.

امیرپرویز پویان و لنینیسم

پویان در «جلال آل احمد- خشمگین از امپریالیسم و ترسان از انقلاب» نوشته بود: «حزب تودۀ ایران برخلاف سنتهای لنینی، سیاست درهای باز و بی کنترل را در زمینۀ پذیرفتن اعضاء پیش گرفت» (تاکید از من است).

پویان قطعاً از تاریخ فعالیتهای لنین چیز چندانی نمی دانست و نمی توانست سیاست «درهای باز و بی کنترل» حزب توده را دارای ریشه هایی در «سنتهای لنینی» ببیند، که از دوران فعالیت در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» در پتربورگ آغاز شده بود. پویان استثناء نبود، بلکه همۀ رفقای پیوسته به اردوگاه چپ در دوران پیش از فروپاشی شوروی، کمابیش زیر تاثیر تبلیغات حزب کمونیست شوروی قرار داشته و می پنداشتند، که گویا لنین مبتکر«حزب تراز نوین» مارکسیستی بود، در تطابق با دوران امپریالیسم و با سازمانی دارای «خط و مرز» مشخص.

پویان و رفقایش می پنداشتند، که گویا لنین مبتکر ساختار نوین حزبی کاملا مارکسیستی است، با پرنسیپهای «انقلابی» به معنای واقعی کلمه در زمینه های پیروی از آرمانها و تحلیلهای دقیق مارکس و انگلس. با اینهمه نه پویان، نه هیچکدام از رفقایش حتی به فکر نوشتن اساسنامه هم نبودند، تا چه رسد به برنامه ریزی برای برپایی حزب! تروتسکیستهای ما نیز درگیر شناخت از بلشویسم و چگونگی تطبیقش با شرایط ایران می باشند. امروز هم همۀ چپهای ایران می پندارند لنین «سازمانده و مبتکر حزب تراز نوین» بود، که شیوۀ برپایی حزب مارکس و انگلس را پیشرفت داده است! تراب ثالث نیز اینگونه می پندارد.

پویان و همۀ چپهای دیگر می پنداشتند و همچنان می پندارند حزب بلشویک پر بود از کادرهای باسواد تئوریک، اعضای انقلابی و معتقد به مکتب مارکس-انگلس! اما در واقع، وارونۀ چنین چیزی را در روند رویدادهای حزب بلشویکها می بینیم. برای اینکه بهتر بتوانیم این نکته ها را بررسی کنیم، می بایست از دوران فعالیتهای لنین در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» و ترکیب آن سازمان آغاز کنیم و روابط نزدیک لنین را با اعضای فعال آن «اتحادیه» بشناسیم.

حتما دوستان با این جملۀ لنین آشنا هستند، که می گوید: «پیش از آنکه متحد شویم، و برای آنکه متحد شویم، می بایست ابتدا قاطعانه و معین مرزهای خود را مشخص کنیم»(اعلامیۀ برپایی هیات تحریریۀ «ایسکرا»، سال 1900)! با آنکه در این مقاله به اپورتونیسم برنشتاین و استرووه اشاره می کند، جالب است، که لنین همواره و در بسیاری از مهمترین نکته ها هیچگونه خط و مرز مشخصی را رعایت نمی کرد.

 فعالیتها در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» در واقع، ملغمه ای بود از گرایشهای گوناگون اکونومیستها، بووندیستها، مارکسیستهای قانونی و برخی از فعالان محفل گاهنامۀ «وخی» مانند بوولگاکوف، بردیایف، مِرِژکوفسکی، باگدانوف و لوناچارسکی، که برخی از آنها در آیندۀ نزدیک به بُلشویسم پیوسته و در دولت شوروی هم به وزارت رسیدند.

می بایست یاداور شویم، که نخستین کنگرۀ ح س د ک ر  به ابتکار لنین و شاخۀ پتربورگ «اتحاد مبارزه» در مینسک برگزار شده بود-هرچند خود لنین و چندین تن دیگر بازداشت شده و نتوانستند در کنگره شرکت کنند، اما تصمیمات کنگرۀ نخست (کنگرۀ مینسک) و رهبری کمیتۀ مرکزی مرکب از س.ئی. رادچنکو (اتحاد مبارزه، شاخۀ پتربورگ)، ب.ل. ایدلمان (رابوچایا گازتا) نمایندۀ گرایش اکونومیستی، آ.ئی. کرِمِر (بوند) را پذیرفته بودند و مشکلی با این بازار آشفتۀ اندیشه های گوناگون فلسفی و نگرش بر ساختار حزبی نداشتند. پس بسیار هم طبیعی بود، که به همان ساختار هم بخواهند برای ادامۀ حزب به کنگرۀ دوم فراخوان بدهند. و لنین با همین اندیشه دربارۀ ترکیب حزب «مارکسیستی» به نمایندگان همۀ این گرایشها برای شرکت در کنگرۀ دوم فراخوان داده بود، تا بیایند و آش شله قلمکاری را درست کنند.

کنگرۀ نخست در آپارتمان پ.و. روومیانتسف با شرکت 9 نماینده، که درمیان آنها از «رابوچایا گازتا» و «بوند» نیز بودند، آغاز به کار کرد و شش نشست داشت. در آن گردهمایی تصمیم گرفته شد نام ح س د ک ر را برگزینند. لنین در دسامبر 1895 در زندان طرح فراخوان کنگره و برنامۀ حزب را ریخته بود، اما دستگیریهای گستردۀ فعالان سوسیال-دمکرات در همۀ شهرها اجرای این برنامه را به تعویق انداخته بود. تنها شاخۀ کی یِف ضربه نخورده بود و برای برگزاری کنگره تلاشهای خود را آغاز کرد. در مارس 1897 کنفرانس پیش-کنگره از اعضای شاخۀ کی یِف و پتربورگ برپا شد و تصمیم گرفته شد ارگان سرتاسری «رابوچایا گازتا»  را منتشر کنند و همۀ محافل سوسیال-دمکرات را برای برپایی حزبی یگانه فرابخوانند. توجه شود، که شاخۀ اوکرائین بیشتر زیر تاثیر خط اکونومیستی بود. جزوۀ لنین-«وظایف سوسیال-دمکراتهای روس» (1897) پایۀ این بحث گردید. نمایندگان روزنامۀ «رابوچایا میسل» (اندیشۀ کارگری) از پتربورگ و همچنین «اتحاد سوسیال-دمکراتهای روس برون مرز» را به کنگرۀ نخست راه ندادند- این «اتحادیه »به ابتکار گروه پلخانوف در سال 1894 در ژنو برپا گردیده بود. اما «اتحاد سوسیال-دمکراتهای روس برون مرز» بخشی از حزب و نمایندۀ حزب در برون مرز اعلام گردید. مانیفست کنگره بوسیلۀ اعضای کمیتۀ مرکزی نوشته شد و سپس لنین نیز، که در آنزمان در تبعید بود، آنرا تایید نمود. اما نخستین کنگره نه برنامه و نه اساسنامۀ حزب را ننوشته بود.

لنین نه تنها کنگرۀ نخست ح س د ک ر را، که در مینسک برگزار شد، تایید کرده بود، بلکه حتی برای برگزاری کنگرۀ دوم و برپایی واقعی حزب نیز از همان گرایشهای «اتحاد مبارزه» نمایندگانی را به کنگره فراخوانده بود. پلخانوف تا جایی، که آن گرایشها را می شناخت، نمایندگانشان را برای شرکت در کنگره تایید نکرده بود. این نشان می دهد، که لنین چندان هم به «کشیدن خط و مرز» پایبند نبود وهمین نیز نطفۀ اخراج و انشعاب را با خودش به کنگرۀ دوم برده بود. از اینجا دانسته می شود، که گام نخست برپایی حزب مارکسیستی را لنین بلد نبود و نمی توان لنین را «سازمانده و مبتکر نابغۀ برپایی حزب مارکسیستی» به شمار آورد.

بلانکیسم روسی

بر خلاف نظر تراب ثالث و دیگران، نکته های کلیدی جزوۀ «چه باید کرد؟»  را باید در اصول ساختار حزب لنینی جستجو کنیم، که پاسخ کوتاه و سرراستش چیزی نیست جز «بلانکیسم روسی». تراب ثالث و دیگر توجیه کنندگان دیدگاه لنین می گویند، که «لنین دیدگاه «انقلابیان حرفه ای» را تنها در همین «چه باید کرد؟» مطرح کرده بود و دیگر هرگز نه آنرا تکرار کرد، و نه در عمل پیاده کرد»! اینکه لنین چنین دیدگاهی را با همین فرمولبندی در جای دیگری تکرار کرده است، یا نه، چندان اهمیتی ندارد. آنچه اهمیت تعیین کننده دارد، این است، که اتفاقاً اتفاقاً، لنین همین دیدگاه بلانکیستی را، حتی بصورت باندیتیسم در همۀ سالهای فعالیتش، پیگیرانه، پیاده کرده بود.

انقلابیان حرفه ای کسانی هستند، که کاری ندارند، جز شرکت در کارهای «انقلابی»- تبلیغ و ترویج، تظاهرات، پخش اعلامیه، سخنرانی و شاید از نوشتن مقاله و ترجمۀ کتاب بتوان درامدی ناچیز به دست آورد. اما اگر شرایط پلیسی اجازۀ اینگونه فعالیتها را نمی دهد، تنها کاری، که برای «انقلابیان حرفه ای» می ماند، ترور، بانکزنی، قاچاق و جنایت برای پول است. این دقیقا همان کارهایی بود، که بلشویکها انجام می دادند، افزون بر همکاری با پلیس مخفی اتریش و آلمان.

اما بگذارید به جمله های بیشتری از همین «چه باید کرد؟» نگاه کنیم:

لنین در « چه باید کرد؟ » ادامه می دهد: « سازمان انقلابیان بیش از هرچیز باید به طور عمده افرادی را در برگیرد، که پیشۀ آنها فعالیت انقلابی باشد. [یعنی کار دیگری نداشته باشند، جز فعالیت انقلابی]. این سازمان حتما نباید چندان گسترده باشد [یعنی شمار اعضایش بهتر است کم باشد]، و تا جایی، که می شود، با پنهانکاری بیشتری فعالیت کند.[یعنی زندگی در خانه های تیمی] … کار ِما این نیست که در گلدانهای توی اتاق گندم سبز کنیم، بلکه با ریشه کن کردن علفهای هرز، زمین را برای رشد و رویاندن آیندۀ بذر گندم پاک می کنیم … ما باید دروگرهایی را آماده نماییم، که هم علفهای هرز امروزی را ریشه کن نمایند و هم گندم فردا را درو کنند. [معنی این جمله ها چیزی نیست، جز تبلیغ ترور] … سوسیال- دموکرات ها باید پیش از هرچیز به فکر برپایی سازمانی از انقلابیان باشند، یعنی سازمانی، که بتواند همۀ مبارزۀ آزادیبخش ِ پرولتاریا را رهبری کند» … «هستۀ کوچک به هم پیوسته ای از کارگران کاملا مصمم، آزموده و آبدیده، که در نواحی عمده دارای افرادی مطمئن و طبق همۀ اصول پنهانکاری کامل بوده و با سازمان انقلابیان مربوط باشد، می تواند با بهره برداری از کمک کاملا  گستردۀ توده، بدون داشتن هیچگونه رسمیتی، همۀ وظایفی را، که بر عهدۀ سازمان ِحرفه ای است انجام دهد».

و این دقیقا همان شیوۀ بلانکیستهاست، که انگلس آنرا در سال 1891 در پیشگفتار بر «جنگ داخلی در فرانسه» دربارۀ کمون پاریس بازگو می کند:

«اعضای کمون پاریس عبارت بودند از یک اکثریت بلانکیست، که در کمیته ی مرکزی گارد ملی نیز اکثریت داشتند ، و یک اقلیت یعنی اعضای اتحادیۀ بین المللی کارگران – انترناسیونال اول – که اغلب از هوادارن مکتب سوسیالیسم پرودون بودند.  در آن زمان بلانکیست ها در مجموع تنها از نظرِ غریزۀ انقلابی و پرولتری سوسیالیست بودند و تنها شمار اندکی از آنان به برکت وجود ویان، که با سوسیالیسم علمی آلمان آشنا بود، به آگاهی بیشتری در اصول دست یافته بودند، و از این روی است، که می دانیم از نظر اقتصادی در بسیاری کارها، که مطابق درک امروزی ما کمون می باید انجام میداد، غفلت شده بود . … بدیهی است، که از نظر اقتصادی در درجۀ نخست، طرفداران پرودون تاٴثیرگذار بودند، همچنان که بلانکیست ها مسئول رفتارها و بی تحرکی های سیاسی بودند. طنز تاریخ این است، که این بار نیز مانند هر زمان دیگری، که طرفداران متعصب یک فرقه به قدرت می رسند، چه این و چه آن، برعکس آنچه اصول مکتبشان حکم کرده بود، عمل می کردند. پروودون، مبلغ سوسیالیسم دهقانانِ خرد و پیشه وران، از اتحادیۀ کارگران بسیار متنفر بود و می گفت: شر اتحادیه بیش از خیر آن است. به گفتۀ پروودون، تنها در موارد استثنایی وجود صنایع بزرگ و موسسه های عظیم، مانند راه آهن است، که برای اتحادیۀ کارگران لازمند. در سال 1871 در پاریس، که مرکز کارهای هنری دستی بود، صنعتِ بزرگ به اندازه ای زیاد شده بود، که مهم ترین تصویبنامۀ کمون مربوط به سازمان دهی صنعت بزرگ و حتی مانوفاکتور بود. این صنعت بزرگ همان تشکیلاتی است، که بنا به گفتۀ مارکس در کتاب «جنگ داخلی»، سرانجام به کمونیسم، یعنی نقطۀ مقابل مکتب پروودون[سوسیالیسم تولید خرد دهقانی و پیشه وران] می انجامد، و از همین روی باید گفت، که: کمون گورستان مکتب سوسیالیسم پروودونی شد.

وضع بلانکیست ها هم بهتر از این نبود. آنها که در مکتب توطئه تربیت شده بودند و بوسیلۀ انضباط شدیدی که ویژگیِ اینگونه فرقه هاست، با هم ارتباط داشتند و از این نقطه نظر حرکت می کردند، که گروه نسبتا کوچکی از انسان های مصمم و جدی و متشکل قادرند در یک لحظۀ مناسب نه تنها زمام دولت را در دست بگیرند، بلکه با صرف انرژی زیاد و بدون توجه به همۀ مشکلات، می توانند آنقدر آن را حفظ کنند تا تودۀ مردم را به انقلاب بکشانند و آنان را به دور گروه کوچک رهبری سازماندهی نمایند. این کار هم پیش از هر چیز مستلزم شدیدترین تمرکز مستبدانۀ همۀ قدرت در دست حکومت انقلابی جدید خواهد بود»[و لنین هم دقیقا چنین نقشه ای داشت: «وجود هستۀ کوچک به هم پیوسته ای از کارگران کاملا مصمم، آزموده و آبدیده، که در نواحی عمده دارای افرادی مطمئن و طبق همۀ اصول پنهانکاری کامل بوده و با سازمان انقلابیان مربوط باشد …»].

 و « بلانکی عمدتا  فرد انقلابی سیاسی است و سوسیالیست بودنش به خاطر همبستگی یی است، که با خلق احساس می کند، اما نه دارای تئوری سوسیالیستی است، و نه پیشنهادهای پراکتیکی مشخصی ارائه می دهد، که دربردارندۀ راه حل اجتماعی باشند. او در فعالیت های سیاسی خود عمدتاً «مرد عمل» بود و اعتقاد داشت اقلیت کوچکی، که به خوبی متشکل شده باشد و در لحظۀ مناسب دست به اقدام انقلابی بزند، می تواند با چند موفقیت اولیه، توده های خلق را به دنبال خود بکشد و انقلاب پیروزمندی به وجود بیاورد. از آنجا، که بلانکی هر انقلابی را همچون اقدام یک اقلیت کوچک انقلابی تلقی می کند، بدیهی است، که خواه ناخواه، پس از پیروزی، دیکتاتوری آن اقلیت کوچک نتیجۀ آن خواهد بود. دیکتاتوری یی، که اگر خوب دقت کنیم دیکتاتوری طبقۀ انقلابی، یعنی پرولتاریا نبوده، بلکه دیکتاتوری همان افراد اندکی است، که دست به این اقدام زده اند، و خودشان نیز به نوبۀ خود، پیشتر  تحت دیکتاتوری یک یا چند تن انگشت شمار متشکل شده اند». ( همان)

اکنون این را با دیدگاه لنین مقایسه کنیم.

و شگفتی در این است، که لنین برای اثبات دیدگاه «انقلابیان حرفه ای»، حزب سوسیال دموکرات آلمان را «رهبری ده خردمند» بر « توده ها» توصیف نموده و می گوید: « فکر سیاسی آلمان ها اکنون به اندازۀ بسنده ای تکامل یافته و اندوختۀ بسنده ای از آزمایش سیاسی دارند تا به این موضوع پی ببرند، که در جامعۀ کنونی برای هیچ طبقه ای اگر ده نفر پیشوای با قریحه و استعداد – اشخاص با قریحه و استعداد هم صد تا صد تا به دنیا نمی آیند –، کارآزموده، از لحاظ حرفۀ خود آماده، در مکتب طولانی آموزش یافته و با یکدیگر هماهنگ نداشته باشد، مبارزۀ پایدار ممکن نخواهد بود».

و جالب است، که این ایدۀ «رهبری ده تنه» را لنین از «موعظۀ انقلابی» نیچایف برگرفته بود:

از نامۀ باکوونين به دوستش تالانديه پيداست، که او در همۀ موارد با نیچايف موافق نبود: « نیچايف کم کم به اين باور رسيد، که برای برپا ساختن سازمانی جدی و ويران نشدنی، بايد اساس را بر سياست ماکياولی گذاشته و بطور کامل، سيستم ايزوئيت ها را جذب کرد:- برای تن، تعدی و برای روح، دروغ. براستی اعتماد متقابل، همدردی جدی و سختگيرانه، فقط بين ده تن وجود دارند، که تقدس درونی جامعه را می سازند».

البته لنین از این «سیستم ایزوئیتی» تنها دروغ را پذیرفته و پیگیرانه علیه مخالفان خودش به کار می برد، اما ریاضت جسمی را قبول نداشت. دربارۀ دروغهای شاخدار لنین علیه مخالفانش گفتار ویژه ای خواهیم داشت.

لنین می گوید:«برای اداره کردن جنبش توده ای (توسط خردمندان) به کسانی نیازمندیم، که بویژه فعالیت سوسیال- دموکراتیک را کاملا پیشۀ خود قرار داده باشند و نیز، چنین کسانی باید با شکیبایی و سرسختی، خود را انقلابیان حرفه ای بار بیاورند . … سازمانی از انقلابیان حرفه ای بما بدهید، ما روسیه را واژگون می کنیم. اینگونه سازمان مستحکم انقلابی از نظر شکل خود درهر کشور استبدادی می تواند سازمان توطئه گرهم نامیده شود» («چه باید کرد» ترجمه از روسی، تاکید از من).

البته برای برپایی چنین سازمان توطئه گری به اعضایی نیازمندیم، که حرف شنو باشند و فکر هم نکنند، وگرنه، تصفیه های درون سازمانی هم خواهیم داشت:

« یگانه اصل جدی سازمانی برای کارکنان جنبش ما باید عبارت باشد از پنهان کاری بسیار شدید، گزینش بسیار دقیق اعضا، و آماده نمودن انقلابیان حرفه ای . … البته آنها وقت این را ندارند که به فورمهای بازیچه ای به نام دموکراتیسم بیاندیشند [بله، “بازیچه ای به نام دمکراتیسم”! و دقیقا از همین روی بود، که لنین فضای باز سیاسی دوران استولیپین و شرکت در انتخابات دوما را تحریم کرده بود.]، اما حس مسئولیت در آنها بسیار شدید است [یعنی حس دیکتاتوری] و ضمنا از روی تجربه دریافته اند، که سازمان انقلابیان حقیقی برای این که گریبان خود را از دست عضوی ناشایست رها کند از هیچگونه وسیله ای روی گردان نخواهد بود.[این یعنی ترور اعضای سازمان زیرزمینی، که با دیکتاتوری رهبران سازمان ناسازگارند. این را سرگئی نیچایف در عمل برای ترور ایوانوف پیاده کرده بود.] وانگهی، در کشورِ ما افکار عمومی مربوط به محیط انقلابی روسی – و بین المللی – وجود دارد، که به اندازۀ کافی پیشرفت نموده و دارای تاریخ طولانی خودش می باشد و هرگونه انحراف از وظیفۀ رفاقت را با قساوت بی امانی مجازات می نماید» (لنین، «چه باید کرد؟»).

و این دقیقا تکرار همان مقراراتی است، که سرگئی نیچایف در «موعظۀ انقلابی» نوشته بود: «10- هر رفيقی بايد چند انقلابی دست دوم و دست سوم-يعنی کسانی که بطور مطلق وقف نشده اند- را زير دست خودش داشته باشد. او بايد به آنها همچون سرمايۀ کلی انقلابی، که در اختيار وی قرار گرفته است، نگاه کند. او بايد صرفه جويانه سهم خودش را خرج کند و بکوشد هميشه بيشترين سود را از آن بدست بياورد…

11- هنگامی، که رفيقی به مصيبتی دچار می شود، فرد انقلابی بايد درک کند، که پاسخ به پرسش نجات دادن يا ندادن وی، نه از هيچگونه ديدگاه احساسات شخصی، بلکه فقط از منافع امر انقلاب بايد باشد. بنا بر اين، او بايد آن سودمندی را، که بوسيلۀ آن رفيق بدست می آيد، از يکسو و تلف کردن نيروهای انقلابی برای رهايی وی را، از سوی ديگر سبک و سنگين کند و بايد همينگونه تصميم بگيرد».

در 1873 انترناسيونال اول، مارکس و انگلس و … بسختی از روش نیچايف انتقاد کردند، اما لنین همواره جزوۀ نیچایف را می خواند و بدان عمل می کرد.

بلشویسم و منشویسم

آنچه تراب ثالث و همۀ چپهای ما نمی دانند

و اما روش لنین برای برپایی حزب بلانکیستی در پوشش جارهای مارکسیستی، کار را به جایی رساند، که لنین هرگز در هیچکدام از سازمانهای حزبی در «اکثریت» نبود، حتی در درون خود حزب بلشویک در مقطع دوران پس از انقلاب فوریه تا کودتای اکتبر، هرگز لنین در اکثریت نبود و بنا بر این «بلشویک» نبود. بلشویک اصلی همان مارتوف بود، و منشویک واقعی خود لنین.

از «ایسکرا» آغاز کنیم: لنین از دوران پیش از کنگرۀ دوم و از دوران «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» با مارتوف در کمیتۀ مرکزی بود و روی این دوستی و همکاری پیشین حساب می کرد. پاترسوف نیز از همان دوران در این سازمان در کنار لنین بود.

ایننا گِرموگنِونا سمیدُویچ-لِمان زادۀ سال 1870 در توولا نخستین منشی هیات تحریریۀ «ایسکرا» بود. او در اوت 1897 در پیوند با «اتحاد مبارزه» (گروه مارکسیستی یوری مارتوف، آلکساندر پاترسوف، فیودور گوورویچ-دان، میخائیل لِمان و …) به سیبری تبعید شد.

میخائیل لمان، فئودور گوورویچ، پاترسوف نیز به همان تبعیدگاه فرستاده شدند. ایننا سمیدُویچ از این تبعیدگاه فرار کرد و در پایان سال 1899 خودش را به سوئیس رسانده و به همکاری با گروه «آزادی کار» (گروه پلخانوف) پرداخت و سپس در اکتبر 1900 به مونیخ رفت و منشی هیات تحریریۀ «ایسکرا» شد.

در آوریل 1901 کرووپسکایا منشی شد و جای او را گرفت. اما دیری نپایید، که کروپسکایا از پست منشی گری کنار گذارده شد، زیرا نمی توانست کارها را بخوبی انجام دهد. لنین هم «چه باید کرد؟» خودش را نوشت و یاران قدیمی او، مارتوف و پاترسوف منتقدانش گشتند و به نقدهای پلخانوف و آکسلرود و زاسوولیچ پیوستند و عملا لنین تنها ماند و از هیات تحریریۀ «ایسکرا» بیرون رفت. اما هنگام بیرون رفتن، یادش نرفت نام روزنامۀ «ایسکرا» را هم با خودش ببرد و «ایسکرای لنینی» را منتشر کند، دقیقا مانند همۀ انشعابهای سازمانهای چپ خودمان، که همه همان روزنامۀ «کار» را منتشر می کنند، همه خودشان را «چریک فدایی» می نامند، آنهم چه چریکی! همه حکمتیستهای ناب هستند، همه همان خط مشی را دنبال می کنند و به خودشان حق می دهند نام و ارگان سازمان و حزب را از آن خود بدانند!

من در مقاله هایم-«دیدگاههای حزبی و صنفی» در این باره بسیار نوشته ام، اما اشاره هایی بدانها می کنم و همچنین نکته های دیگر را نیز در اینجا می نویسم.

پویان می گوید: «پیش از تاسیس حکومت دمکرات آذربایجان، جماعتی از روشنفکران گنده دماغ، که کمترین رابطه را با کادرهای کارگری حزب داشتند، وازدگی خود را از مشی استالین، که تکیه بر اصل دیکتاتوری پرولتاریا روح آن بود، هنوز زیر نقاب دفاع از «استقلال رهبری حزب» می پوشانیدند، گرد هم آمدند و نهال انشعاب را کاشتند … گلۀ روشنفکرانی، که پیشاپیش خود بزرگی همچون خلیل ملکی را داشتند، از در «راست» خارج شدند و بیدرنگ پس از خروج، علم و کتل رویزیونیسم را آشکارا برافراشتند … آنچه آماج تیرهای زهرآگین و تسلیم طلبانۀ نیروی سوم بود، مارکسیسم-لنینیسم بود، نه حزب توده … هیچیک از انشعابهایی، که در آن رخ داده به قصد بازگشت به اصول مارکسیستی-لنینیستی صورت نگرفته است … ضد استالینیسم، نفی دیکتاتوری پرولتاریا، تایید یک سوسیالیسم نیمبند، که استثمار طبقاتی را تعدیل می کند و مدافع لیبرالیسم است … آل احمد در حفظ میراثهای فکری نیروی سوم، تا لحظۀ مرگ همچون فرزند خلف خلیل ملکی کوشا بود».

پویان «مشی استالین» را برابر با «دیکتاتوری پرولتاریا» و در راستای «مارکسیسم-لنینیسم» ارزیابی کرده است. روشن است، که نه «مشی استالین» را می توان «دیکتاتوری پرولتاریا» به شمار آورد، نه «لنینیسم» را ادامه و یا «تکمیل کنندۀ مارکسیسم» دانست و نه انشعاب خلیل ملکی را «رویزیونیسم» به شمار آورد. بدبختانه اختلاف خلیل ملکی با حزب توده، اختلافی «سیاسی» بود، نه «ایدئولوژیک». خلیل ملکی هرگز تا آن اندازه به ژرفای تئوری دسترسی نداشت، که بتواند «لنینیسم» را نقد کند، یا بلشویسم را بشناسد و «مشی استالین» را مخالف آن ارزیابی کند-گرچه چنین تخالفی وجود نداشت، بلکه هم استالین، هم تروتسکی از پیروان لنین بودند و تلاش داشتند یکدیگر را «منحرف از مشی لنین» بشناسانند. با اینهمه، نزد لنینیستها، یکی از مهمترین آرگومنتها این بوده است، که مخالفان خودشان را «ضدلنینیست» و بنا بر این، غیرمارکسیست بشناسانند. چنین مقایسه ای را نه تنها از خلیل ملکی، بلکه از پارسانژاد، سقایی، لاشایی و دیگر بنیانگذاران «توفان» نیز نمی بینیم.

اینهم در پاسخ به گرایش تروتسکیستی تراب ثالث، لنین می گوید: «رفيق تروتسکی کاملا در مورد ایدۀ اصلی متن کتاب «چه باید کرد» دچار سوء تفاهم شده است. هنگامیکه در این باره، که حزب نباید سازمانی توطئه گر باشد (مانند بسياری دیگر نیز، که چنين مخالفتی را ابراز کرده اند)، او فراموش می کند، که من در کتابم شماری از انواع گوناگون سازمانها را بر شمرده ام. از پنهانترین و انحصاریترین، تا سازمانهای گل و گشاد و نسبتا گسترده».

می بینید؟ این تنها ما نیستیم، که ایدۀ مرکزی «چه باید کرد» لنین را برپایی سازمانی بلانکیستی می دانیم. این تنها مارتوف، پاترسوف، پلخانوف، آکسلرود، زاسوولیچ و دیگران نبودند، که اینگونه دریافته بودند، بلکه همین تروتسکی آقای تراب ثالث و مازیار رازی هم چنین برداشتی را از کتاب لنین داشت.

روشن است، که لنین در اینجا مغلطه می کند، زیرا در «چه باید کرد؟» رک و پوستکنده گفته است: «سازمانی از انقلابیان حرفه ای بما بدهید، ما روسیه را زیر و رو خواهیم کرد». در تفسیر بلانکیسم این جمله هیچکس دچار سوء تفاهم نشده بود؛ نه مارتوف، نه پاترسوف، نه آکسلرود، نه زاسوولیچ و نه پلخانوف، و نه حتی تروتسکی، که خودش دقیقا بشیوۀ بلانکیستی در اکتبر 1917 کودتای دولتی را علیه دولت ائتلافی کرنسکی رهبری کرد. این نمود روشنی از بلانکیسم روسی بود. معنی «انقلابیان حرفه ای» این است، که کسانی در سازمانی جمع شوند، که هیچ کار دیگری جز فعالیتهای سازمانی و حزبی نداشته باشند. اینگونه کسان برای تامین هزینه های زندگی مجبور خواهند بود بروند بانک بزنند، و حتی مانند چریکهای آمریکای لاتین به تولید و پخش کوکائین سرگرم شوند.

تراب ثالث می گوید:

4-«حتی ممکن است از نظر تئوریک اشکال داشته باشد.- مثلا جزوۀ خود لنین، جزوۀ جوان 30 و خرده ای ساله است، هنوز چنان تجربه ای ندارد».

لنینیستها هرچیزی را توجیه می کنند: اگر در اینگونه پرسشها لنین لنگ می زند، او را «جوان» و «بی تجربه» می نامند. اما همین لنینیستها به جزوه هایی مانند «رشد سرمایه داری در روسیه» و یا «دوستان خلق کیستند و چگونه علیه سوسیال-دمکراتها می ستیزند» و …، که لنین بسیار جوانتر نوشته بود، همچون سندی بی چون و چرا برای اثبات «نبوغ» لنین برخورد می کنند، اشتباهات او را به «جوان بودن» او ربط نمی دهند، و یا نمی توانند «اشتباهات» و ضعف تئوری و روش لنین را در «رشد سرمایه داری در روسیه»، «دوستان خلق کیستند …» و … ببینند. بویژه در همین دو اثر لنین-«دوستان خلق» و «رشد سرمایه داری»- بروشنی می بینیم، که لنین جنبش «نارودنیکها» را نمی شناسد و از تاریخ روسیه نیز چندان آگاهی درستی ندارد.

5-تراب ثالث می گوید: «نکتۀ کلیدی بحث این کتاب «آگاهی» است. دید خود لنین در این کتاب هنوز دید «پلخانوفی» بود، که من اسمش را می گذارم، که مارکس اسمش را می گذارد «ماتریالیستهای قبل از من»- ماتریالیسم مکانیکی، که آگاهی را بصورت انعکاس ماده می بیند و نقش فعال ذهن را در نظر نمی گیرد. و این دید پلخانوفی است، که لنین در این جزوه آنرا تکرار کرده است».

 داوید ریزانوف در پیشگفتار بر آثار فلسفی پلخانوف می گوید: «آنچه را در پیشگفتار گفته ام، تکرار می کنم:«خواننده ای را، که نیاز به کمک دارد، به هیچ روی نمی توان وادار به گشت و گذار در آثاری بیست و شش جلدی نمود». و دقیقا همینگونه نیز با هیچ توضیحاتی ناآگاهی برخی منتقدان بیسواد-دقیقا از همین روی، «دانشمند»-را نمی توان درمان نمود، که توانایی «دویدن» در چنین مجموعۀ آثاری را در چند ساعت داشته و با همین «سرعت» نیز «وارث» تفسیری نه کمتر «دانشمندانه» می باشند».

البته، مسلم است، که تراب ثالث به زبان روسی آشنایی ندارد و از همین روی نیز، حتی نمی تواند گامهای کوچکی در این گشت و گذار فلسفی بردارد. اما، به جای خواندن همۀ مجموعه آثار فلسفی پلخانوف، من به تراب ثالث پیشنهاد می کنم چند تا از آثار فلسفی پلخانوف را، که من ترجمه کرده ام، بخواند، سپس اظهار نظر کند، که آیا پلخانوف در نقد خودش از استرووه، برنشتاین، کنراد اشمیدت، پانه کووک، کائوتسکی، بردیایف، لوناچارسکی، چرنیشفسکی، بلینسکی و … آیا از دیالکتیک دفاع می کند، یا دیدگاه «مکانیکی» را تبلیغ می کند.

تناقض تراب ثالث

تناقضی، که تراب ثالث متوجۀ آن نیست، این است، که 1) لنین 32 ساله را در سال 1902 «جوان ناپخته و زیر تاثیر دیدگاه مکانیکی کائوتسکی و پلخانوف» معرفی می کند، تا مثلا از نکته ای، که در «چه باید کرد؟» پیدا کرده است، لنین را نجات بدهد!

دربارۀ دیدگاه کائوتسکی باید بحث ویژه ای داشته باشیم، اما کوتاه بگویم، که پلخانوف در این دوران مواضع فلسفی کنراد اشمیدت، برنشتاین و کائوتسکی را نقد کرده بود. به هنگام خودش می توانیم نگاهی به اینگونه مقالات پلخانوف بیاندازیم. بنا بر این، پلخانوف را نمی توان پاسخگوی دیدگاههای لنین به شمار آورد، کما اینکه لنین تا سالهای پایانی عمرش نیز هنوز مطالعات دقیقی در فلسفه، اقتصاد سیاسی و … نداشت. این را با سند و مدرک نشان خواهیم داد.

اما 2) همانگونه، که گفتیم، تراب ثالث نیز مانند همۀ لنینیستهای دیگر، لنین را نه در سال 1902، بلکه در سالهای 90 سدۀ نوزدهم دارای دیدگاه بسیار پخته و روشنی به شمار می آورد و متوجه اشکال بسیار مهم آثاری همچون «رشد سرمایه داری در روسیه»، «دوستان خلق کیستند و چگونه با سوسیال-دمکراتها می ستیزند؟» نیست. به این نکته ها خواهیم پرداخت.

و اما، و اما 3) لنین نه تنها در 1902 «زیر نفوذ دیدگاه پلخانوف» بود، بلکه در سال 1912 به جوانان گرونده به جنبش سفارش کرده بود: «(به نظرم می رسد بجاست در پرانتز برای اعضای جوان حزب یادآور شوم، که نمی توان کمونیست آگاه و واقعی شد، بدون آنکه مطالعه کنیم-دقیقا مطالعه کنیم- همۀ آنچه را بوسیلۀ پلخانوف در فلسفه نوشته شده است، زیرا این در همۀ ادبیات بین الملل مارکسیسم بهترین است)»-ج 22 مجموعه آثار لنین.

می بینیم لنین در سالهای پایانی زندگی خودش همچنان زیر تاثیر دیدگاه فلسفی پلخانوف بود و خودش هرگز فلسفه نیاموخته بود.

پرسش مهم این است، که تراب ثالث و دیگر لنینیستها آیا به پیشنهاد لنین عمل کرده اند؟ چند تا از آثار فلسفی پلخانوف را، که «در همۀ ادبیات بین الملل مارکسیسم بهترین هستند» خوانده اند؟

من به تراب ثالث پیشنهاد می کنم ترجمۀ من از مقالۀ ارزشمند پلخانوف را، به مناسبت شستمین سالگرد درگذشت هگل، عمیقا مطالعه کند و بفهمد- این مقاله را در فیسبوک خودم گذارده ام و چندین بار است، که باز نشر کرده ام. بسیار مایلم ببینم آقای تراب ثالث چه چیز مکانیکی را در این مقالۀ پلخانوف، که به مناسبت شستمین سالگرد درگذشت هگل نوشته است، پیدا می کند.  پلخانوف از جمله می گوید: «ماتریالیسم دیالکتیک امروزی بطور غیرقابل مقایسه ای بهتر از ایدآلیسم این حقیقت را آشکار کرده است، که مردم ناآگاهانه تاریخ را می سازند: از نقطه نظر ماتریالیسم دیالکتیک حرکت تاریخی در تحلیل نهایی نه بوسیلۀ ارادۀ انسانی، بلکه بوسیلۀ تکامل نیروهای مادی تولیدی تعیین می گردد. ماتریالیسم حتی میداند کی«جغد مینروا» آغاز به پرواز می کند، اما در پرواز این پرنده، همانند موارد بسیار دیگری، ماتریالیسم هیچ چیز اسرارآمیزی را نمی بیند. ماتریالیسم توانسته است پیوند میان آزادی و ناگزیری را، که بوسیلۀ ایدآلیسم کشف شده بود، در تاریخ به کار ببرد. مردم تاریخ خودشان را ناآگاهانه ساختند و می بایست می ساختند، تا زمانی، که هنوز نیروهای جنبانندۀ تکامل تاریخی در پشت سر ایشان و موازی با آگاهی ایشان عمل می کردند. از آنجا، که این نیروها کشف شده اند، از آنجا، که قوانین عمل آنها شناخته شده اند، مردم توانایی در دست گرفتن آنها و آنها را به فرمان خرد خود درآوردن را خواهند داشت. خدمت مارکس دقیقا در این است، که او این نیروها را کشف نموده و کارکردشان را زیر مطالعۀ دقیق دانشورانه قرار داد. ماتریالیسم دیالکتیک امروزی، که از دید فیلیسترها [کوته نظران]، می بایست آدم را به دستگاه اتومات [روبات] تبدیل کند، در واقع برای نخستین بار در تاریخ راه را بسوی فرمانروایی آزادی و فعالیت آگاهانه می گشاید. اما وارد شدن به این فرمانروایی تنها از راه مطالعۀ ریشه ای فعالیت کنونی اجتماعی امکانپذیر می باشد. فیلیسترها به این آگاه هستند، و یا دست کم، این را پیشاپیش حس می کنند. دقیقا از همین روی، توضیح ماتریالیستی تاریخ اینهمه سردرگمی و اینهمه نومیدی را برای ایشان باعث می گردد. و از همین روی نیز، هیچکدام از فیلیسترها نمی تواند و نمی خواهد تئوری مارکسی را در کلیتش بفهمد و یاد بگیرد. هگل به پرولتاریا همچون به توده نگاه می کرد. برای مارکس و برای مارکسیستها، پرولتاریا همانا نیروی سترگی است دربر دارندۀ آینده. تنها پرولتاریا شایستۀ فراگیری آموزۀ مارکس می باشد (دربارۀ استثنائات سخنی نمی گوییم)، و ما می بینیم چگونه پرولتاریا در واقع هرچه بیشتر به محتوای آن [آموزه] رخنه می کند» (ترجمۀ من از روسی).

سپس در همانجا پلخانوف با گفتاورد از «کاپیتال» ادامه می دهد: «کارل مارکس کاملا حق داشت دربارۀ خودش بگوید، که روشش نمایانگر کامل تضاد با روش هگل می باشد. «برای هگل پروسۀ منطقی، که نزد وی زیر فرنام ایده، به سوبژۀ مستقلی تبدیل می شود، همانا «دمیئورگ» [آفریننده-خدای یونانی آفرینندۀ آسمانها] واقعیتی می باشد، که پدیداری بیرونی آنرا می سازد. اما برای من اتفاقا برعکس است: ایدآل همانا چیزی ماتریالیستی منتقل شده و پرداخت شده در کلۀ آدم می باشد».

تکرار می کنم: « ماتریالیسم دیالکتیک امروزی، که از دید فیلیسترها [کوته نظران]، می بایست آدم را به دستگاه اتومات [روبات] تبدیل کند، در واقع برای نخستین بار در تاریخ راه را بسوی فرمانروایی آزادی و فعالیت آگاهانه می گشاید. اما وارد شدن به این فرمانروایی تنها از راه مطالعۀ ریشه ای فعالیت کنونی اجتماعی امکانپذیر می باشد».

آقای تراب ثالث، آیا این «دیدگاه مکانیکی» می باشد؟

مثال دیگری می زنم. پلخانوف در «آنارشیسم و سوسیالیسم» (ترجمۀ من از روسی)، دقیقا شیوۀ نگرش و اندیشۀ مارکسیستی را در برابر همان دیدگاه «مکانیکی» آنارشیستها بازگو می کند. خوب بخوانید: «2. ديدگاه سوسياليسم دانشورانه

فيلسوفان بزرگ ايدآليست آلمانی، شلينگ و هگل، بخوبی کمبود نقطه نظر «طبيعت انسانی» را می فهميدند. هگل در «فلسفۀ تاريخ» خود به اندازۀ کافی آن اتوپيستهای بورژوايی را به ريشخند می گيرد، که به فانتازی و هذيان دربارۀ ساختار اجتماعی «کامل» می پردازند. ايدآليسم آلمانی تاريخ را همچون روند قانونمند سختگيرانه ای بررسی می کند و فنر جنبش تاريخ را بيرون از «طبيعت انسانی» می جويد.

اين گام بزرگی به پيش در راه دستيابی به واقعيت بود. اما ايدآليستها اين فنر را «ايدۀ مطلق»، در «روح جهانی» می ديدند. اما از آنجا، که ايدۀ مطلق آنها چيزی غير از انتزاع روند انديشۀ ما نبود، معلوم شد، که در واقع آنها دوباره دوست قديمی فيلسوفان ماترياليست، طبيعت انسانی، را به مباحث وارد کردند، اما چنان پرده پوشی شده، که شايستۀ جامعۀ والا و سختگير انديشمندان آلمانی بود. طبيعت را از در بيرون کنی، از پنجره وارد می شود. بدون در نظر گرفتن همۀ خدماتی، که ايدآليستهای آلمانی به دانش جامعه شناسی کردند، مشکل سترگ و اساسی آن همانند دوران ماترياليستهای فرانسوی کمتر حل شده باقی ماند. آن نيروی رمزآلودی، که تاريخ بشريت را به جنبش وامی دارد کجاست و در چيست؟ دربارۀ اين هيچ چيز نمی دانستند. در اين حيطه چندين بررسی کمابيش درست، کم يا بيش ژرف انجام گرفتند. در بينشان چندين بررسی بسيار درست و بسيار ژرف بودند، اما همۀ اينها بررسی هايی تکه تکه، بدون پيوند با يکديگر بودند. اگر دانش اجتماعی سرانجام از اين کوچۀ بن بست رها شد، مديون کارل مارکس است.

از نظر مارکس، روابط حقوقی، همانند اشکال دولتی، نمی توانند نه خودبخود، نه بعنوان فراوردۀ به اصطلاح پيشرفت همگانی روح بشريت توضيح داده شوند. آنها ريشه در آن شرايط مادی زندگی دارند، که مجموعۀ آنها را هگل به پيروی از انگليسی ها و فرانسوی های سدۀ هژدهم، در اصطلاح کلی «جامعۀ مدنی» متحد کرد. اين تقريبا همان است، که گيزو می انگاشت، هنگامی، که او در پژوهشهای تاريخی خود می گفت، که ساختارهای سياسی ريشه در «روابط مالکانه» دارند. اما همزمان، همانگونه که برای گيزو اين «روابط مالکانه» همچون رازی ماندند، که او بيهوده می کوشيد آنرا به ياری انديشيدن دربارۀ «طبيعت انسانی» کشف کند، برای مارکس اين «شرايط» هيچ چيز رمزآلودی در خود ندارند. آنها بوسيلۀ موقعيت نيروهای توليدی مشخص می شوند، که هر جامعۀ مشخصی آنها را تنظيم می کند: «آناتومی جامعۀ بورژوازی را می بايد در اقتصاد سياسی جستجو کرد». فرموله کردن جهانبينی تاريخی مارکس را به خود او وامی گذاريم:

«مردم در توليد اجتماعی فراورده های لازم  برای زندگيشان، وارد روابط مشخص ناگزير خارج از ارادۀ خود- در روابط توليدی مطابق با سطح مشخص پيشرفت نيروهای مادی توليديشان- می شوند. مجموعۀ اين روابط توليدی، ساختار اقتصادی جامعه را پديد می آورد، آن پايۀ واقعی، که رويش روبنای حقوقی و سياسی گذارده می شود و اشکال مشخص آگاهی های اجتماعی در تطابق با آن قرار می گيرند. شيوۀ توليد ابزار مادی هستی شرايط روند اجتماعی، سياسی و بطور کلی روانی را فراهم می آورد. انديشۀ مردم شکل نحوۀ زندگيشان را تعيين نمی کند، بلکه برعکس، نحوۀ زندگی اجتماعی آنها شکل انديشه شان را تعيين می کند.

نيروهای مادی توليدی جامعه در مرحلۀ معينی از پيشرفت خود با روابط موجود توليدی، يا با خدمتگذاران آن، که تنها بوسيلۀ عبارت حقوقی روابط مالکيت به آن خدمت می کنند، که در بطن آنها اين نيروهای توليدی رشد يافته اند، وارد تضاد می شوند. از اشکال رشد نيروهای توليدی، اين روابط تبديل به پابندشان می شوند. آنگاه دوران انقلاب اجتماعی فرامی رسد».

تراب ثالث و تروتسکیستها و لنینیستها باید توجه داشته باشند، که لنین نه در سال 1902، بلکه در سال 1912 مطالعه و یادگیری آثار فلسفی پلخانوف را برای کسانی، که می خواهند مارکسیستهای آگاهی باشند، لازم می داند و می گوید :«نه تنها بخوانند، بلکه یاد بگیرند»، مانند شاگردی، که به آموزشگاه می رود و از استاد درس می گیرد. در اینصورت، آیا لنین در سال 1912 و سالهای پس از آن هرگز توانسته بود به این نکتۀ مهم پی ببرد، که تراب ثالث پی برده است؟ نه. بنا بر این، تراب ثالث باید به این نتیجه گیری برسد، که لنین اصولا فرق میان «ماتریالیسم مکانیکی پلخانوف» و «ماتریالیسم مارکس» را درک نمی کرد و از همین روی پنداشته بود آثار فلسفی پلخانوف برای مطالعه و آموزش خوب است! سپس هم لنین در سال 1915 به فکر مطالعۀ «کاپیتال» افتاده بود و گفته بود، که برای فهمیدن «کاپیتال» باید ابتدا هگل را بشناسد. اما وقتی آغاز به خواندن هگل کرد، حاشیه ها و زیرنویسهایی بر اصول دیالکتیک نوشت مانند «چرند» و ….

شگفتی در این است، که کسی مانند تراب ثالث، با اینهمه «نکته سنجی»، چگونه می تواند پیرو لنین باشد! و اصولا کسی مانند تراب ثالث چگونه می تواند تروتسکیست باشد؟!!! روشن است، که تراب ثالث به ادبیات روسی و مسائل آن دوران دسترسی ندارد و نمی تواند دریابد، فرق میان استالین و تروتسکی، مانند فرق میان خمینی و مسعود رجوی بود.

من به تراب ثالث پیشنهاد می کنم برای نمونه، به این نکته، که از «اختلاف نظرهای ما»، اثر پلخانوف ترجمه کرده ام، توجه کند و بگوید چه چیز مکانیکی یی در این دیدگاه یافت می شود: « بورژوازی بیحرکتی تنبلانه ای را افشا کرده است، که تکمیل کنندۀ طبیعی تجسم خشن قرون وسطایی نیروهای تحسین کنندۀ ارتجاعیون تا کنون بوده است. تنها بورژوازی نشان داده است چه ثمراتی را فعالیت انسانی می تواند به بار بیاورد. شگفتیهای هنر بورژوازی اساساً از اهرام مصر، کانالهای آب روم و کلیساهای سبک گوتیک متفاوت هستند، پیروزیهای آن هیچ چیز مشترکی با کوچهای مردمان و جنگهای صلیبی ندارند. بورژوازی نمی تواند وجود داشته باشد بدون ایجاد دگرگونیهای همواره در ابزار تولید و در سازمان آن، همچنین در نتیجه، در همۀ روابط اجتماعی. برعکس، نگهداری شیوه های تولید کهنه، نخستین شرط وجود همۀ طبقات صنعتی پیش از آن بود. دگرگونیهای همواره در تولید، تکان بیدرنگ در همۀ روابط اجتماعی، جنبش همواره و عدم قطعیت دائمی، دوران بورژوایی را از همۀ دورانهای پیشین متفاوت می کنند. همۀ پیوندهای استوار و سنگواره شده، با دیدگاهها و پنداشتهای از قدیم پایه گرفتۀ مطابق با آنها ویران می شوند، همۀ چیزهای دوباره شکل گرفته کهنه به نظر می رسند، پیش از آنکه فرصت کنند سنگواره بشوند…». متاسفانه شاید تراب ثالث و دیگر رفقا نتوانند این اثر پلخانوف را به زبان دیگری بخوانند. تقریباً همۀ این کتاب پلخانوف را ترجمه کرده ام و شاید بتوانم این را در اختیار جنبش چپ بگذارم. اما هنوز می توان به این گفتاورد بسنده نمود.

ادامه دارد

!قهرمانی دیگر به اسارت کشیده ش…

!قهرمانی دیگر به اسارت کشیده ش…

قهرمانی دیگر به اسارت کشیده شد!

هم‌میهنان و آزادگان درود

مبارزه و دستگیری محمد خداپرست، معرف به محمد نیشابوری، نکاتی مهم در بر داشت که نشان دهنده شروع نحوه مبارزه نوینی با جمهوری اسلامی است. بر اساس روند سرکوبها، دیگر چیزی به نام “مبارزه مسالمت آمیز” یا “خشونت پرهیز” واقعی نداشته و مسیر تحولات از «مقاومت و تحمل» به «مبارزه تا نابودی» در حال تغییر است. به گونه ای که مبارزه مردم برای آزادی و حق حاکمیت بر کشورشان بسوی “انقلاب” بزرگ پیش میرود.

آنچه از مبارزه تا دستگیری محمد نیشابوری میتوان درک و آموخت، نحوه کنش و واکنش این قهرمان مردمی در برابر ظلم و ستم حاکمان است. مردی که شاید مطالعات آنچنانی در زمینه جامعه شناسی، فلسفه سیاسی و حتی تجربه سازمانی نداشته، ولی آموزگار راستین است در تدریس درس مبارزه با استبداد حاکم بر کشورمان.

در کلیپی که از آخرین مبارزه او- پاره کردن بننر خامنه‎ای، مشاهد میشود، او از ملاقاتی که با یکی از خانواده‎های زندانیان، امید فتحی، داشت برمی‎گشت. او بجای اینکه کلیپی، کنفرانسی، پیشینی یا مطلبی کوتاه در باره امید بنویسد، مبارزه را به خیابان و میدان آورده و پیامش را به ظالمان چنین میده؛ ” من هم پاره‎ات میکنم خامنه ای، این عکست رو پاره میکنم، این ریشتو پاره میکنم تا امید را بازداشت نکنی. … این کار را کردم که امید را بازداشت نکنی”.

این تحول تازه‎ که در مبارزات مردم علیه نظام در حال شکل گیری و گسترده شداند است و آثار و خبرهایش را از این سوی و آن سوی کشور میخوانیم و مشاهده میکنید، شروع تغییر نحوه مبارزات مردمی با نظام  استبدادی است. پیامی که این مبارزان میدانی برای استبداد حاکم دارند این است؛ “میزنی میزنیم، بکُشی میکُشم، آمده ایم تا به پایانت برسانیم”. دیگر انتصابات، بازی خیمه شب بازی و انتخاب بین بد و بدتر تاثیر گذار نیست.

مبارزان میدانی متولد شده اند و از تکنوکرات های لاف زن داخل و خارج کشور هم گذار کرده اند. این است مزیت و برتری این مبارزان بر مبارزان پیشین، گذار برای “رسیدن” و آماده پرداخت هزینه و گرفتن انتقام خون قهرمانان شان از حاکمان.

وقتی که محمد نیشابوری درخواست میکند، از مردم ایران میخواهد، نه از رهبر، نه سازمان عفو بین الملل، نه سازمان ملل و نه از نهادهای بین ‎المللی دیگر. او با صدای لرزان و التماس کُنان، از من و تو میخواهد که به فکر امید باشیم، به فکر زن و بچه امید باشیم. این است تغییر روش مبارزه، اتکاء کردن به خود، نه به ترامپ، نه به این و نه آن. اتکاء به قدرت خود و ایستادگی در برابر ستمکاران و مبارزه تا نابودی آنان، نه التماس و نه درخواست بخشش!

هم‌میهنان  “اشک کباب موجب طغیان آتش است”، شرم بر ما باد، اگر از جانیان و تبهکاران نظام جمهوری اسلامی درخواست آزادی فرزندان شایسته، شجاع و آزادمنش میهنمان را بکنیم!

بیاییم آزادی محمد خداپرست و دیگر زندانیان سیاسی را بجای اینکه در شبکه های اجتماعی فریاد بزنیم، بجای تهیه پتیشن و گرفتن لایک از این و آن، بر در و دیوارهای افسرده شهرها، امضاء‌هایمان را بگذاریم . آزادی تمامی زندانیان سیاسی را دهان به دهان بگوش همگان برسانیم. بیاییم به جار رفتن در مقابل سفارتخانه ها، به داخل آنها رفته و فریاد “نابود باد جمهوری اسلامی” را در آنجا سر دهیم.

زندانی سیاسی وقتی آزاد می گردد، که جرمی به نام جرم سیاسی دیگر وجود نداشته باشد. گام نخست برای رسیدن با این خواسته انسانی، زمانی برداشته خواهد شد، که جمهوری اسلامی دیگر وجود نداشته باشد.

بیایید به جای “نه به جمهوری اسلامی”، پا را فراتر بگذاریم و فریاد نابود باد جمهوری اسلامی را سر دهیم، وقت انقلاب است. وقت آن است که “اتحادمان” را بر روی نابودی نظام ضدانسانی و ضدملی جمهوری اسلامی متمرکز کنیم.

باید به حاکمان ظالم و انسان کُش که به جان و ناموس و مال مردم دست‌اندازی کرده‌اند، ثابت کنیم که پس از این، آناند که از خشم مردم خواب آرام نخواهند داشته.

زندانیان سیاسی، از محمد نیشابوری تا زینب جلالیان، با جرمهای ساختگی، قهرمانان به یاد ماندنی همچون پوریا بختیاری، بهشتی و… که در صحنه مبارزه ماندند و در مقابل شکنجه گران مقاومت کردند و بر نفی نظام تاکید کردند، اسیر و کشته شدند تا مردم بترسند و در مقابل استبداد لجام گسیخته سر تسلیم فرود آورند، چه مُتوهمند این جانیان و تبهکاران!

هم‌میهنان آزاده، استراتژی و تاکتیکهای مبارزه تغییر کرده، باید از خود و دیگر قهرمانان در مقابل سرکوبگران دفاع کنیم. نظام ضدانسانی و ضدملی جمهوری اسلامی، سرکوب را بر مردم ایران تحمیل میکند، ولی این مردم قهرمان ایران است که با هوشیاری، سایه ترس و وحشت نابودی را بر دل حاکمان خواهند افکند.

«نابود با جمهوری اسلامی، این مظهر ظلم، خفت و خواری بشری»

اکبر کریمیان

۲۰ خرداد ۱۴۰۰

1- آخرین کلیپ محمد خدا پرست