توضیح واضحات

توضیح واضحات

فرزین خوشچین

توضیح واضحات

بخش دوم نقدی بر «لنینیسم چیست» را در چند مقالۀ آینده پی خواهیم گرفت.همانگونه، که می دانید این ترجمه در سایت «مجلۀ هفته» گنجانده شده است و منطقا می بایست نقد بر آنرا نیز «مجلۀ هفته» برتافته و در سایت خودش بگنجاند. اما چنین نشد. باز جای سپاس دارد، که سایت ارجمند «روشنگری» و «آزادی بیان» این نقد را پذیرفته اند و در انتشارش مرا یاری داده اند. اینگونه، که پیداست، کارکنان «مجلۀ هفته» در این مدت طولانی، که مقالات و ترجمه های مرا می پذیرفتند، درنیافته اند دیدگاه من سالیانی است، که در نقد لنین و لنینیسم است و با تکیه بر اسناد و ادبیاتی می نویسم، که ایشان یا بدان دسترسی ندارند، یا از کنارش گذشته و بدان توجهی نداشته اند. به هر روی، حزب توده و گرایشهای توده ایستی، با نامهای گوناگون فعالیت می کنند و من هم بسیار دوست می دارم، که اینگونه فعالیتها با نام و سمتگیری مشخص خودشان وجود داشته باشند و این اندازه جرات و سوادش را داشته باشند، که بتوانند نقد بر مواضع خودشان را بخوانند، آنرا درک کنند، و عقلشان را روی هم بگذارند و پاسخ درستی بدهند، نه اینکه در قالب مامور «ادارۀ انطباعات» ظاهر شده و اعلام بفرمایند:

 Majaleh Hafteh <hafteh7@yahoo.de>

To Farzin Khoshchin

Feb 14 at 8:55 PM

با عرض سلام

ما به ماركسيسم – لنينيسم اعتقاد داريم و  از دستاوردهاي آن مفتخر و اشتباهاتش را نقد ميكنيم و از انتشار مطالبي كه با لنين و لنينيسم مخالفند معذوريم

به نظر شما احترام ميگذاريم اما رسانه خود را در اختيار مخالفان لنينيسم و اتحاد جماهير شوروي قرار نخواهيم داد

با احترام

مجله هفته».

نخست آنکه، این فعالان سیاسی، که به مارکسیسم-لنینیسم اعتقاد دارند، مسلما می توانند در خیال خودشان «دستاوردهایی» برای لنینیسم پنداشته و بدانها «افتخار» هم بنمایند- همانگونه، که همۀ «باورمندان» به «لنینیسم» به این تخیلات خودشان افتخار می کنند. به هر روی، هیچکدام از لنینیستها در پی مطالعات و پژوهشهای خودش به این «باور» نرسیده است، بلکه این مکتب را از روی عقاید دیگران تقلید کرده و همرنگ جماعت گشته است. اما مهمتر از سرگرم بودن به این «افتخار» کذایی، که خود را در شکل و شمایل «استالینیسم» هم نمایان می سازد، مهم این است، که جرات داشته باشند نقد را با نقد پاسخ دهند، نه با سانسور.

دوم آنکه، نگارنده تا امروز در سایت «مجلۀ هفته» هرگز ندیده ام نقدی و یا اشاره ای بر «اشتباهات» «لنین» و «لنینیسم» نوشته شده باشد، جز آنچه خودم نوشته ام. آنچه را هم نوشته ام، کوشیده ام نه چندان آزارنده باشد، که خواننده و طرفدار لنینیسم را برماند، بلکه تلاش من بر این بوده است، که چشم ایشان را بر حقایق تئوریک باز نموده و روش لنین را نشان دهم. اگر گردانندگان سایت «مجلۀ هفته» نقدی و تحلیلی از «اشتباهات لنینیسم» دارند، بسیار خوب خواهد بود آنرا معرفی کنند. چنین نقدی را هرگز هیچیک از دوستان ایشان ننوشته و نمی تواند بنویسد.

بارها در اینجا و آنجا خوانده و شنیده ایم، که می گویند: «مارکسیسم را دگم نمی کنیم و به اشتباهات مارکس و انگلس هم اشاره می کنیم». اما من تا امروز در جایی نخوانده ام، که کسی به «اشتباهات مارکس» اشاره کرده باشد. خود من چند اشتباه مارکس را یافته ام، اما همچنان مارکس را برتر از دیگر اندیشمندان و انگلس را بهترین می دانم. دربارۀ چند اشتباه مارکس، در جایی دیگر سخن خواهم گفت. اما پی بردن به اشتباهات مارکس به من نشان داده است، که اتفاقا مارکس و انگلس «دگم» نبودند، زیرا برخورد خودشان را تغییر می دادند. اما لنین همواره اشتباه کرده و همواره نیز همان اشتباهات را تکرار کرده بود. با اینهمه، در اینجا سخن از «لنینیسم» است و سانسور «مجلۀ هفته»، که از نقد من بر «استالینیسم» رمیده است. ایشان بدرستی دریافته اند، که نقد «استالینیسم» به نقد «لنینیسم» می انجامد؛ استالین در حزب «بلشویک» پرورش یافت و اگر قرار باشد از رفتار و دیدگاههای او سخنی گفته شود، این سخنی دربارۀ ساختار حزب «بلشویک» و چگونگی «لنینیسم» هم خواهد بود. افزون بر این، من روی این موضوع پافشاری می کنم و توضیح باید داده شود، که چرا این دسته از رفقای درون گیومه به استالین بازگشت ایدئولوژیک نموده اند، اما حاضر نیستند گذشتۀ خود (دوران گرایش به خروشچف و ناسزاگویی به استالینیستها) را محکوم نمایند؟ اینک پرسش این است: از کجا و چگونه می توان اطمینان داشت، که ایشان چند سال دیگر دوباره به سرشان نزند و مواضع امروزی خود را رد نکنند؟ آخر حزب کمونیست روسیه خودش دچار بحران است و بزودی گنادی زیوگانوف و دار و دستۀ سوسیال-شووینیستش کنار نهاده خواهند شد. اینگونه نیست، که هرچه حزب کمونیست روسیه بگوید و هرگونه رفتاری داشته باشد، همۀ کمونیستهای جهان باید میمونانه از آن دنباله روی کنند.

«لنینیسم،مارکسیسم نیست»! من این را بارها و در نوشته های بسیاری گفته و نشان داده ام. گردانندگان سایت «مجلۀ هفته» بارها مقالات و ترجمه های مرا منتشر کرده اند. چرا پیش از این نمی توانستند دریابند مفهوم نوشته های من چیست؟ یا شاید درجۀ «مدارا»ی ایشان بالاتر بود؟ یا شاید و به گمان من همینگونه است، که این سایت زیر فشار توده ایها و مترجم توده ای، ا.م.شیری، قرار گرفته است، که در توان خودش ندیده است به نقدهای من پاسخ بدهد. این است، که سانسور را بهترین چاره دانسته است.

پیش از این، بویژه نقدی در 4 بخش بر ترجمه ای از همین فعال توده ای نوشته، بیسوادی و نادرستی مطالبش را- «لنینیسم- مارکسیسم نیست» را- نشان داده بودم، که از فیلتر ادارۀ سانسور همین سایت «مجلۀ هفته» گذشته بود. چرا گردانندگان این سایت هنگام انتشار این مقاله ها متوجه موضع ضد توده ای و نقد لنینیسم این قلم نشدند؟ ایشان به من پاسخ داده اند: «از انتشار مطالبي كه با لنين و لنينيسم مخالفند معذوريم». مگر این بار نخست بود، که من «لنینسم» را نقد می کردم؟ ایشان افزوده اند: «به نظر شما احترام ميگذاريم اما رسانه خود را در اختيار مخالفان لنينيسم و اتحاد جماهير شوروي قرار نخواهيم داد».

روشن است، که من یکی از «مخالفان لنینیسم» هستم. اما مخالفت من چیزی نیست، که ایشان تا امروز با آن برخورد داشته اند. شما آیا در جایی دیگر شنیده و یا خوانده اید، که «لنینیسم» را از دوران فعالیتهای لنین در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» به نقد کشیده باشند؟ نقد من بر «لنینیسم» از اینجا آغاز می شود. من این را در چندین مقاله توضیح داده ام و هر بار نیز «مجلۀ هفته» گویی در خواب و بیداری بسر می برده و اینها را منتشر کرده است. اکنون چه شده و به گفتۀ روسها «کدام مگس ایشان را گزیده است»، که ادامۀ نقدها و زده شدن پنبۀ استالینیسم را برنتافته اند؟ جز این است، که داد و فریاد مترجم پر مدعا و بیسواد توده ای درآمده است؟ جز این است، که من خائنان توده ای و همکاران جلادان جمهوری اسلامی را رسوا می کنم؟

جالب است، که همین «مجلۀ هفته» کتاب ارزشمند پلخانوف-«نقش شخصیت در تاریخ»- را برای دانلود کردن در سایت خودش گذارده است، که جای سپاس دارد. اما آیا از این اثر پلخانوف توانسته اند به نقد «کیش شخصیت» و بزرگنمایی استالین و لنین پی ببرند؟ روشن است، که چنین نیست و من گمان نمی کنم. کسیکه کتاب پلخانوف را خوب فهمیده باشد، هرگز نمی تواند دنبال کیش شخصیت برود و برای استالین و یا هرکس دیگری سینه بزند.

اکنون نگاه کنیم به ترجمه ها ومقالاتی دیگر از من، که همین سایت «مجلۀ هفته» از من پذیرفته و منتشر کرده است.

پیش از آن نقدی، که در چهار بخش در نقد «سخنرانی س.ن. کیروف» نوشته بودم و سایت «مجلۀ هفته» هم آنرا منتشر کرد و ندانست، که محتوای این نقد چیست، مقالۀ «پلخانوف و لنین- دو دیدگاه» را از جمله برای سایت «مجلۀ هفته» فرستاده بودم، ایشان هم آنرا منتشر کردند. موضع من در اینگونه مقالات بسیار روشن است؛ به مقایسۀ دو خط لنین و پلخانوف پرداخته و لنینیسم را نقد کرده ام. به زبان فارسی نوشته ام، نه چینی. در این نقدها، «اعترافنامۀ» لنین را ترجمه و معرفی کرده ام. نشان داده ام، که لنین دروغ بزرگی گفته بود. هرکس هر چند بار هم «یک گام به پیش، دو گام به پس» را بخواند و حتی آنرا از بر داشته باشد، باز هم نمی تواند این دروغ لنین را کشف کند: لنین «منشویک» بود، یعنی در «اقلیت» قرار داشت. و اما لنین در کجا و در کدام مرحله در اقلیت قرار نداشت؟

هیچکس تا امروز در جنبش چپ ما به این موضوع اشاره نکرده است، اما من در این مقاله ها به افشای دروغ بزرگ لنین پرداخته ام و نشان داده ام، که «بلشویک» (دراکثریت بودن) لنین دروغی بیش نبوده است. و می بایست توجه داشته باشیم، که 1) من هرچه نوشته ام، با تکیه بر اسناد و مدارک بوده است. آزادی بیان و عقیده باید برای همه و در همۀ موارد باشد، نه اینکه فقط شعارش را بدهیم و در عمل سانسور کنیم. اگر کسی دروغپردازی کند، می توان با انتشار سخنانش مخالفت نمود. اما نمی توان سانسور را برقرار نمود، زیرا سخنی با اندیشه و پذیرفته های ما جور نیست. بنا بر این، گردانندگان سایت «مجلۀ هفته» و همۀ کسانی که خواهان سانسور هستند، باید بدانند، که اگر من «اعترافنامۀ» لنین را ترجمه و معرفی نمی کردم، حتما در آینده کسی دیگر این کار را می کرد. پس چه بهتر، که هرچه زودتر با واقعیات آشنا بشویم. سایت «مجلۀ هفته» اینگونه مقالات مرا منتشر کرده است، اما اکنون، که نقدهای سخت و ریشه ای بر استالینیسم و لنینیسم بسیار تندتر شده و ادامه یافته اند، ایشان دریافته اند، که پاسخی ندارند و باید سانسور کنند!

  هیچکس نمی تواند روی خورشید را گل بمالد، اما همه می توانند دخمه ای بکنند و سر خود در آن فرو کنند. در اینصورت، چنین کسانی حق ندارند از وجود سانسور در جمهوری اسلامی یا هر کشور دیگر شکوه کنند. چرا آنموقع، که به این افشاگری پرداختم، مقاله را منتشر کردند- هنگامیکه نقد آشکارا و رک علیه خود لنین بود-، اما مقالۀ گذشتۀ مرا، که به افشای چرندهای استالینی پرداخته بودم، منتشر نکردند؟ به این لینک نگاه کنید! نقد لنینیسم را برای «مجلۀ هفته» هم فرستاده ام. بخوانید و ببینید موضع مقاله چیست.

http://mejalehhafteh.com/2013/11/20/%D9%BE%D9%84%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%81-%D9%88-%D9%84%D9%86%DB%8C%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AF%DB%8C%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%86%D8%AE%D8%B3%D8%AA

آیا کسی، که سانسور می کند و می گوید: «از انتشار مطالبي كه با لنين و لنينيسم مخالفند معذوريم»، حق دارد از جمهوری اسلامی انتقاد کند؟ جمهوری اسلامی هم از انتشار هرگونه ادبیاتی، که مخالف شرع انور باشد و مثلا تبلیغات آتئیستی بکند، «معذور» است. چه ایراد دارد؟ زنده باد سانسور در سرتاسر جهان! مرگ بر دگراندیش! خوب شد؟ اما، نه! باید با سانسور مبارزه کنیم و به هیچکس اجازه ندهیم سانسور کند و سانسورچی باشد.

یکی از ترجمه های من از پلخانوف، «پاتریوتیسم و سوسیالیسم» می باشد، که از جمله برای سایت هفته هم فرستاده ام و ایشان هم این را منتشر کرده اند. مسلما نتوانسته اند دریابند، که این نکته ای بسیار اصولی و ظریف از پلخانوف است، که برای آغاز مطالعه دربارۀ «سوسیال-شووینیسم» و مواضع لنینی «پاراژنچستوا» (شکستخواهی کشور خودی در جنگ با کشور بورژوازی دیگر) می باشد. در این باره چندین بار توضیح داده بودم. این نخستین بار نبود. ازهمینجاست، که توده ای ها در برابر تمایلات زیاده خواهانۀ استالین در جریان نفت شمال و جدایی آذربایجان کاملا آچمز شده بودند. و  در پیروی از همین «تئوری» لنین بود، که حزب توده خواهان برون رفت نیروهای شوروی از ایران نشده بود. مسلما، اگر شوروی به ایران حمله می کرد، توده ایها با لشگر متجاوز همکاری می کردند و نامش را هم «پیروی از مکتب مارکسیسم-لنینیسم» می گذاشتند! همین امروز هم اگر روسیه سهم ایران از دریای خزر را می خورد، ایران را بر سر پروژۀ اتمی و … می دوشد، توده ایها و لنینیستهای گوناگون جیک نمی زنند. لنینیسم، مارکسیسم نیست!

گردانندگان سایت «مجلۀ هفته» گفته اند: «رسانه خود را در اختيار مخالفان لنينيسم و اتحاد جماهير شوروي قرار نخواهيم داد».

نخست آنکه،  چون در عمل، چندین بار مقالات مرا منتشر کرده اند، یا نتوانسته بودند از محتوای سخنان من سر دربیاورند؛ و یا درجۀ مدارا و آزادیخواهی ایشان بالاتر از امروز بود.

دوم آنکه، کدام «اتحاد شوروی»؟ روشن است، که سرتاسر تاریخ «اتحاد شوروی» را نمی توان یک گونه پنداشت. دوران استالین را «نواستالینیستها» به نام «اتحاد شوروی»  تا فروپاشی بلوک شرق معرفی می کنند. می دانیم، که دوران استالین، پس از سخنرانی خروشچف در کنگرۀ بیستم، عملا کنار نهاده شد. اما نه پیش از کنگرۀ بیستم، و نه پس از آن، «سوسیالیسم» و «حکومت کارگری» هرگز در شوروی وجود نداشت. گردانندگان سایت «مجلۀ هفته» از کدام «شوروی» سخن می گویند؟ از همان شوروی، که در زمانی، که وجود داشت، ایشان ترجیح داده بودند در اروپای بورژوایی بمانند، از مواهبش بهره ببرند و شعارهای توخالی سوسیسالیستی سر دهند؟ یا منظورشان از «شوروی» همان دوران استالین است؟ ایشان می بایست پیش از هرچیز مالیات همان ناسزاگویی های گذشتۀ خودشان علیه استالینیستها را بپردازند و توضیح بدهند، که چگونه شد ایشان دوباره و چند باره «تواب» شده و به موضع استالینیسم ناب محمدی بازگشت کرده اند و چه تضمینی وجود دارد، که دوباره فیل ارتدادشان یاد هندوستان رویزیونیسم را نکند.

اما من نگارنده از ادبیات توده ایهای خروشچفی علیه توده ایهای استالینیستی استفاده نمی کنم، بلکه دیدگاه من از ریشه در تخالف با دیدگاه ایشان است. من به جای تکرار بحثهای بی سرانجام گذشته (میان خروشچفی ها و استالینی ها)، به نقد ریشه ای دستگاه اندیشۀ لنین پرداخته ام و این را هم از راه افشای «لنینیسم»، و هم از راه افشای «بلشویکها»یی مانند استالین ادامه خواهم داد و از سانسور هم هیچگونه ترسی ندارم. خوشبختانه امکانات تکنیکی امروز به همه این اجازه را می دهد نظرات خود را با روشهای گوناگون ابراز نمایند.

من فکر می کنم همۀ سایتهای چپ می بایست به پیشباز برخورد آزادانۀ اندیشه ها رفته و بخش ویژه ای را برای اینگونه مسائل تئوریک باز کنند.

سخنرانی س.م.کیروف-4…

سخنرانی س.م.کیروف-4…

فرزین خوشچین

دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف

4

 کیروف در بخشی از سخنانش با فرنام «لنین ــ سازمانگر حزب» چنین گفته است:

«تاریخ حزب ما، تاریخ زندگی و فعالیت لنین است. او نبوغ خود را در کار تشکیل حزب کمونیست روسیه (بلشویک) بمثابه یک سازمانگر توانا نشان داد. دشمنان ما با اذعان به ذهن روشن لنین، قدرت سازمانگری او را نادیده می گیرند».

یکم؛ جهانبینی- کیروف مسلما نمی توانست درک کند، که «سازمانگری» و برپایی تشکیلات می بایست بر پایۀ ایده هایی باشد منسجم، سیستماتیک، روشن و هدفمند. اما همانگونه، که از تاریخ رشد تشکیلات لنینی برمی آید، تشکیلات لنینی بر چنین روشی پایه گذاری نشده بود، بلکه در هر گامی، چرخشی نوین و گردشی دگرگونه را تجربه نموده و رفته-رفته به شکلی در می آمد، که ساختار نخستین و ماهیتش آنرا دیکته می کرد؛ چنانکه هر سازمانی بر پایۀ جهانبینی خودش شکل می گیرد. مسلما، لنین در جریان زندگی و فعالیتهای سیاسی خودش، شکل می گرفت و پخته تر می شد، اما پایۀ اندیشۀ او همان «خشت کجی» بود، که ساختار تشکیلاتش را کج و نادرست رقم زده بود. کیروف آنقدر به این چیزها توجه و آگاهی نداشت، که بتواند روند ساخته شدن بنای تشکیلاتی «بلشویسم» را دریابد. پایۀ تشکیل حزب لنینی، پایه ای غیرمارکسیستی بود: گرچه شعار لنین برای پرولتاریا و «دیکتاتوری پرولتاریا» بود، عملا بلشویکها «انقلابیان حرفه ای» گردآمده در سازمانی «بلانکیستی» بودند. آنچه «بلشویکها» را گرد هم آورده بود، نه جهانبینی مارکسیستی، بلکه «پراکتیک سیاسی» بود، که تنها و تنها در مبارزه با «تزاریسم» بازتاب می یافت، نه در فرارویی طبقۀ کارگر و زحمتکشان روسیه. این پایه های مکتب مارکس نبود، که لنین و طرفدارانش را گرد هم آورده بود، زیرا لنین و بلشویکها پیرو فلسفه ها و جهانبینی های گوناگونی بودند، که حتی دین و فلسفۀ ایدآلیستی را عملا تبلیغ می کردند، در فلسفه به کانت بازگشت کرده بودند، نئوکانتیسم و … را تبلیغ می کردند. گرچه در دید نخست، بسیاری از خوانندگان به «مبارزۀ لنین» با «امپریوکریتیسیسم» و کتاب معروفش اشاره می کنند، در واقع، لنین نشان داده است، که اساس بحث در این باره را بطور کامل درک نکرده، و از همین روی نیز، نتوانسته بود گام درستی را در آغاز چنین بحثی بردارد. شکافتن این موضوع را می بایست در گفتار ویژه ای با فرنام «لنین و فلسفه» دنبال کنیم، اما در کوتاه سخن، می بایست به این نکته اشاره داشته باشیم، که لنین وارد مبحث اساسی و پایه ای سابقۀ برخورد راسیونالیسم و امپیریسم نشده، دیدگاه ویژۀ کانت را در واکنش به این دو مکتب فلسفی نتوانسته بود دریابد، و از همین روی نیز، تنها نگاهی گذرا و دریافتی سطحی از مقالاتی داشت، که پلخانوف، ل.ئی. آکسلرود بویژه در این باره نوشته بودند. و این نکتۀ مهم را می بایست بگویم، که شناخت درست و همچنین کامل از کانت، شناختی نیست، که با خواندن چند مقاله به دست آید. آنچه باگدانوف در پی آواناریوس و دیگران تکرار می کرد، از پایۀ تئوریک اشتباهی برخوردار بود، که حتی کمترین نزدیکی با دیباچۀ توضیحی ایمانوئل کانت برای دریافت درست از «نقد عقل محض» را در بر نداشت. و این تازه توضیحی بود، که کانت خود را مجبور دیده بود برای دو تن از منقدان آلمانی زبان فلسفه بنویسد، که دو نقد جداگانه، در دو مجلۀ فلسفی بر «نقد عقل محض» نوشته و اتفاقا، هر دوی آنها به راهی خطا رفته بودند!!!! اکنون اگر بخواهیم به دیدگاه باگدانوف، لوناچارسکی، بردیایف، سرگئی بوولگاکوف و همچنین، به دیدگاه لنین بر این موضوع بپردازیم، می بایست  در نظر داشته باشیم،که هیچکدام از ایشان، تا جایی، که من می دانم، دیباچۀ کانت را نخوانده بود،- س.م. کیروف و دار و دستۀ استالین، که جای خود دارند. و این تازه یک جنبه در نقد «امپریوکریتیسیسم» است، که پای لنین در آن می لنگد. موارد دیگری نیز در انحراف جهانبینی لنین سهیم بودند، که تاثیر خود را بر ساختار سازمانی بلشویسم گذارده بودند.

 

دوم؛ پراکتیک سیاسی- «سازمانگر حزب»، که کیروف از آن دم می زند، به هیچ روی نمی توانست لنین را در نقش «پراکتیک سیاسی» دارای اعتبار نماید. زیرا لنین نه تنها به فلسفه و جهانبینی اعضای حزب خودش اهمیت نمی داد، و یا بهتر است بگوییم؛ برخوردی جدی نداشت، بلکه موضوع از همینجا «بیخ پیدا می کند»، زیرا  در چنین صورتی، اعضای تشکیل دهندۀ حزب لنینی، کسانی هستند، که دارای گرایشهای گوناگون و متضاد با انحرافات ویژۀ خودشان نیز می باشند، که اصولا برپایی و سازمان دادن چنین حزبی، تنها به انشعابات گوناگون نیز خواهد انجامید،- یعنی نطفۀ انشعاب و دردسرهای آینده را در همینجا باید جستجو نمود؛ «اکونومیستها»، «بوندیستها»، «خداسازان و طرفداران دین پنجم»، «لیبرالهای لیگ برون مرزی»، «طرفداران طبقۀ کارگر»، که هنوز نتوانسته اند بطور کامل از«نارودنیسم» دل بکنند و گرایشهای آنارشیستی را با خود دارند،- چنین مجموعه ای نمی تواند «حزب طبقۀ کارگر» را بر پایۀ مکتب مارکس بنا کند. توجه ویژۀ خوانندگان را می بایست به این نکته جلب نماییم، که دقیقا همزمان با «نوشتن» نقد بر جهانبینی باگدانوف، لنین با او در «مرکز بلشویکی» برای انجام «پراکتیک سیاسی» (بانکزنی، کشتن موروزوف و بالا کشیدن بیمۀ عمر او و …) همکاری پیگیرانه ای داشت!!!

همچنین، توجه داشته باشیم: کنگرۀ نخست در 3-1 (15-13) مارس 1898 در مینسک (پایتخت بلاروس) با فراخوان پ.ب.استرووه برگزار شد. کنگره برای این در 1 مارس آغاز شد، که بر پیوند خود با فعالیتهای «نارودنایا وُلیا» (ارادۀ خلق) تاکید کرده باشد،- در 1 مارس 1889 تلاش نافرجام سازمان «ارادۀ خلق» برای ترور الکساندر سوم رخ داده بود. و این نشان می دهد، که گرایش این جوانان به اصطلاح «مارکسیست»، هنوز در پیوند با اندیشه های «نارودنیک» بود.

 لنین در اعلامیۀ هیات تحریریۀ «ایسکرا» در 23 (5) سپتامبر 1900 نوشته بود: «پیش از آنکه متحد شویم، و برای آنکه متحد شویم، می بایست ابتدا مرزهای خودمانرا قطعا مشخص کنیم». اما آیا انصافا لنین «خط و مرزها» را برای فراخوان نمایندگان به کنگرۀ برپایی حزب تشخیص داده و آنها را ترسیم کرده بود؟ او در آن «اطلاعیه» از انحرافات گوناگون سخن گفته و نمایندگانش را نیز برشمرده بود، اما در کنگرۀ دوم نمایندگان چه گرایشهایی شرکت کردند؟ برای نمونه، «بوند» یعنی چه؟ یعنی «اتحادیۀ پرولتاریای یهودی کشورهای لیتوانی، لهستان و روسیه»، که چون تافتۀ جدابافته ای هستند- «برگزیدگان یهوه»- در هر سازمان حزبی، که وارد شوند، گله وار زیست خواهند کرد. «بوندیستها» در «اتحاد مبارزه» هم بودند، در کنگرۀ نخست شرکت تعیین کننده ای داشتند، به کنگرۀ دوم هم فراخوانده شدند. و اما، واقعا چرا لنین «بوندیستها» و «اکونومیستها» را به کنگرۀ دوم فراخوانده بود؟ چرا نتوانسته بود از دوران «اتحاد مبارزه» و کنگرۀ نخست، درس بگیرد؟ آیا واقعا لنین، سازمانگر حزب مارکسیستی بود؟

بنا بر این، آنچه کیروف «پراکتیک سیاسی» می نامد، چیزی است همانند کشمکش میان گرایشهای ناهمگونی، که اشتباها گرداگرد یکدیگر ایستاده اند.

سوم؛ جبهه یا حزب- با توجه به این نکتۀ دوم است، که می بایست به مقایسۀ دو خط لنین و خط پلخانوف در گزینش اعضای حزب طبقۀ کارگر نگاه کنیم. و این نه تنها از دیدگاه و شخصیت فردی ایشان، بلکه در آغاز از دیدگاه خط سیاسی-ایدئولوژیک ایشان می بایست در نظر گرفته شود. بیایید به روند رویدادها از زمان برپایی «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» و رسیدن به کنگرۀ نخست ح س د ک ر نگاهی گذرا بیاندازیم: در چارچوبی به نام «اتحاد مبارزه» ما عناصری را می بینیم، که در بهترین حالت، چیزی جز «جبهۀ چپ اجتماعی» را نمی ساختند، اما دل خودشان را خوش کرده بودند، که در راه «برپایی حزب طبقۀ کارگر»، آنهم آنگونه، که لنینیستها دوست می دارند در بوق و کرنا بدمند- «حزب تراز نوین»- و البته در تطابق کامل با مکتب مارکس گام برمی دارند!!! بخوبی می دانیم، که نخستین مبارزۀ پلخانوف برای برپایی کنگرۀ دوم و «اتحاد تشکیلاتی» با لنین، اخراج استرووه بود. نخست برایمان شگفت آور است اینگونه برخورد پلخانوف، بویژه اینکه ابتکار فراخوان برای برپایی کنگرۀ نخست و همچنین، نوشتن مانیفست کنگره را همین پ.ب. استرووه بر عهده داشت.مانیفست نخستین کنگرۀ حزب را پس از کنگره و دستگیر شدن نمایندگانش، همین استرووه نوشته بود. و این دقیقا همان زمانی بود، که لنین با استرووه روابط خوبی داشت.

می دانیم پلخانوف در سالهای پایانی سدۀ نوزدهم با کمک همین «مارکسیستهای علنی» توانست کتابهای خودش را با نام مستعار، اما بصورت علنی در پتربورگ منتشر کند- «اندر مسالۀ رشد دیدگاه مونیستی بر تاریخ»، با امضای ن. بتلوف. اما این فعالیتی جبهه ای و بیرون از چارچوب سازمانی بود. اما لنین با همین استرووه در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» فعالیت تشکیلاتی داشت.

 با اینهمه، نخستین قربانی پلخانوف، استرووه بود. پاترسوف و زاسوولیچ در ملایم کردن برخوردهای پلخانوف با خط استرووه بسیار تلاش کردند. سپس پلخانوف خواستار اخراج اکونومیستها- سرگئی پراکاپوویچ و یکاترینا کووسکُوا- از «اتحادیۀ سوسیال-دمکراتهای روس برون مرز» شده بود، زیرا آنها حتی پا را از برنشتاین هم فراتر گذارده و نقطه نظر «سوسیال-دمکراسی» را رد کرده بودند. برای همین بود، که پلخانوف به ارگان «سایووز» حمله می کرد. پلخانوف حتی در مارس 1900 جزوه ای بسیار تند نوشت، به نام

“Vademecum”

     که واژه ای لاتین و به معنی «با من بیا» می باشد و یادآور نقدهای پلخانوف بر دیدگاه «اکونومیستها» بود و ایشان را به ارتداد، سازش با فروپاشی و التقاط متهم می نمود

 در برابر اینگونه برخوردهای پلخانوف با اپورتونیسم چپ و راست، لنین همان آش شله قلمکار «اتحاد مبارزه» را به کنگرۀ دوم فراخواند، و دیدیم، که میوه ای جز انشعاب و هیاهو در بر نداشت. و بسیار هم جالب است، که در پایان کنگرۀ دوم، «بوند» و «رابوچه دلو» اخراج شدند. سپس هم، که برخی از همان «اکونومیستها»، که مواضع خودشان را کنار گذارده و می خواستند با حزب همکاری کنند، تازه لنین به فکر مبارزه و کنار گذاردن ایشان افتاده بود!!! در اینجا بود، که پلخانوف مقالۀ معروف «چه نباید کرد؟» را نوشت و لنین در پاسخ، با پلخانوف موافقت نمود، که با ایشان می بایست همکاری نمود

چهارم؛ پاراژنچستوا- لنین با ژاپن و آلمان نه تنها همکاری می کرد، بلکه این کار خودش را «تئوریزه» هم کرده بود: «پاراژنچستوا»، یعنی شکستخواهی کشور بورژوایی خودی، در جنگ با کشور امپریالیستی و متجاوز؛ مثلا اگر آمریکا به جمهوری اسلامی آخوندی حمله کند و کشور ما را بمباران کند، ما می بایست هورا بکشیم و با آمریکا همکاری کنیم!!! جالب است، نه؟ نگاه پلخانوف به اینگونه موضوعات را می بایست در مقالۀ « پاتریوتیسم و سوسیالیسم» ترجمۀ همین قلم دنبال کنیم.

http://www.roshangari.net/?p=31332

http://www.azadi-b.com/J/2014/08/post_414.html

http://www.hafteh.de/?p=75793

 پنجم؛ باندیتیسم- افزون بر اینها، «لنین-سازمانگر حزب» کیروف به باندیتیسم هم علاقه داشت. روشن است، تامین منابع مالی برای «پراکتیک سیاسی» لازم می باشد. اما پناهندگان سیاسی سالهای پایانی سدۀ نوزدهم و سالهای آغازین سدۀ بیستم، هیچگونه کمک هزینه ای دریافت نمی کردند و مجبور بودند کاری پیدا کنند. برخی از سرشناسترین فعالان سیاسی، از راه چاپ کتاب، فروش روزنامه، سخنرانی و درس دادن در دانشگاه یا آموزگاری خصوصی، هزینۀ زندگی خودشان را در کنار فعالیتهای سیاسی در می آوردند. بیشتر فعالان سیاسی نیز مجبور بودند کارهای دیگری پیدا کنند. همسر پلخانوف پزشک بود و با اینهمه، بسختی کار پیدا می کرد. پاول آکسلرود و همسرش، که بهترین مقالات و نقدهای فلسفی را می نوشت، هم در کارهای چاپ و انتشار ادبیات مارکسیستی فعالیت می کردند، و هم طبقۀ پایین خانۀ خود را به فروشگاه ماست و شیر تبدیل کرده بود. این دو رفیق به رفقای دیگر کمک مالی می رساندند. لنین برای دست انداختن، همین رفقا را «ماستبند» می نامید. در همین زمان، هزینۀ زندگی لنین و نزدیکانش از راه بانکزنی، جنایت و بالا کشیدن مال دیگران (مشخصا قتل موروزوف و اشمیدت)، و همچنین گرفتن کمکهای مالی از سرویس جاسوسی ژاپن، اتریش و آلمان فراهم می آمد. «قدرت سازماندهی لنین» در ایجاد «مرکز بلشویکی» (باگدانوف، کراسین، لنین) بود، که بر امور یاد شده نظارت داشت. برای روشن شدن این موضوع، بسنده است با افرادی همچون؛ رادک، کراسین، اسوردلوف، شائومیان، پتراسیان و دیگران آشنا شویم و بدانیم که این «راهزنان، دزدان و کلاشان»، همان «انقلابیان حرفه ای بودند، که لنین در «چه باید کرد» خودش بدانها اشاره کرده بود،- یعنی همان ایدۀ باکوونین، که از پروودون و آنارشیستها به وام گرفته بود و لمپنها را برای انقلاب کردن مناسب می دانست. اکنون این دیدگاه را در برابر دیدگاه انگلس بگذارید، که لمپنها را «گلهای پامچال» و غیرقابل اطمینان و ناشایسته برای اردوی انقلاب ارزیابی می کرد. بلشویکها عملا با گروه راهزنان سیبری همکاری می کردند و در قفقاز گروهی راهزن را سازمان داده بودند. آیا برای انجام اینگونه کارها به «نبوغ» نیاز هست؟ در اینصورت، آل کاپون هم «نابغه» بود. اینها نکته هایی هستند، که تنها برای نمونه برشمرده ایم

با اینهمه، کیروف  سخن از «پیش بینی داهیانه، توان عظیم و پایداری او در مبارزه با اپورتونیسم امکان تشکیل بزرگترین حزب جهان را برای وی فراهم آورد» می گوید

براستی، کیروف از کدام «قدرت سازماندهی»، از کدام «پیشبینی»، کدام «مبارزه با اپورتونیسم» و کدام «بزرگترین حزب جهان» سخن می گوید؟

آیا دیدگاههای باگدانوف، لوناچارسکی، مرژکوفسکی، کراسین، پارووس، رادک، گورکی، استالین، تروتسکی، زینوویف، دزرژینسکی، بریا، شائومیان و … در تطابق با مارکسیسم بودند؟

می دانیم، که رفقای لنین در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر»، از جمله، کسانی بودند، که سرگرم «خداسازی» و «دین پنجم» بودند. به تکرار نام ایشان نمی پردازیم. در این باره در مقاله های «دیدگاههای حزبی و صنفی» و جاهای دیگر اشاره کرده ایم. اما جنبۀ دیگری نیز از کوتاه آمدن لنین و بلشویکها در برابر «اپورتونیسم» راست و چپ درون سوسیال-دمکراسی اروپای باختری را می توانیم ببینیم: پلخانوف نخستین کسی بود، که هم دیدگاههای «نارودنیکها» را از ریشه مورد نقد قرار داده بود، و نیز دیدگاههای «اپورتونیستی» کسانی مانند کنراد اشمیدت، برنشتاین، هیلفردینگ و کائوتسکی از جناح راست، و دیدگاههای کسانی مانند پانه کووک را از جناح چپ، نقد می کرد. لنین هرگز نتوانست اینگونه دیدگاهها را مستقلا درک کند و در نقد ایشان پیشتاز باشد.

افزون بر این، لنین تنها هنگامی علیه «امپریوکریتیسیسم» جبهه گیری «صوری» نشان داد، که پلخانوف و دوستانش این خط انحرافی بلشویکها را نقد کرده بودند. کاری، که لنین کرد، چیزی نبود ، جز سرهم کردن نقدهای دیگران و ادامۀ همکاری با همان کسان در چارچوب حزب بلشویک کذایی، و سپس هم دادن مسئولیتهای مهم به ایشان در دولت بلشویکی.

در اینجا می بایست از لنینیستهای ایرانی بپرسیم: آیا شما هم آماده اید با چنین کسانی در حزب و سازمان خودتان همکاری کنید؟

کدام «بزرگترین حزب جهان»؟ بلشویکها تا پیش از  اکتبر 1917 در اقلیت بودند، سپس هم با زور سرکوب توانستند به تنها حزب کشور تبدیل شوند.

 

جنگ امپریالیستی و انقلاب

 کیروف سخن خود را اینگونه ادامه می دهد: «اما لنین بطور پایدار و پیگیر نظریات خود را برعلیه جنگ پرورش داد و خلق کرد آنچه را که انترناسیونال سوم نامیده می شود».

می دانیم نظر لنین نه «علیه جنگ بطور کلی»، بلکه «پاراژِنچستو» (شکستخواهی کشور خودی) بود. لنین نه تنها در جنگ میان ژاپن و روسیه علیه ژاپن تبلیغ نمی کرد، بلکه حتی در کنفرانس ترتیب داده شده از سوی سفارت ژاپن در پاریس، شرکت کرده و از ژاپن کمک هزینه برای مبارزه با حکومت تزاری دریافت می کرد. همچنین در جنگ با آلمان علیه امپریالیسم آلمان هیچگونه تبلیغی نمی کرد. گویا آلمان نه متجاوز بود، و نه «امپریالیست»!

در مجموعه مقالات گئورگی پلخانوف در «یکسال در میهن»، دو مقاله دربارۀ «برنامۀ حداقل امپریالیسم آلمان» هست. در آنجا می خوانیم، که انترناسیونال سوم برپایی خودش را مدیون آنارکو-سندیکالیستها (روبرت گریم، کارل رادک و آنژلیکا بالابانُوا) می باشد، که در کنفرانسهای تسیمروالد و کینتال تثبیت گردید. بله، همان جناب کارل رادک، که پیشتر به کاسۀ کمکهای مالی حزب سوسیال-دمکرات آلمان دستبرد زده و از آن حزب بیرون رانده شده بود و قرار بود در آینده هم فاجعۀ بزرگتری را بیافریند.

پلخانوف می گوید: «نگفتن از آنارکو-سندیکالیستها گناه است، گرچه سخن گفتن از آنها شرم آور است. اما تسلیم شدن به شرم بهتر است از دست یازیدن به گناه». ترجمه و توضیح بیشتر دربارۀ این مقالات پلخانوف را در گفتاری ویژه از نظر خوانندگان خواهیم گذراند. اما در کوتاه سخن، توجه خوانندگان گرامی را به دو خط متقابل در درون انترناسیونال دوم جلب می کنیم، که در برخورد با تصویب بودجۀ جنگی بازتاب یافته بود: شیدمان از حزب سوسیال-دمکرات آلمان به بودجۀ جنگی امپریالیسم خودی رای مثبت داده بود. شیدمان حتی جدایی و استقلال کشورهای اشغالی را رد کرده بود.

در برابر این موضع، برخورد ژول گد فرانسوی را می بینیم، که در برابر دشمن متجاوز و اشغالگر، به دفاع از دولت بورژوایی خودی رای می دهد. در این میان، م.ئی. سکوبویف با کار-دستوری از سوی منشویکها به کنفرانس اتحاد فرستاده شده بود، که در آن هیچ اعتراضی علیه امپریالیسم آلمان نشده بود. پلخانوف می گوید: «نویسندگان کار-دستور، مسلما کاملا صادقانه خودشان را دشمنان آشتی ناپذیر سیاست امپریالیستی به شمار می آورند، اما با همۀ صداقتشان به منطق تسیمروالد-کینتال، آنها را کمابیش به طرفداران مصمم-گرچه ناآگاه- این سیاست تبدیل می کند، زیرا این سیاست بوسیلۀ اتریش و آلمان به اجرا درمی آید».

 

کیروف می گوید: «با استنتاج از بحثهای منشویکی، لنین می گفت، که در هنگام تصرف قدرت بوسیله پرولتاریا منشویکها در سنگر مقابل موضع خواهند گرفت. او اشتباه نکرد».

کیروف آگاهانه تاریخ را تحریف کرده است؛ منشویکها می خواستند هم با بلشویکها، و هم با اس-ارها ائتلاف داشته باشند. بسیاری از منشویکها عملا به همکاری با بلشویکها پرداختند، زیرا ارتجاع دست راستی بیدار شده و همگان را تهدید می کرد. اوضاع نسبتا آرام دوران کرنسکی، دیگر وجود نداشت. بلشویکها دارای کادرهای تئوریک نبودند. بویژه در حوزۀ فلسفه، دو تن از گروه پلخانوف (لیوبوف آکسلرود، دبورین) برای پایه گذاری انستیتوی فلسفۀ شوروی و همچنین سخنرانی دربارۀ ماتریالیسم تاریخی برای کارگران فعالیت می کردند. سرگئی میرونوویچ کیروف کور نبود. او اینها را می دید، اما بهتر می دانست دروغ بگوید، زیرا این دوران فالانژبازی برای او و همپالگی هایش (راسکولنیکوف، شائومیان و …) بود.

 کیروف می گوید: «افسانه شنیع طلای آلمان، قطار مهر و موم شده و غیره درست همانوقت جعل شد».

توجه شود! کیروف می گوید: «افسانۀ شنیع و جعل شده»! یعنی باید بپذیریم کیروف از اینگونه ماجراها آگاه نبود؟ کیروف بخوبی می دانست لنین و  چند تن از بلشویکها همراه دو سرهنگ آلمانی با پاسپورتهای جعلی روسی در آن قطار بودند. دریافت پول از سفارت آلمان برای فعالیت حزب بلشویک علیه رژیم تزاری، آشکارتر از آن است، که با یک جمله بتوان آنرا رد کرد و دروغ نامید.

کیروف ادامه می دهد:« اما لنین بطور پایدار و پیگیر نظریات خود را علیه جنگ پرورش داد و خلق کرد آنچه را که انترناسیونال سوم نامیده می شود».

لنین مخالف جنگ نبود، بلکه «نظرات لنین علیه جنگ»، همان موضع «پاراژِنچستوا» (شکستخواهی کشور خود) بود، که از پیوستن لنین به کنفرانس حمایت از ژاپن در پاریس آغاز شده بود. این موضع همانی است، که امروزه برخی از ایرانیها را واداشته است برای سرنگونی جمهوری اسلامی، خواهان بمباران شدن ایران بوسیلۀ آمریکا باشند. بنا بر تز «پاراژنچستوا» اگر جنگی میان آمریکا و ایران دربگیرد، وظیفۀ «کمونیستها» این است، که به ارتش آمریکا بپیوندند. این همان موضع است، که برخی از «چپها» در همکاری با مجاهدین خلق و یا جدا از آنها، در عراق بسر می بردند و علیه موشک-باران ایران توسط ارتش صدام اعتراض نمی کردند. مطابق با این تز، سربازان آمریکایی هم باید به ارتش جمهوری اسلامی بپیوندند. اما آیا این شدنی است؟ آیا این تنها راه مبارزه با رژیم ارتجاعی کشور خودی می باشد؟ فرض کنید نیروهای دشمن همه جای ایران را مانند ویتنام بمباران کرده اند، اما رژیم هنوز سرنگون نشده است. آیا وظیفۀ کمونیستها شعار «ایران را بیشتر بمباران کنید» خواهد بود؟ در زمان جنگ دوم جهانی، هم هیتلر خونخوار و جنایتکار بود، هم استالین تبهکار و دیکتاتور بود. آیا وظیفۀ کمونیستها پیوستن به نیروهای ارتش آلمان و جنگیدن با ارتش شوروی بود؟ اگر واقعا «لنینیست» باشیم و بخواهیم رژیم مستبد و ارتجاعی خودی را سرنگون کنیم، می بایست طرفدار شکست چنین رژیمی در جنگ با نیروی ارتجاعی دیگری باشیم. نام چنین تاکتیکی «خیانت به کشور و مردم کشور خودی» یا همان «پاراژنچستوا»ی لنینی است. آیا بهتر نیست مبارزۀ ضدجنگ را در همۀ کشورها راه انداخته و خواهان توقف جنگ باشیم؟ مسلما، رای دادن به بودجۀ جنگی رژیم خودی، برابر است با خیانت به منافع زحمتکشان. اما هرگز نمی توان فرمول همه فن حریفی را برای همۀ شرایط تجویز نمود. بسا امکان دارد کشور خودی، که هنوز سوسیالیستی و یا حتی «دمکراتیک» بورژوایی هم نیست، مورد تجاوز کشورهای امپریالیستی قرار گرفته باشد. در چنین صورتی، مبارزه علیه اشغالگران خارجی، به معنی ماندن در کنار مردم کشور خودی است، نه به معنی تایید سیاستهای ویرانگرانۀ رژیم حاکم.

پشتیبانی پلخانوف از ژول گِد در برابر شیدمان را به یاد بیاوریم: شیدمان به بودجۀ جنگی امپریالیسم خودی رای می دهد، اما ژول گِد به مقاومت علیه ارتش اشغالگر بیگانه رای می دهد.

کیروف ادامه می دهد:

لنین ــ سازمانگر حزب

 

«تاریخ حزب ما، تاریخ زندگی و فعالیت لنین است. او نبوغ خود را در کار تشکیل حزب کمونیست روسیه (بلشویک) بمثابه یک سازمانگر توانا نشان داد. دشمنان ما با اذعان به ذهن روشن لنین، قدرت سازمانگری او را نادیده می گیرند».

نقش لنین در سازماندهی حزب بلشویک بدینگونه بود، که او عملا در هیات تحریریۀ «ایسکرا» و «زاریا» در اقلیت قرار داشت؛ دوستان قدیمی او-مارتوف و پوترسوف- به پلخانوف گرایش پیدا کرده بودند. لنین در کنگرۀ دوم و همچنین در میان کمیتۀ مرکزی همواره در اقلیت قرار داشت و تنها در دوران 1916 رفته-رفته توانست اتوریته پیدا کند، و بویژه در اکتبر 1917 توانست به کمک تروتسکی از فرصت موجود برای کودتا علیه دولت کرنسکی سود ببرد و به رهبر واقعی بلشویکها تبدیل شود. «بلشویکها» در واقع، در شوراها دارای «اکثریت» نبودند و به ائتلاف دولت موقت هم راه نیافته بودند. برای همین بود، که شعار بلشویکی «همۀ قدرت به دست شوراها!» عملا به اجرا درنیامد. در واقع، بدون تروتسکی، و بدون تکیه بر سربازان مسلح، هرگز لنین نمی توانست قدرت را به دست بگیرد. اما، از نظر «سازمانگری»، لنین واقعا در سازمانگری «مرکز بلشویکی» (لنین، کراسین، باگدانوف) و سازماندهی ترور، بانکزنی، اختلاس و … فعال بود. متاسفانه، این «تبلیغات بورژوازی» علیه «بلشویکها» نبود، بلکه واقعیت داشت. در این باره روزنامه های آن زمان مطالب بسیاری می نوشتند و احزاب سوسیال-دمکرات اروپا این کارها را مورد بحث قرار داده بودند.

کیروف ادامه می دهد:

 

«در میان اعضای حزب ما شخصیتهای برجسته بسیار بودند و هستند. اما هیچکدام از آنها مثل لنین نبودند و نمی توانند باشند. او اعتبار عظیمی برای حزب ما به ارمغان آورد».

یک نکتۀ دستوری را می بایست در اینجا توضیح بدهم. تقریبا اکثریت قریب به اتفاق ایرانیان این اشتباه دستوری را تکرار می کنند. «هرکدام»، «هریک»، «هیچکدام»، «هیچیک»، «هیچکس» اشاره به «یک تن» دارند و می بایست مفرد به کار برده شوند. «هیچکدام از آنها»، یعنی حتی یک تن از آنها. در هیچکدام از زبانهای انگلیسی، روسی، آلمانی و … «هیچکس» اینها را جمع به کار نمی برد.  بنا بر این، می بایست گفت: «هیچکدام از آنها مانند لنین نبود». گذشته از این، در متن روسی چنین جمله ای وجود ندارد. جملۀ روسی این است:

В нашей партии много твердых людей, но таких, как Ле­нин, не было.

 و آقای شیری ترجمه کرده اند:

«در میان اعضای حزب ما شخصیتهای برجسته بسیار بودند و هستند. اما هیچکدام از آنها مثل لنین نبودند و نمی توانند باشند. او اعتبار عظیمی برای حزب ما به ارمغان آورد».

ترجمۀ درست این جمله چنین است: در حزب ما افراد سرسخت بسیاری یافت می شوند، اما کسی مانند لنین نبوده است.

اکنون پرسش این است: چرا آقای شیری جمله هایی از خودش را به سخنرانی کیروف می افزاید و این کار را «ترجمه» می نامد؟

کیروف می گوید:

Настанет пора, когда извлекут из архивов документы, где зафиксирована гигантская работа Ильича.

آقای شیری ترجمه کرده است:

«زمانی فرا می رسد که آرشیوهای کارهای خارق العاده لنین به روی همه باز می شود. بجز اینها، اسناد دیگری هم دال بر اینکه لنین یک ناجی بزرگ بود، وجود دارند.

ترجمۀ درستش این است

زمانی فرا می رسد، که اسنادی را از بایگانی بیرون می آورند، که در آنجا کار عظیم ایلیچ (لنین] ثبت شده است

 

کیروف می گوید:

Но есть и другие документы, говорящие об Ильиче, как о великом провидце.

آقای شیری ترجمه کرده است

بجز اینها، اسناد دیگری هم دال بر اینکه لنین یک ناجی بزرگ بود، وجود دارند.

 

ترجمۀ درستش این است

اما اسناد دیگری نیز هستند، که دربارۀ ایلیچ، همچون پیشگویی بزرگ سخن می گویند

کیروف می گوید، که لنین «پیشگویی بزرگ» بود، و آقای شیری ترجمه می کند، که لنین «ناجی بزرگی» بود

کیروف، که سواد چندانی نداشت و با تاریخ و ادبیات روسی آشنا نبود، دلش می خواست چیزهای بزرگ و درخشانی بگوید، که کمتر کسی آنگونه سخن گفته باشد. اینگونه  روانشناسی را معمولا در حکومتهای توتالیتر و نزد مجیزگویانی می توانیم بیابیم، که نان خود را از گردش چرخهای همان سیستم توتالیتر می خورند. کیروف بدون آنکه توانسته باشد به فکر سابقۀ چنین پیشگویی بیافتد، می گوید: «او [لنین] جنگ امپریالیستی و انقلاب فوریه را پیش بینی کرد».

یکم-اما می دانیم لنین هرگز امکان چنین جنگی را پیشبینی نکرده بود، زیرا در مقاله ای بدان اشاره نکرده، نامه ای در این باره ننوشته، فراخوان نداده و به رفقای حزبی هشدار نداده بود. اما اگر لنین می توانست آیندۀ نزدیک را، که نتیجۀ فعالیتهای خودش می باشد، پیشبینی کند، و می بایست می توانست پیشبینی کند، در اینصورت می بایست می توانست رشد فاشیسم در آلمان را ببیند و آیندۀ نزدیک را گمانه زنی کند. برآمد نازیسم در آلمان، مدیون فعالیتهای لنین و بلشویکها بود.

 نه لنین، بلکه چندین تن دیگر امکان بروز جنگ میان آلمان و روسیه را   پیشبینی کرده بودند-از جمله، کنستانتین لئونتیف، نویسنده، منقد ادبی و دیپلمات تزاری، در سالهای 83-1882 در «نامه هایی دربارۀ مسائل شرق» از امکان جنگ میان آلمان و روسیه سخن گفته بود- یعنی 30 سال پیش از جنگ اول جهانی!

همچنین، فردریش انگلس در سال 1887 در پیشگفتاری بر جزوۀ بورکهایم- «به یاد قاتلان-میهندوستان آلمانی سالهای 7-1806»-جنگ بزرگ جهانی را پیشبینی کرده بود، که آلمان آنرا آغاز می کرد:«اکنون دیگر برای پروس-آلمان هیچ جنگی امکان ندارد، جز جنگ جهانی. و این جنگی جهانی خواهد بود در اندازه هایی دیده نشده، با نیرویی دیده نشده. هشت تا ده میلیون سرباز یکدیگر را خفه خواهند کرد و همزمان همۀ اروپا را چنان تا ته خواهند خورد، که هرگز ابرهایی از ملخ نخورده باشند».

و این پیشبینی فردریش انگلس، بیشتر مانند پیشبینی جنگ دوم جهانی بود، که سرتاسر اروپا را به ویرانی و کشتار عظیمی دچار کرد.

و اما، پلخانوف نیز در چند جا جنگ جهانی را پیشبینی کرده بود: در کنفرانس انترناسیونال در آمستردام در سال 1903، در نامه به ژول گِد در سال 1907

دوم- لنین هرگز زمان انقلاب فوریۀ 1917 را هم نمی توانست پیشبینی کند، بلکه غافلگیر شده و هیچ تدارکی برای بازگشت به روسیه ندیده بود. این بود، که با کمک پلاتن، سوسیال-دمکرات سوئیسی، دست به دامن سفارت آلمان شده و با قطار مهر و موم شدۀ آلمانها در 3 آوریل، یعنی دقیقا یک ماه پس از پلخانوف بیمار، به پتربورگ رسید .

اصولا، هیچکس نمی تواند  زمان وقوع انقلاب، یا قیام مردم را پیشبینی کند. اما همانگونه، که مولانا و آخوندها برای پیامبر اسلام دست به جعل معجزه زده اند، لنینیستها نیز می خواهند رهبر خودشان را دارای کرامات و پیشگویی و حتی جادو هم معرفی کنند! این است، که سخنان پوچ و خنده داری را پیش می کشند. نه لنین، و نه هیچکس دیگری زمان انقلاب فوریه را پیشبینی نکرده بود، بلکه همگی غافلگیر شدند. دلیلش هم این است، که هیچ فراخوان و هشداری منتشر نکرده و حتی برای بازگشت به روسیه هیچگونه تدارکی انجام نداده بود.

در مقایسه با لنین، پلخانوف همواره آمادۀ بازگشت به روسیه بود و با هر خیزش و رویداد نوینی، می خواست چمدانها را ببندد و راهی شود. اما هربار تب بیماری سل بالا می رفت و او را از رفتن بازمی داشت؛  و تب و تاب رویدادهای روسیه هم فروکش می کرد. با اینهمه، می دانیم پلخانوف بیمار یک ماه پیش از لنین جوانتر و تندرست به روسیه بازگشته بود. پلخانوف در ایتالیا سرگرم معالجۀ بیماری سل خودش بود، که رفقای فرانسوی به او نامه نوشتند و پیشنهاد کردند به لندن برود و از آنجا باهم به پتربورگ بروند. پلخانوف بیدرنگ این پیشنهاد را پذیرفت. کیروف دقیقا از این موضوع می بایست آگاهی داشته باشد، اما چه کند، که می بایست حقایق را نادیده بگیرد!

گذشته از این، اگر لنین دارای چنان نیروی شگرف پیشگویی می بود، مسلما می بایست بتواند جنگ داخلی،  دخالت ارتشهای امپریالیستی در درون روسیه، و از همه مهمتر، امکان جنگ دوم جهانی را در پی نیرو گرفتن عناصر دست راستی در آلمان، پیشبینی کند. اما چرا لنین همه کارها را برای عروج فاشیسم آلمان انجام داد؟ در این باره می بایست گفتار ویژه ای داشته باشیم.

 

  کیروف می گوید: «هیچکدام از ما انسان معتقدتر از او را سراغ نداریم. … حتی دشمنان ما مجذوب لنین بودند».

نکتۀ دستوری: بازهم همان اشتباه به کار بردن «هیچکدام» بصورت جمع. «هیچکدام»، «هرکدام»، هریک» و … مفرد هستند.

 

بله، بیگمان، لنین فاناتیکترین بود، و به همین علت نیز همیشه در «اقلیت» بود. لنین «بلشویک» (اکثریتی) نبود. بنا بر این، شمار اندکی حتی از میان بلشویکها «مجذوب» لنین بودند. برای نمونه، لنین پس از بازگشت به روسیه، مجبور شده بود مباحث طولانی با کامنف و دیگران داشته باشد. کامنف حتی، جز بخشی از «نامۀ نخست»، «نامه هایی از راه دور» را در «پراودا» چاپ نکرده بود

 

 

کیروف همانند هر فالانژ دیگری، که مجیزگوی حکومت می باشد، همواره تلاش کرده است درشتنمایی را تا بالاترین و ناشدنی ترین تراز ادامه بدهد. کیروف ادعا کرده است:

«می توان گفت، مطالعه و بررسی جنبش انقلابی جهان، به معنی مطالعه و بررسی خود لنین است».

واقعا بی پایه تر و سبکتر از این نمی شود فالانژبازی را وارد عرصۀ تئوریک نمود؛ «مطالعه و بررسی جنبش انقلابی جهان» نیازی به شناخت مسائل عینی جوامع و فاکتورهای ریز و درشت در روابط اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی، سیاسی و میزان آگاهی ها و سازمانیافتگی نیروهای جامعه ندارد، بلکه آسانترین و ساده ترین کار همانا «مطالعه و بررسی خود لنین» می باشد!

گذشته از اینکه اصولا این دو تا چه ربطی به یکدیگر دارند یا ندارند، پرسش این است: آیا خود س.م.کیروف زندگی و آثار لنین را «مطالعه و بررسی» کرده بود، که چنین سخن می گفت؟ آیا واقعا کیروف از فعالیتهای الکساندر اوولیانوف و دوستانش در سازمان «نارودنایا وُلیا» (ارادۀ خلق) چیزی می دانست؟ از مباحث و دیدگاههای آنها باخبر بود؟ تاثیر ایشان را بر لنین درک کرده بود؟ از دیدگاههای نارودنیکها در اقتصاد، فلسفه و …آگاه بود؟ کتابها و مقالات آنها را خوانده بود؟ اگر خوانده بود، بیگمان می توانست میان دیدگاه نارودنیکها و لنین به مقایسه ای برسد و اینگونه ناآگاهانه «مطالعه و بررسی» مسائل جهان را با «مطالعه و بررسی خود لنین» یکی نپندارد.

واقعا از ناآگاهی کیروف از جنبش نارودنیکها، نمایندگان برجستۀ آن، چگونگی گسترش ایده های مارکس و انگلس در روسیه، آثار ارزندۀ پلخانوف، مباحثات و نظرات فعالان گوناگون روس در سدۀ بیستم، تا کودتای 1917 ، از اینهمه ناآگاهی کیروف هرچه بگوییم، کم گفته ایم.

سخن در این باره را در همینجا کوتاه می کنیم، با این تذکر، که مباحث و تحلیلهایی دربارۀ نکته های کلیدی بلشویسم را بزودی در بررسی دیگری در اختیار خوانندگان خواهیم گذارد.

 

سخنرانی س.م.کیروف-4…

سخنرانی س.م.کیروف-3…

فرزین خوشچین

دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف

بخش 3

خوب توجه کنید کیروف چه می گوید: «دیگر زمانیکه مسیر و نتیجه مبارزه برای وی روشن بود- لنین گفت، که فقط با تصرف قدرت سیاسی بوسیله پرولتاریای انقلابی ساختمان جامعه انسانی بر پایه های نوین، کمونیستی آغاز می شود. اما ۳۰ سال قبل از این، هنوز کسی چنین تصور نمی کرد و زمانیکه اولین کتاب لنین انتشار یافت، برای بسیاری روشن شد، که او در آینده همه توان فکری گستردۀ خود را بکار خواهد گرفت».

 سی سال پیش از 1924، یعنی سال 1894. در آن سالها هنوز لنین از «تسخیر قدرت سیاسی»، «دیکتاتوری پرولتاریا» و … سخنی نمی گفت. لنین اینگونه شعارها را پس از 1903  و بویژه در جریان انقلاب 1905 تکرار می کرد.

  گذشته از این، روشن است، که لنین و یا هرکس دیگری، «همه توان فکری خود را بکار خواهد گرفت»، اما کیروف خواسته است بگوید، که همۀ آنچه در نخستین کتابهای لنین گنجانده شده بود، از «توان فکری» خود او سرچشمه گرفته بود، در صورتیکه می دانیم  پلخانوف نخستین کسی بود، که مبارزه با اندیشۀ «نارودنیسم» را آغاز کرده بود و پیش از لنین، هم در میان نارودنیکها، و هم در میان کارگران (کارگران شمال و گروه بلاگوویف، و در کیف و …) کتابها و تبلیغات گروه پلخانوف هرچه بیشتر طرفدار پیدا می کرد.

 افزون بر این، کیروف کاملا در اشتباه است، که می پندارد «با تصرف قدرت سیاسی بوسیله پرولتاریای انقلابی ساختمان جامعه انسانی بر پایه های نوین، کمونیستی آغاز می شود»، همانگونه، که لنین اشتباه می کرد: «پرولتاریای انقلابی»، یعنی بخش کوچکی از طبقۀ کارگر، که آگاه و پیشاهنگ است، می تواند به تنهایی جامعۀ کمونیستی بسازد. در بهترین شرایط نیز، اگر هم چنین وضعیتی را بتوان تصور نمود،-که چندان هم ناشدنی نیست-، این هنوز بسیار دور از آن «اکثریت عظیم زحمتکشان» است، که می بایست آگاهانه در پی ریزی آیندۀ خودشان دخالت داشته باشند. با توجه به این، «تسخیر قدرت سیاسی» تنها زمانی می تواند زمینۀ خوبی برای ساختن «جامعه ای انسانی» باشد، که با تکیه بر تودۀ مردم باشد، نه با فشار و کودتای گروهی از «انقلابیان حرفه ای» پیرو رهبری همانند لنین. قدرت سیاسی می بایست از بنیانهای جامعه، از دل سندیکاها و انجمنهای توده ای برآمده باشد، نه از کمیتۀ مرکزی و هیات سیاسی فلان حزب. به هر روی، «تسخیر قدرت سیاسی» یکی از مباحث بلشویکها و منشویکها در دوران انقلاب 1905 بود. نگاهی کوتاه به دیدگاههای گوناگون ایشان می اندازیم:

 

 مسالۀ «تسخیر قدرت سیاسی» در مباحث دوران نخستین انقلاب روسیه

 

مارتوف امکان به دست گرفتن قدرت از سوی سوسیال-دمکراتها را در شرایطی پذیرفته بود، که مجبور به این کار باشند، تا بتوانند استقلال ملی و حاکمیت مردم را برپا نگهدارند. او در چنین شرایطی «انقلاب بی وقفه» را پذیرفته بود، که در اینصورت، یا مانند کمون پاریس در صحنۀ بین المللی ایزوله خواهند شد و رویدادهایی تراژیک در پیش خواهند داشت، و یا انقلاب سوسیالیستی در اروپا به یاری آنها خواهد شتافت. این مانند ایدۀ «انقلاب مداوم» تروتسکی و پارووس بود (ایسکرا، 17 مارس، 1905، که چندی پس از آن، لنین نیز همین ایدۀ «انقلاب مداوم» را پذیرفته بود.

می دانیم، که سازمان «نارودنایا ولیا» (بخشی، که پس از انشعاب پدیدار شد و تاکتیک محوری خود را ترور قرار داده بود) تسخیر قدرت را از سوی گروه پیشتاز، بگونه ای بلانکیستی و بابیوفیستی می فهمید.

پلخانوف در کتاب «سوسیالیسم و مبارزۀ سیاسی» (1882) نیز تاکتیک تسخیر قدرت نارودنیکها را رد کرده و همچنین، توانایی ماندن آنان در قدرت را مورد شک قرار داده بود.

پلخانوف همچنین، در «اختلاف نظرهای ما» (1884) بطور مفصلتری به این موضوع پرداخته است. او با استناد به اثر انگلس «جنگ دهقانی در آلمان»، به دست گرفتن قدرت از سوی پرولتاریا را هنگامیکه هنوز آمادۀ اداره کردن دولت نمی باشد، به زیان خود پرولتاریا و کشور می داند

همزمان با اثر لنین «سوسیال-دمکراسی و دولت موقت انقلابی» (1905)، پلخانوف در ایسکرا مقالۀ «دربارۀ مسالۀ تسخیر قدرت (پروژۀ کوتاه تاریخی)» را به چاپ رسانده بود، که نگاهی داشت به راهنمایی مارکس و انگلس به سوسیالیستهای آلمان و ایتالیا در 1850 و 1890.

 آنچه پلخانوف در این مقاله گفته است، بدینگونه می باشد: «قدرت سیاسی نمایانگر چیزی نیست، جز ابزار جایگزین ناشدنی بازسازی ریشه ای روابط تولیدی. از همین روی، هر طبقه ای، که برای انقلاب اجتماعی تلاش می کند، طبیعتا می کوشد بر قدرت سیاسی تسلط یابد … پرولتاریا بیگمان ناگزیر است به قدرت سیاسی دست یابد … دیکتاتوری پرولتاریا باید نخستین عمل انقلاب سوسیالیستی باشد … برنشتاین این را رد می کند و نمی تواند رد نکند … اما هنگامیکه سخن نه از پیروزی سوسیالیسم بر کاپیتالیسم، بلکه از آن انقلاب بورژوایی می رود، که به نظر می رسد ما می بایستی در آیندۀ نزدیک آنرا از سر بگذرانیم و برای نخستین بار در روسیه مجموعۀ شرایطی را می سازد، که برای انقلاب سوسیالیستی ناگزیر هستند. در این انقلاب بورژوایی نیز سرنوشت طبقۀ کارگر این است، که نقش تعیین کننده ای بازی کند».

پلخانوف ادامه می دهد: «کسانیکه تلاشهای انقلابی پرولتاریا را تایید می کنند، اما تاکتیک تسخیر قدرت را رد می کنند، می توانند شگفت انگیز به نظر برسند. آنها ما را هم اکنون به این متهم می کنند. کافی است مقالۀ گنجانده شده در «وپریود» را علیه «ایسکرا» یادآور شویم»-یعنی مقالۀ لنین علیه پلخانوف. «اما آیا مارکس در چنین شرایطی تاکتیک ما را تایید می کرد؟».

سپس پلخانوف می گوید: «مارکس در 1850 پس از پیروزی کامل «حزب نظم» در اروپای باختری، نه تنها انقلاب را بطور قطع شکستخورده ارزیابی نمی کرد، بلکه در انتظار انفجار نوین انقلاب در مهمترین کشورهای اروپایی بود- شورای مرکزی اتحادیۀ معروف کمونیستها در «فراخوان» خود،

(Ansprache)

 که مارکس در آن نظرش را داده بود.

نویسندۀ سرمقالۀ «وپریود» شمارۀ 14 قاطعانه اعلام می دارد: «براستی درک دبستانی از تاریخ لازم است، تا مساله را برای خودش بدون «جهشها» و به شکل چیزی آرام و یکنواخت، که در خطی مستقیم به پیش می رود، متصور شود».

 این جملۀ تمسخرآمیزرا لنین گفته بود: «گویا ابتدا نوبت بورژوازی بزرگ لیبرال است-خرده عقب نشینی های تزاریسم-، سپس نوبت خرده بورژوازی انقلابی است-جمهوری دمکراتیک، سرانجام، نوبت پرولتاریاست-دگرگونی سوسیالیستی. این تصویر در درازای چند سده، آنگونه که فرانسویها می گویند (مثلا برای فرانسه از 1789 تا 1905) درست است، اما برنامۀ فعالیت خود را در کوران انقلابی بر اساس چنین تصویری تنظیم نمودن، برای چنین کاری می بایست استاد سفسطه باشی».

پلخانوف پاسخ می دهد: «مارکس دقیقا همین «استاد سفسطه» بود و دارای «ادراک دبستانی از تاریخ» بود، هنگامیکه «فراخوان» را منتشر کرد، که در آن به جنبش 49-1848 اشاره کرده بود، که در نتیجه اش بورژوازی بزرگ لیبرال با سود بردن از نیروی انقلابی کارگران می خواست نقش لیبرالها را در انقلاب به عهده بگیرد و خودش را جمهوریخواه و یا افراطی می نامید».

به هر روی، پلخانوف در اینجا سوسیال-دمکراتها را به نظاره گری دگرگونیهای اجتماعی فرانمی خواند، آنگونه که لنین می کوشد او را به ما بشناساند. در اینجا با همان بحث قدیمی دیدگاه نارودنیکی برای دور زدن مرحلۀ سرمایه داری و برپایی کمونیسم دهقانی در روسیه روبرو هستیم، که لنین به آن رنگ و لعاب مارکسیستی می زند. با اینهمه، لنین در کنگرۀ سوم گفته بود، که این بحث برای روسیه تنها به مفهوم تئوریک عام می باشد و مفهومی پراکتیک ندارد، زیرا شرایط چیز دیگری است.

 لنین می گوید: «شرایط روسیۀ 1905 از شرایط 1848 آلمان متفاوت است. در روسیه تزاریسم سرنگون می شود و به جایش تنها دولت موقت انقلابی می نشیند، که از کارگران و دهقانان انقلابی تشکیل می شود. یا برای تسخیر دژ یورش می بریم و اگر آنرا تسخیر کنیم، می باید جنگ را ادامه دهیم، و یا خودمان را برای جایی در کنار دژ راضی خواهیم کرد. در روسیه حزب مستحکم پرولتاریا وجود دارد، که طبقۀ هژمونی جنبش انقلابی می باشد. افزون بر این، اگر در آلمان 50-1848 خرده بورژوازی بیش از حد در روابط سیاسی واپس مانده و فاسد شده بود، در روسیه میلیونها دهقان انقلابی با فئودالها مبارزه می کنند. مارکس مسالۀ شرکت سوسیال-دمکراتها در دولت موقت انقلابی را مطرح نکرده بود، اما پلخانوف تلاش کرده است نشان دهد، که گویا مارکس با این موضوع مخالف بود». و اما دیدیم، که اینهمه تاکید لنین روی ویژگی انقلابی دهقانان روسیه و آمادگی آنان برای ورود به سوسیالیسم، حتی در دوران پس از اکتبر 1917 بروشنی دیده می شد، که دهقانان خواهان سوسیالیسم نبودند و محصولاتشان را به ارتش سرخ نمی دادند. از همین روی نیز تروتسکی در مقام کمیسار خلق، و به دستور لنین، دهقانان را دسته-دسته اعدام می کرد.

زمان این بحثها در همان کوران انقلاب 1905 بود، و می دانیم، که در اینجا حق با پلخانوف است، زیرا کارگران و دهقانان در آن روزها نمی توانستند «دولت موقت انقلابی» را تشکیل دهند. و دیدیم، که نه تنها در 1905، یلکه همچنین در اکتبر 1917 کارگران و دهقانان در دولت بلشویکها نیز دارای سهمیه ای نبودند.

در کنگرۀ 5 مارتوف قانون خودش را دربارۀ خیزش مسلحانه اینگونه فرموله کرده بود: «حزب سوسیال-دمکرات می تواند در قیام شرکت نموده و توده ها را به خیزش فرابخواند، رابطۀ خودش را با قیام همچون شکلی از مبارزۀ تودۀ مردم تعیین نماید؛ اما آماده کردن قیام را نمی تواند انجام دهد، اگر بر زمینۀ برنامۀ خودش ایستاده است و حزب توطئه نمی باشد (کنگرۀ پنجم، لندن، پروتوکلها، مسکو 1963، ص 62).

در برابر تاکتیک نانوشته و ناگفتۀ بلشویکها برای تشکیل هسته های رزمی زیرزمینی، حق با مارتوف بود، زیرا نمی شود اساسنامه و خط مشی حزب برای سازماندهی طبقۀ کارگر و رساندن آگاهی سوسیالیستی باشد، اما در عمل، حزب به تشکیل جوخه های رزمی اقدام نموده و خودش را به سازمانی شبه نظامی تبدیل نماید. در این صورت می بایست صراحتا در اساسنامه نوشته شود، که این حزبی است برای سازمان دادن جوخه های رزمی.

اس-ارها در نخستین کنگرۀ خودشان در 1905 به نیاز به آمادگی تکنیکی و سازمانی برای رو به رو شدن با شورش مردمی اشاره کرده بودند، اما این آمادگی آنها تنها به ترورهایی چند انجامید.

 موضع پلخانوف بر دو اصل درست بنا شده بود: 1) سوسیال-دمکراسی در هر زمان مشخص و در هر کشور مشخص بر آن ابزار مبارزه پافشاری می کند، که طبق شرایط زمان و مکان خردمندانه تر به نظر میرسند. آنجایی که ابزار صلح آمیز مناسب تر است، از عملیات قهرآمیز خودداری می کند، و در آنجایی، که کاربرد قهر خردمندانه تر است، به آن می پردازد. 2) سوسیال-دمکراتهای روس هرگز نتوانسته اند برخورد ویژۀ «قانونی» را برای خودشان برنامه ریزی کنند، زیرا خود وضعیت حکومت خودکامه به آنها اندیشۀ مبارزۀ مسلحانه را تلقین می کرده است (پلخانوف، ج 13، ص 190 + ج 12، ص 227 دربارۀ موضع اصولی برپایی سلطۀ سیاسی طبقۀ کارگر از راه صلح امیز).

پلخانوف: مسائل عظیم تاریخی در تحلیل نهایی بوسیلۀ آتش و شمشیر «نقد از راه سلاح» حل می شوند.اشارۀ پلخانوف به سخن مارکس دربارۀ «نقد سلاح» می باشد.

پلخانوف در پیشگفتار خودش بر چاپ روسی «مانیفست» در سال 1900 رابطۀ خود را با دیدگاه انگلس بیان کرده بود، که تئوریسینهای انترناسیونال دوم به رهبری کائوتسکی می کوشیدند انگلس را مخالف ریشه ای هرگونه روش مسلحانه ای در مبارزۀ طبقۀ کارگر بنمایانند.

منظور جعل پیشگفتاری از انگلس در 1895 بر «مبارزۀ طبقاتی در فرانسه 1850-1848» می باشد، که در زمان انتشارش ابتدا مجلۀ «دی نویه تسایت» به سردبیری کائوتسکی، و سپس نشریات دیگر آنرا تکرار کرده بودند. بدین ترتیب، این سخنان انگلس درز گرفته شده بودند: «آیا این بدین معنی است، که در آینده مبارزۀ خیابانی دیگر نقشی بازی نخواهد کرد؟ به هیچوجه. این تنها بدین معنی است، که شرایط از 1848 بسیار کمتر مناسب برای مبارزان، شهروندان غیرنظامی و بسیار مناسب تر برای نظامیان گشته است … از همین روی مبارزۀ خیابانی در آغاز انقلاب بزرگ کمتر رخ خواهد داد، تا در جریان آیندۀ آن، و آنرا می بایست با نیروهای بسیار بزرگتری انجام داد. واین نیروها … می بایست فکر کنیم، که یورش آشکار را بر تاکتیک سنگربندی پاسیو برتری خواهند داد».

پلخانوف از این جعل کائوتسکی خبر نداشت، اما حس میکرد چیزی در اینجا نادرست است. هنگامیکه در پایان 1904 مارتینوف منشویک دستنوشتۀ جزوۀ «دودیکتاتوری» را نزد پلخانوف برده بود، آنجایی، که با استناد به انگلس گفته شده بود، که در سدۀ بیستم امکان جنگهای باریکادی وجود ندارد، پلخانوف به او سفارش کرده بود این قسمت را حذف کند و گفته بود: «من فکر نمی کنم امکان داشته باشد انگلس جنگهای باریکادی را نفی کند. این موضوع را باید دوباره بررسی نمود» (مارتینوف آ.س. «یادبودهایی از دوران کنگرۀ دوم ح س د ک ر»، مسکو 1934، ص 64).

و در همین رابطه می بایست به ولگاریسم کسانی اشاره شود، که می پندارند می توان دوزنده ای را به ریاست ستاد ارتش انقلاب برگماشت، زیرا در کمون پاریس یکی از کارگران دوزنده فرماندۀ ستاد ارتش کمون شده بود. ایشان گمان نمی برند، که دقیقا به همین علت ارتش کمون از ارتشهای آزمودۀ اروپایی شکست خورد. مقایسۀ رزم افزارها و تاکتیکهای جنگی آن دوران، که بسیار ساده تر بودند و تقریبا هرکسی می توانست آنها را به کار بگیرد، با رزم افزارها و تاکتیکهای پیچیدۀ امروزی، که برای هر چیز کوچک بایستی دوره ببینیم و آموزش علمی داشته باشیم. همچنین با در نظر گرفتن این اندیشۀ انگلس، که پژوهشگر مسائل نظامی بود و از ارتشهای آن دوره و تاکتیکهایشان آگاهی داشت، به ما می گوید، که انگلس چه دید گسترده ای داشت.

همینجا باید به این نکته اشاره کنیم: همینگونه، که دیدیم کائوتسکی در سال 1895 مبارزۀ قهرآمیز را رد کرده بود و این نشانه ای بود از مخالفت او با خود انقلاب. لنین در این سالها کائوتسکی را رهبر تئوریک خودش می دانست و هنوز کائوتسکی را «مرتد» به شمار نمی آورد

کیروف ادامه می دهد: «از آن زمان به بعد، لنین جستجوی اصول و روشهای دیگر مبارزه انقلابی را آغاز کرد. او یک نابغه بود. نبوغ او در بهره گیری از قدرت اراده بود. او بی نظیر بود

یعنی چه «جستجوی اصول و روشهای دیگر مبارزه انقلابی»؟ یعنی روشهایی غیر از فعالیت سندیکایی، تبلیغی و ترویجی؛ غیر از نوشتن و ترجمه کردن و سازماندهی و رهبری کردن اعتصابات و تطاهرات. غیر از اینها چه می ماند؟ بانکرنی، جنایت برای پول، خرابکاری و دروغپردازی و جاسوسی. اینها «تهمت» نیستند، بلکه کارهای لنین و نزدیکانش بودند.

یعنی چه «بهره گیری از قدرت اراده»؟ یعنی «آوانتوریسم انقلابی»، یعنی پیاده کردن «بلانکیسم» در عمل. برخی از رفقای قدیمی، که با نقد «چه باید کرد؟» لنین رو به رو شده اند، این اندیشۀ لنین را گذرا دانسته اند، که می گوید«سازمانی از انقلابیان حرفه ای بما بدهید، ما روسیه را زیر و رو خواهیم کرد»، زیرا این سخن را لنین در جای دیگری تکرار نکرده بود. اما موضوع این نیست، که چنین سخنی را در جای دیگری نگفته است، بلکه مهم، پیاده کردنش در عمل می باشد. لنین در سرتاسر دوران فعالیتهای سیاسی خودش هرچه بیشتر به روش بلانکیستی و حتی باندیتیسم کشیده می شد. «مرکز بلشویکی» با شرکت لنین، باگدانوف و کراسین سازمان داده شده بود، که حتی در برابر کمیتۀ مرکزی بلشویکها نیز پاسخگو نبود. این «مرکز بلشویکی» همۀ فعالیتهای باندیتیسم در قفقاز و ناحیۀ اورال و …. را رهبری و کنترل می کرد. برای نمونه، حمله به  قطار پست در تفلیس را رهبری کرد، که ماجرای دستگیری همۀ بلشویکها در بانکهای اروپا هنگام تعویض اسکناسهای درشت 500 روبلی را در پی داشت. بله، «لنین نابغه بود». براستی حتی بابیوف و بلانکی نیز نتوانسته بودند باندیتیسم را با تئوریسم تلفیق کنند، اما لنین در این کار موفق بود. با اینهمه، نه «قدرت اراده»، بلکه توانایی کشیدن لایه ای تئوریک بر فعالیتها و سخنانش، او را برجسته نموده بود.

کیروف در بخشی از سخنانش با فرنام «مارکس و لنین» اینگونه ادعا کرده است

Маркса он знал от корки до корки. Он всегда и неизменно возвращался к великому учению и в нем он черпал свои силы и свои откровения. Он был великим последователем Маркса.

و آقای شیری این را اینگونه ترجمه کرده است: «او مارکس را با تمام وجودش می شناخت،[از «روی جلد تا پشت جلد» می دانست، یا بلد بود (یعنی خوانده بود)] همواره [و بدون استثناء] به آموزه های دانشمند بزرگ رجوع می کرد و توان و کشفیات خود را با آنها کمال می بخشید[نیرو و رک بودنش از او سرچشمه می گرفت]. او پیرو بزرگ مارکس بود».

او مارکس را از «روی جلد تا پشت جلد» بلد بود (یعنی خوانده بود)؟ می دانیم، که این ادعا بسیار نادرست است. برخی از آثار مارکس و انگلس در زمان خودشان به چاپ نرسیده بودند، و حتی در زمان استالین نیز به روسی ترجمه نشده بودند و همچنان ترجمه نشده اند، بویژه نامه های مارکس و انگلس را لنین نخوانده بود. حتی می توان گفت، که هیچیک از رفقای چپ در دوران ما نیز همۀ آثار مارکس و انگلس را «از الف تا ی» یا «از روی جلد تا پشت جلد» هرآنچه نوشته و چاپ شده است را نخوانده است. بسیاری از آثار مارکس و انگلس ترجمه و چاپ هم شده اند-البته نه به فارسی-، که بسیاری از رفقای چپ حتی نام این آثار را نمی دانند. می دانیم، که بسیاری از آثار مارکس و انگلس را «انستیتوی مارکس-انگلس» پس از مرگ لنین به روسی ترجمه و منتشر کرد، پس لنین چگونه توانسته بود همۀ آثار مارکس و انگلس را بخواند؟ اینجاست، که به میزان آگاهی کیروف از گنجینۀ آثار مارکس-انگلس پی می بریم

سپس نیز، کیروف چنین جمله ای را گفته است

Целая эпоха отделяет друг от друга этих людей. При Марксе только зарождалась борьба с капиталом. Ленин же жил в эпоху, когда революционный пролетариат уже сложился в класс. Ленин развил учение Маркса. В применении марксизма он сочетал широту русской натуры с американским практицизмом.

ترجمۀ آقای شیری: «مارکس و لنین یک دوره کامل با همدیگر فاصله داشتند . مبارزه با سرمایه در دوره مارکس شکل گرفت. لنین در دوره فرارویی پرولتاری انقلابی به طبقه می زیست».

مسلما می بایست تضاد میان کار و سرمایه را در نظر داشته باشیم، اما البته کیروف آنقدر سواد تئوریک نداشت تا فرق میان «مبارزه با سرمایه» و «مبارزه با سرمایه داری» را بفهمد. همچنین، ترجمۀ درست سخن کیروف اینگونه می شود:« دوران کاملی این دو تن را از یکدیگر جدا می کند. در زمان مارکس، مبارزه با سرمایه، تنها آغاز شده بود». مسلما، این نیز نمی تواند درست باشد، زیرا پیش از مارکس و در دوران مانوفاکتور و تئوریهای اتوپیستی-آنارشیستی، مبارزۀ کارگران با نظام تازه پدیدار شدۀ سرمایه داری، بوسیلۀ «سابوتاژ» و … در جریان بود و کارگران داشتند تجربۀ مبارزاتی را فراهم می آوردند، در حالیکه سرمایه داری داشت رشد می کرد و شرایط هم تغییر می کرد. حتی توماس هوبس گفته بود، که «کار بشر، کالاست، که مانند هر چیز دیگری می تواند با پول تعویض شود…» و همین موضوع را شاگرد او تِریری در کتاب خودش-«اسب آبی» و بصورت گفتگوی میان دو نفر و توضیح رقابت در خرید و فروش تا بروز جنگ تشریح کرده بود. کیروف اینگونه چیزها را در نظر نمی گیرد، زیرا با تاریخ اقتصاد سیاسی آشنا نیست. همچنین، باید گفت، که لنین در دورانی می زیست، که پرولتاریای انقلابی روسیه بصورت طبقه شکل گرفت، وگرنه، پرولتاریا در اروپای زمان مارکس مدتها بود، که طبقه ای مهم در جامعه بود!

 کیروف می گوید: «لنین آموزه های مارکس را تکامل بخشید».

یعنی آموزۀ مارکس ناقص بود و لنین بدون داشتن مطالعۀ کافی در تاریخ، فلسفه، اقتصاد و … توانست آموزۀ مارکس-انگلس را تکامل ببخشد! من در این باره در چند جای دیگر هم سخن گفته ام و فکر نمی کنم تکرارش اشکالی داشته باشد، بویژه اینکه «لنینیستها» هنوز همان سخن گذشتۀ خود را می گویند و هنوز با این استدلال آشنا نشده اند: اشکال چنین موضعی این است، که از یک سو جامعۀ روسیه را به اندازه ای پیشرفته و سرمایه داری می دانند، که گویا وارد مرحلۀ امپریالیستی شده و آمادۀ انقلاب سوسیالیستی بود. می دانیم اکثریت قریب به اتفاق جمعیت روسیه را دهقانان تشکیل می دادند. بنا بر این، هنوز آن ویژگیهایی، که لنین برای امپریالیسم برشمرده بود (الیگارشی مالی-نظامی-صنعتی و … )، در روسیه دیده نمی شدند.

کیروف می افزاید: «در انطباق مارکسیسم او وسعت طبیعت روسی را با عملگرایی آمریکائی تلفیق نمود».

البته «پراکتیسیسم» یعنی «عملگرایی» و این یعنی «دست زدن به عمل» بدون توجه به تئوری. اما منظور کیروف در اینجا مقایسۀ دو جامعۀ آمریکا و روسیه برای تایید خط مشی لنین می باشد. در این نکته ما روی دیگر همان سکۀ نارودنیسم را می بینیم، که معتقد بود «مارکسیسم برای اروپای باختری کاربرد دارد، و روسیه و حتی آمریکا و دیگر کشورها به راه سرمایه داری نخواهند رفت». اما آیا روسیه همان «پراکتیسیسم آمریکایی» مورد ادعای کیروف را ادامه داد؟ آیا روسیه همان جنبش برپایی جمهوری فدرال آمریکا را دنبال کرد؟ آیا لنین همان خط مشی جرج واشینگتن، توماس جفرسون و … را ادامه داد، یا با ترور استولیپین به شکست اصلاحات بورژوا-دمکراتیک در روسیه یاری رساند؟ لنین دوران اصلاحات بورژوا-دمکراتیک استولیپین را «ارتجاع استولیپینی» نامیده بود. کیروف نمی داند معنی همین «پراکتیسیسم آمریکایی» چیست. اما دیدگاه نارودنیکها دربارۀ «پراکتیسیسم آمریکایی» این بود، که جامعۀ روسیه، مانند آمریکا، کاری به تئوری مارکسیستی ندارد، هرگز وارد فاز کاپیتالیستی نخواهد شد و یکراست وارد سوسیالیسمی خواهد شد، که بر پایه های اوبشین دهقانی بنا گذارده می شود. با اینهمه، دیدیم، در زمان لنین، آمریکا کشوری صنعتی و سرمایه داری شده بود

کیروف می گوید: «هنگامیکه لنین 150 میلیون مردم را، بویژه دهقانان را رهبری می کرد، پراکتیسیسم او یاریش می کرد». اما می دانیم لنین هرگز رهبر 150 میلیون مردم روسیه نبود، بویژه دهقانانی، که همواره در ستیز با حکومت بلشویکی بودند. تنها با زور ترور و اعدامهای دسته جمعی بود، که دهقانان به ارتش سرخ خوراک می دادند. این واقعیتی بس آشکار است. در اینجا کیروف آشکارا دروغ می گوید. اما «پراکتیسیسم» یعنی «عمل گرایی»، یعنی تلاش برای «تحمیل اراده بر واقعیات موجود»، یعنی دیکتاتوری رهبر کمیتۀ مرکزی به جای «دیکتاتوری پرولتاریا»، که قرار بود معنی «دمکراسی» داشته باشد. همین «پراکتیسیسم» را لنین و بلشویکها از دوران انقلاب 7-1905 در همۀ سیاستهای خودشان به نمایش گذاشتند و در همۀ آنها نیز به شکست رسیدند: برای نمونه، نگاه کنید به «پراکتیسیسم» ناب بلشویکی در قیام مسلحانۀ بلشویکها در  17 اکتبر 1905 در مسکو، که پیشاپیش روشن بود به شکست می انجامد. نقدهای بسیاری شده بودند، مقالاتی نوشته شده بودند، اما حرکت برای «تسخیر قدرت»، همانا پایۀ این «پراکتیسیسم» لنینی را می ساخت، که در واقع، چیزی نبود، جز نمود آشکار «بلانکیسم» لنینی، بدون در نظر گرفتن شرایط و اندازۀ نیروها. همچنین، «پراکتیسیسم» لنین در تحریم دووما نمود یافت، که آشکارا تاکتیکی سکتاریستی بود و چند سال پسان در «بیماری کودکی چپ روی» این «پراکتیسیسم» را نادرست دانسته بود

می بایست نگاهی هم به تاکتیک بمبگذاری و ترور لنین بیاندازیم و «پراکتیسیسم» (آوانتوریسم) بلشویکها را بررسی کنیم، که انقلاب بورژوا-دمکراتیک روسیه را به شکست کشانده و نخست وزیر لیبرال و اصلاحطلبی همچون استولیپین را ترور نمود. «پراکتیسیسم» لنینی را می بایست در رفتارها و برخوردهای لنین و بلشویکها جستجو کنیم. مسلما، هر رفتار و برخوردی دارای پشتوانه های تئوریک می باشد. بیهود نبود، که از پیدایش «چه باید کرد؟» لنین، همه آنرا نمود «بلانکیسم» نامیدند. «پراکتیسیسمی»، که کیروف از آن سخن می گوید، در فشرده ترین فراز فرموله شده است: «سازمانی از انقلابیان حرفه ای بما بدهید، ما روسیه را زیر و رو خواهیم کرد».

   بویژه همین سه موضوع- «تحریم دووما»، «تسخیر قدرت» و «مسالۀ ارضی»- را از دیدگاه «پراکتیسیسم» لنینی در گفتاری ویژه بررسی نموده و خواهیم دید واقعیت چگونه بود و لنین و بلشویکها چگونه برخوردی با واقعیت داشتند.

در پراکتیسیسم «تحریم دووما»، لنین و بلشویکها خود را مجبور دیدند، زیرا در آنجا موفقیتی به دست نیاورده بودند. پراکتیسیسم «تسخیر قدرت»، در قیام مسلحانۀ نافرجام بلشویکها در مسکو در 17 اکتبر 1905 بود. پراکتیسیسم «مسالۀ ارضی» نیز در تلاش برای «ملی کردن زمینها» بود، که واقعا آب به آسیاب ارتجاع ریختن بود، زیرا 1) دهقانان می خواستند اوبشینها و زمینهای فئودالی را رها کنند و زمین خودشان را داشته باشند، نه اینکه همچنان بی زمین بمانند. 2) دولت تزاری با مالکیت همۀ زمینها، به منبع مالی بسیار بزرگی، برای فشار وارد آوردن بر جنبشهای اجتماعی، دست می یافت

و در ادامۀ سخنان کیروف چنین می خوانیم:

Сочетание глубочайшего теоретика с не менее глубоким практиком сделало из него огромного, необычайного революционера, какого еще не видал мир.

در ترجمۀ آقای شیری می خوانیم: «انطباق نظریه علمی با عمل انقلابی، او را به یک انقلابی بزرگ و خارق العاده ای که جهان بخود ندیده بود، بدل کرد». [تلفیق ژرفترین تئوریسین و پراکتیسینِ نه کمتر ژرف، از او انقلابیِ عظیم و فوق العاده ای ساخت، که هنوز جهان چنین کسی را ندیده است].

یعنی کیروف خواسته است بگوید: مادر گیتی نزاد همچون لنین. یعنی، مارکس و انگلس هم به اندازۀ لنین دارای «نظریۀ علمی» نبودند و «عمل انقلابی» انجام نداده بودند

کیروف سخنانش را اینگونه ادامه داده بود:

«لنین مراحل رشد سرمایه داری در روسیه را بخوبی می شناخت. او توجه خود را بر روی توده نچندان [نه چندان] بزرگ پرولتاریا و انبوه عظیم دهقانان متمرکز نمود. در سال ۱۹۰۵، زمانی که بسیاری از ماها[ما جمع است و جمع را نمی بایست جمع بست. «ماها»، «شماها» غلط است] از انقلاب بورژوائی سرگیجه گرفته بودیم، لنین مسئله دهقانان را بطور واضح مطرح ساخت».

 شاید کیروف از مباحث آن دوران دربارۀ مسالۀ ارضی چندان چیزی به یاد نداشت، اما با توجه به مقالات و مباحث کنگره ها و کنفرانسها، می توانیم بگوییم، که موضع لنین در مسالۀ ارضی، از زمان انقلاب 1905 تا پس از اکتبر 1917 همان موضع اشتباه «ملی کردن زمینها» بود. زیرا «ملی کردن زمینها» دقیقا مخالف مرحلۀ بورژوا-دمکراتیک، و همچنین، مخالف خواستۀ دهقانان بود. به این بحث توجه کنیم

کیروف ادامه می دهد:

 ما تازه فهمیدم، که باید دولت کارگران و دهقانان [را] ایجاد کنیم [دولت کارگری-دهقانی داشته باشیم]. لزوم اتحاد کارگران و دهقانان در شعور ما شکل گرفت. لنین لحظه ای تردید بخود راه نداد، که تنها کارگران می توانند حامل واقعی سوسیالیسم باشند، همراه با آن،[افزون بر این] او به این نتیجه گیری رسید، که چون پرولتاریا به تنهایی نمی تواند انقلاب را بسرانجام[به سرانجام] برساند، برای تحقق کامل آن به اتحاد با دهقانان نیاز دارد».

اما چگونه لنین از دهقانانی، که «حامل واقعی سوسیالیسم» نبودند، انتظار داشت پرولتاریا را برای «تحقق کامل» انقلاب سوسیالیستی یاری بدهند؟!!! عملا هم اثبات شد، که دهقانان خواهان سوسیالیسم نبودند، بلکه لنین این ایده را از نارودنیکها به وام گرفته بود، که «موژیک روس ذاتا کمونیست است»! لنین در مسالۀ ارضی خواهان «ملی شدن زمینها» بود، یعنی از همان سال 1905 لنین فکر می کرد دهقانان خواهان سوسیالیسم هستند و می خواهند در کشتزارهای اشتراکی کار کنند. در صورتیکه دهقانان خواهان تکه زمین خودشان بودند و روند فروپاشی اوبشین دهقانی از اواخر سالهای 70  سدۀ نوزدهم نیز دقیقا برای همین آغاز شده بود. مارکس این را می دید و برای همین نیز در فرستادن پاسخ به نامۀ زاسوولیچ درنگ کرد- گرچه همان پیشگفتار بر چاپ روسی «مانیفست» (1882) و همچنین، نامۀ فرستاده نشده، تایید کنندۀ نظریات پلخانوف بود، که در کتابهای او -«سوسیالیسم و مبارزۀ سیاسی» و «اختلاف نظرهای ما»- بازتاب یافته بود. روسیه گام به مرحلۀ سرمایه داری گذارده بود و به گفتۀ پلخانوف، آیندۀ سیاسی روسیه را جنبش پرولتاریای روسیه تعیین می کرد.

ادامه دارد

سخنرانی س.م.کیروف-4…

دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف-2…

 

فرزین خوشچین

دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف

2

در اینجا نگاهی می اندازیم به سخنرانی  کیروف دربارۀ لنین، که آقای ا.م.شیری آنرا از روسی به فارسی ترجمه کرده است.

پیش از هرچیز می بایست بدانیم، که ترجمۀ آقای شیری، در بسیاری از جاها، نه دقیق و درست، بلکه ترجمه ای تقریبی و حدودی است، که دارای غلطهای بسیاری بوده و قابل استناد نمی باشد، زیرا واژه ها و جمله هایی دارد، که یا نادرست ترجمه شده اند، و یا کیروف آنها را در سخنرانی خودش بر زبان نیاورده بود. با اینهمه، منظور ما نه غلطهای ترجمه، گزینش واژه ها، سبک قدیمی دوران قاجار، ناآشنایی با دستور زبان فارسی و روسی و …، که برخی از آنها را یادآور می شویم، بلکه پرداختن به غلطها و دروغهای  کیروف می باشد- غلطها و دروغهایی، که از بس تکرار شده اند، در باور بسیاری از رفقای چپ در سرتاسر جهان، درست و راست پنداشته می شوند.

واژه ها و فرازهای درون کروشه [ ] از نگارنده می باشند.

لنین و طبقۀ کارگر

سرگئی میرونویچ کیروف

سخنرانی در باشگاه آزاد سازمان حزبی باکو

 آوریل سال ۱۹۲۴

مترجم: ا. م. شیری

برگرفته شده از سایت «مجلۀ هفته»

کیروف سخن خود را اینگونه آغاز کرده بود:

 

رفقا! شما می دانید صحبت از زندگی لنین جاودانه [فراموش نشدنی] – در واقع بمعنی صحبت از حیات و نهضت پرولتاریای روسیه است. [همانا، سخن گفتن از زندگی و جنبش پرولتاریای روسیه می باشد].  تمام زندگی ولادیمیر ایلیچ با سرنوشت جنبش کارگری روسیه پیوند خورده [تنیده شده] است

 

کیروف در این سخنرانی خودش دروغ بزرگی را مطرح می کند، که خواهر لنین پس از مرگ او آنرا پخش کرده بود:

«ماریا ایلیچینا خاطره جالبی از آن زمانی دارد که برادر بزرگ لنین تیرباران گردید». [به دار آویخته شد].

 

 مترجم (ابراهیم شیری) واژۀ «کازن» روسی را، که معنی اعدام از راه دار زدن است، «تیرباران» ترجمه کرده است- البته «کازن» را با زدن گردن و یا چهار شقه کردن هم انجام می دادند (پنج تن از رهبران قیام دکابریستها را چهار شقه کردند)، که در اینصورت چگونگی «کازن» را هم دستور می دادند، وگرنه، «کازن» یعنی به دار آویختن. در تاریخ جنبش نارودنیسم صحنۀ دار زدن الکساندر و دوستانش دقیقا شرح داده شده است

 ماریا در سال 1878 به دنیا آمده بود، و بنا بر این، هنگام اعدام برادرش، الکساندر، در سال 1887 او دختربچه ای، تقریبا 9 ساله بود، و بسختی می توان باور کرد، که او توانسته باشد چیزی به این معنی و مفهوم را درک نموده و به یاد بسپارد!

در ادامه می خوانیم: «و این حادثه [خبر دهشتناک]، لنین را تکان داد. اما نه به آن دلیل که برادر بزرگش بود. او اشتباه فعالتهای حزب «حاکمیت خلق» را، حزبی که برادر معدوم او به آن تعلق داشت، مورد تجزیه و تحلیل قرار داد [او اشتباهات حزب «نارودنایا وُلیا» (ارادۀ خلق) را دیده بود، نه اینکه «مورد تجزیه و تحلیل قرار داده بود». چنین چیزی در متن روسی نیامده است و آقای شیری برای خودش جمله پردازی کرده است، بدون آنکه فکر کند، چگونه جوانی 17 ساله می تواند ایدئولوژی حزب «نارودنایا وُلیا» را مورد «تجزیه و تحلیل» قرار بدهد! همچنین، این ایراد نیز بر کیروف وارد است، که پنداشته است لنین در 17 سالگی  می توانست اشتباهات «نارودنیکها» را ببیند، یعنی تشخیص بدهد!] در هر حال،[اما] این اعدام نمی توانست در شکلگیری جهان بینی لنین اثرگذار نباشد. در حین اطلاع از این حادثه [ این خبر را دریافته] گفت: «نه، ما در این راه گام برنخواهیم داشت. به چنین راهی نباید رفت».[نه، ما از این راه نخواهیم رفت. از چنین راهی نباید رفت].

 آیا لنین 17 ساله از همۀ فعالان برجستۀ «نارودنیک» بهتر می توانست اوضاع جامعۀ روسیۀ آن دوران را «تجزیه و تحلیل» کند؟ فکر نمی کنم نیازی باشد لژیونی از اقتصاددانان، ادیبان، نویسندگان، فیلسوفان و فعالان برجستۀ جنبش «نارودنیکی» روسیه را از گرتسن تا چرنیشفسکی، فلروفسکی، زیبر، لوپاتین، دانیلسون، آپتکمان، استپنیاک-کرافچینسکی، پتر لاورُویچ لاوروف و …. را نام ببریم، تا بتوانیم به میزان خرد و آگاهی جوان 17 ساله ای در مقایسۀ با ایشان پی ببریم.

اما، کیروف سخن خود را اینگونه ادامه می دهد: «در آن هنگام او توجه خود را بر روی روشهای دیگر مبارزه انقلابی متمرکز نمود. لنین در ۲۵ سالگی مارکس را بقدری می شناخت که ما تا کنون هم نمی شناسیم».

اما لنین در آنزمان 25 ساله نبود: لنین در سال 1870 به دنیا آمد، و الکساندر در سال 1887 در زمانی، که لنین 16 ساله بود، به دار آویخته شد.

البته این توضیح را باید بیافزایم، که کیروف جملۀ دوم را بیدرنگ و بدون توضیح، پس از جملۀ نخست بزبان آورده است، و اینگونه برداشت می شود، که در 1887 لنین 25 ساله بود. اما پیش از آنکه ببینیم در سال 1895، که لنین 25 ساله بود، چه چیز مهمی روی داده بود، می بایست تاکید کنیم، که منظور کیروف از «آن هنگام»، زمان اعدام الکساندر می باشد.

می دانیم روش عمدۀ حزب «نارودنایا وُلیا» (ارادۀ خلق)، که الکساند جذب آن گردید، تاکتیک ترور بود.  کیروف با این جمله- «در آن هنگام او توجه خود را بر روی روشهای دیگر مبارزه انقلابی متمرکز نمود»- می خواهد بگوید، که لنین در 16-17 سالگی (در آغاز سال 1887) به فکر «روشهای دیگر مبارزۀ انقلابی» بود! چه روشهایی؟ برپایی سندیکاهای کارگری؟ تبلیغ و ترویج ماتریالیسم تاریخی؟ برپایی حزب طبقۀ کارگر؟ اینگونه «بزرگنمایی» تنها به درد آدمهای ساده لوح می خورد. چه نیازی به این دروغهای خنده دار هست؟ این واقعا توهین به شعور شنوندگان و خوانندگان است. اگر لنین 16 ساله توانسته بود علیه خط ترور «نارودنیسم» سخن بگوید، پس چرا در جریان انقلاب 1905 با کمک اس-ارها به ساختن بمب و ترور استولیپین سرگرم بود؟ چرا بلشویکها به قطار پست حمله می کردند؟ چرا با دستور و موافقت لنین به کشتن موروزوف و بالا کشیدن بیمۀ عمرش دست زده بودند؟ می دانیم، که روش بمبگذاری و ترور- روش سازمان «نارودنایا وُلیا» بود. اما روش مارکس-انگلس چنین نبود. اما حتی نارودنیکها نیز برای تهیۀ هزینه های زندگی مخفی، دست به بانکزنی و جنایت و … نمی زدند. در سرتاسر ادبیات «نارودنیکها» از جنایت برای پول چیزی نمی یابیم. چرا بُلشویکها اشمیدت کارخانه دار طرفدار خودشان را کشتند تا ارثیه اش را بالا بکشند؟ در این باره سوسیال-دمکراتهای اروپا بسیار می نوشتند و می گفتند. کار به دادگاهی با نظارت حزب سوسیال-دمکرات آلمان و دیگران کشید. البته به گفتۀ پلخانوف:«لنین از همان آغاز بیشتر بلانکیست بود، تا مارکسیست. او باند تبهکاران بلانکیستی خودش را زیر پرچم سختگیرانه ترین مارکسیسم اورتودوکس به پیش می برد»(پلخانوف، یادداشتهای روزنامه نگار، «سورمننایا ژیزن»، مسکو، دسامبر 1906). لنین جزوه ای نوشته بود، به نام «زیر پرچمی دروغین»، اما در واقع، این خود لنین و دوستان راهزنش بودند، که در زیر پرچمی دروغین گردآمده و جارهایی دروغین سرمی دادند. تازه این آغاز باندیتیسم لنین و مزدوری برای ژاپن بود. در سالهای جنگ اول جهانی، هرچه به اکتبر 1917 نزدیکتر می شویم، آنارشیسم تبهکارانۀ لنین و همدستانش را در جاسوسی و مزدوری برای امپریالیسم آلمان و اتریش بیشتر می بینیم. «ما به این راه نخواهیم رفت» به چه معناست؟ آیا لنینی، که چنین جمله ای را بر زبان آورده بود، می توانست خودش بسیار بدتر از برادرش رفتار کند؟ دیدگاه الکساندر را می بایست نقد نمود، اما الکساندر بسیار صادق، دوستداشتنی و فداکار بود.

برای اینکه بهتر بتوانیم به روند رشد اندیشۀ سیاسی لنین پی ببریم، می بایست با روند مطالعۀ او آشنا شویم: در سال 1887 لنین 17 ساله آغاز به خواندن «چه باید کرد؟» چرنیشفسکی نمود، تا دریابد، که چرا الکساندر به راه انقلابی کشیده شد. او این مطالعه را در تبعیدگاه، در کوکوشکینا (خانۀ ییلاقی املاک مادری خودش) هم ادامه داده بود. در اینجا می بایست توجه داشته باشیم، که «تبعیدگاه» لنین، که نادژدا کرووپسکایا هم به او پیوست، چندان هم «تبعیدگاه» نبود، بلکه «مرخصی و اقامت اجباری» در طبیعت و دوران «آسایش و مطالعه» بود، که آزادانه همه چیز را می توانست با پست دریافت کند. در اینجا نمی خواهم از ارج پیوستن نادژدا کرووپسکایا به ولادیمیر اوولیانوف بکاهم، اما این نیز درست نیست، که بسیاری کوشیده اند این را «ازخودگذشتگی» و همانند پیوستن دختران شایستۀ اشراف به تبعیدیان دکابریست در سیبری بنمایانند. شرایط زندگی لنین آینده و همسر جوانش در کوکوشکینا،- هرچند اجباری-، شرایط زندگی در ییلاق و مرخصی بود. اما شرایط زندگی و مرگ تدریجی انقلابیان دکابریست در معادن سیبری بسیار توانفرسا و جانکاه بود. همۀ آنها در آن تبعیدگاه از بین رفتند

به گفتۀ خواهر بزرگتر لنین، آننا: ساشا (الکساندر)هرگز هیچگونه گفتگوی جدی با والودیا (ولادیمیر) نداشت. از بازخوانی های والودیا (لنین)، بویژه می توانیم از آثار توورگنیف نام ببریم، که در آنها سرخوردگی نویسنده از انقلاب 1848 و به طنز گرفتن انقلاب دیده می شود-مه، روودین، خاک دستنخورده-، و لنین زرادخانۀ خود را از این برخورد ریشخندآمیز انباشته کرده بود و واژه هایی از این زرادخانه را حتی 20 سال پسان می شد از لنین شنید. به گفتۀ خواهر لنین، ساشا (نام خودمانی برای الکساندر) در همان واپسین تعطیلات تابستانی دریافته بود، که با والودیا (نام خودمانی برای ولادیمیر) دربارۀ ریشخند انقلابیان «به هیچوجه همخوانی ندارد» و در پاییز 1886 به پتربورگ بازگشت و کاملا جذب تبلیغات انقلابی «نارودنیک»ها گردید. لنین به کرووپسکایا گفته بود، که به اشتباه خودش پی برده و آغاز به مطالعۀ «چه باید کرد؟» چرنیشفسکی نموده بود تا بهتر بتواند الکساندر را پس از مرگش درک کند. بنا بر این، افسانۀ سخن زبدۀ لنین-«ما به این راه نخواهیم رفت»-، نمی تواند تنها چند ماه پس از جدایی از برادرش و بدون هیچگونه پیشزمینه ای، درست باشد. لنین خواسته بود با شیوۀ نگرش برادرش آشنا شود. برای همین هم به مطالعۀ «چه باید کرد؟» چرنیشفسکی پرداخت. این کتاب آنقدر بر او تاثیر گذارد، که برای کتاب خودش هم فرنام «چه باید کرد؟» را برگزید.

و اما، الکساندر اوولیانوف در واپسین بازگشت خودش از تعطیلات تابستانی به پتربوورگ، اقدام به ترجمۀ «فلسفۀ حق هگل» از «سالنامۀ آلمانی-فرانسوی» نمود. الکساندر، گرچه هنوز مارکسیست نشده بود، تاثیر بسیار زیادی را از رفقای گروه خودش گرفته و دیگر آن الکساندری نبود، که لنین تا چند ماه پیش می شناخت.

کیروف می گوید: «لنین در ۲۵ سالگی مارکس را بقدری می شناخت که ما تا کنون هم نمی شناسیم».

روشن است، که خود کیروف هرگز درک درستی از مارکسیسم نداشت، اما لنین نیز در «25 سالگی»-یعنی در سال 1895- چندان شناختی از مارکسیسم به دست نیاورده بود. و اگر کیروف در 38 سالگی هنوز شناخت بسنده ای از مارکسیسم نداشت، این را نمی توان به حساب دریافت لنین گذارد.

برای آنکه بتوانیم فضای آن سالها را بهتر حس نموده و دریافت بهتری از نگاه لنین در آن دوران را داشته باشیم، می بایست پس از دوران نوجوانی لنین و افسانۀ «ما بدین راه نخواهیم رفت»، به آغاز فعالیتهای سیاسی لنین و کسانی توجه کنیم، که لنین با آنان همکاری داشت و نزدیک بود. و این خودش داستانی است، که من در چند جا بدان اشاره کرده ام: محفل خداسازان و خداجویان «دین پنجم»، امپریوکریتیسیسم و …، که ملغمۀ شگفت انگیزی را فراهم آورده بودند و معمولا تلاش بسیاری شده است تا اینگونه چیزها فراموش گشته و پیوند لنین با آنها نادیده گرفته شود

 

 باری! لنین در سال 1894 جزوۀ «دوستان خلق کيستند و چگونه با سوسیال-دمکراتها می ستیزند» را نوشت و آشکار است، که لنین در آن زمان خود هگل را مطالعه نکرده بود. اما از استنادهایش می توان گمان برد، که آنچه را مارکس دربارۀ هگل در پسگفتار بر چاپ دوم آلمانی «کاپيتال» و انگلس در «آنتی دورينگ» و «لودويگ فويرباخ- پایان فلسفۀ کلاسیک آلمان» گفته بودند، خوانده و يا با مقالاتی در این باره آشنا شده بود. لنین در اینجا چندین صفحه را به آناليز تفاوت میان ديالکتيک ماترياليستی مارکس و ديالکتيک ایدآلیستی هگل پرداخته  و موضع آنتی هگلیستی خود را به نمايش گذارده است. لنین حتی انتساب «مارکسيسم به ديالکتيک هگلی» از سوی میخائیلوفسکی را «انگی ناچسب» نامیده است. و از همین روی نیز، در دوران استالین و تا پایان دوران شوروی، کتابهای هگل بسختی یافت می شدند،- البته می بایست فرق میان دیدگاه هگل و دیدگاه مارکس را در نظر بگیریم، اما بدینگونه نیست، که یا هگل را یکسره کنار بگذاریم، یا دربست بپذیریم. با اینهمه در دوران پس از اکتبر 1917 و بویژه در دوران «سرکوب فلسفه» در دوران استالین کمتر کسی را می توان یافت، که آشکارا دارای گرایش و دیدگاه دیالکتیکی نزدیک به هگل باشد،- حتی دبورین، یکی از پایه گذاران «انستیتوی فلسفه» در شوروی، از جو سنگین آن روزگار علیه هگلیسم سخن گفته است (گاهنامۀ «پرسشهای فلسفه»، شمارۀ 2، فوریۀ 2009).

بینیم لنین در ۲۵ سالگی مارکس را چقدر می شناخت

لنین در 1894 ، هنگامیکه 24 ساله بود، جزوۀ «دوستان خلق کیستند و چگونه با سوسیال-دمکراتها می ستیزند؟» را نوشت، که از دیدگاه فلسفی هنوز پخته نشده بود، گرچه تا سالهای پس از کودتای اکتبر نیز لنین هرگز فلسفۀ هگل را نتوانست فرابگیرد. لنین در «دوستان خلق کیستند» می گوید: «آقای میخائیلوفسکی مجبور شده است اعتراف کند، که «مارکس به اندازه ای قالب خالی دیالکتیک را با مضامین واقعی پر کرده است، که می توان این قالب را مانند سرپوش فنجان از روی این مضامین برداشت، بدون آنکه هیچ تغییری در آن پدید آید». لنین به بحث فلسفی «ظرف و مظروف» نمی پردازد، اما در اینجا بدرستی اعتراض می کند و با سخره می پرسد: «چرا آقای میخائیلوفسکی خودش را با این سرپوش، که هیچ چیزی را تغییر نمی دهد، سرگرم می دارد»؟ از اینگونه جمله های لنین به هیچوجه پیدا نیست، که مخالف دستگاه اندیشۀ دیالکتیکی می باشد، یا نه، و چرا. اما، می دانیم در سال 1894 لنین هنوز هگل را مطالعه نکرده بود. و شگفتی نیز در این است، که لنین در سال 1915، یعنی زمانی، که بسیار پخته تر شده و خواسته بود فلسفۀ هگل را بفهمد، دقیقا همین دیدگاه میخائیلوفسکی را به کار برده بود. لنین گفته بود برای آنکه بتواند «کاپیتال» را بفهمد، می بایست ابتدا هگل را مطالعه کند. با اینهمه، پیش از آنکه به سالهای 1914 و 1915 لنین نگاه کنیم، می بایست این را بپرسیم؛ چرا لنین سخن میخائیلوفسکی را تایید کرده بود، که گویا «دیالکتیک هگل، قالبی میان تهی است»؟ و چرا مارکس-انگلس به قالب، یا پوسته ای میان-تهی نیاز داشتند؟

سخن خود را کوتاه می کنیم و در این باره در گفتار ویژه ای به نام «لنین و فلسفه» به تفصیل سخن خواهیم گفت. اما از نظر نقدهای اقتصادی، همۀ نارودنیکها مانند و.و. (وارانتسوف) و اسکالدرین و …. نبودند. «دوستان خلق کیستند» می بایست گرایشها و نمایندگان آنها را دسته بندی نموده و جایگاه هرکدام را به خوانندگان بنمایاند. دست کم، انتظار خواننده همین است. اما لنین تنها به جناح و گرایشهای «لیبرال» اشاره کرده است، که حتی در برابر نارودنیکهای استخوانداری همچون زیبر و … سالهاست، که چندان وزنه ای نمی باشند. لنین از اقتصاددان «نارودنیک» و.و. سخن گفته است،-از وُرونتسوف. در کنار همین وُرونتسوف بسیار دست راستی، لنین در پیشگفتار بر چاپ نخست همین کتابش از ن-اون نام می برد، و این همان نیکولای دانیلسون دوست نزدیک مارکس و انگلس است، که کار ترجمۀ «کاپیتال» را پس از لوپاتین به پایان رساند. می دانیم لوپاتین ترجمه را بسیار خوب و سریع پیش می برد. اما او، که پیشتر برنامۀ فرار دادن لاوروف (رهبر یکی از شاخه های «نارودنایا وُلیا»، سردبیر «پیک نارونایا وُلیا» و دوست نزدیک مارکس و انگلس) از سیبری را انجام داده بود، برای فرار دادن چرنیشفسکی از تبعید سیبری، کار ترجمه را کنار گذارد و به سیبری رفت. این بار خود لوپاتین نیز دستگیر و تا سال 1917 مجبور شد در سیبری بماند. فرق بسیاری است میان وارونتسوف و دانیلسون، گرچه هردو «نارودنیک» بودند و «لیبرال» نامیده می شدند. نمی توان اینها را یکجا قرار داد. لنین این اشتباه را می کند. اگر وارونتسوف به میخائیلوفسکی تن می زند، دانیلسون در کنار لاوروف ایستاده است. فرق است، فرق بسیار. با اینهمه، می بایست به چگونگی این گسیختگی ها و همپیوستگیهای نمایندگان نارودنیک توجه شود.

ببینیم فردریش انگلس چند ماه پیش از مرگ خودش چگونه به همین دانیلسون مترجم برجستۀ «کاپیتال» برخورد می کند: «… و اما در رابطه با دانیلسون، متاسفم، که با او هیچ کاری نمی توان کرد. من با نامه مطالبی دربارۀ مسائل روسی گزیده های خودم از «مقاله هایی دربارۀ موضوعات بین المللی» را از روزنامۀ «فولکس شتات» (دولت مردمی)، و بویژه پیوست سال 1894، که در بخشی مستقیما به او مربوط می شود، برایش فرستاده ام. او این را دریافت کرده است، اما همینگونه، که می بینید، همه اش بیهوده بوده است. کاملا ناشدنی است با آن نسل روسهایی مباحثه داشته باشیم، که او بدان تعلق دارد و هنوز هم به ماموریت کمونیستی طبیعی باور دارد، که گویا روسیه را، روسیۀ مقدس واقعی را از دیگر مردمان نادرست متفاوت می گرداند» (نامۀ فردریش انگلس به گ.و.پلخانوف، 26 فوریۀ 1895، ترجمۀ همین قلم). دانیلسون همانند گذشته، به «راه خود-ویژۀ روسی» باور داشت، اما با مارکس و انگلس دوست بود، با پلخانوف دوست بود. فرق لنین با دانیلسون در چه بود؟ لنین هم ادعای پیروی از مکتب مارکس را داشت، اما به «راه خود-ویژۀ روسی» همانند دانیلسون باور داشت. دانیلسون می پنداشت سرمایه داری در روسیه هرگز پایه گذاری نخواهد شد. لنین پذیرفته بود، که روسیه گام به مرحلۀ سرمایه داری گذارده است، اما می گفت نباید منتظر پیشرفتش در سرتاسر کشور بمانیم، نباید به رفرمهای بورژوازی کمک کنیم، نباید …، بلکه باید به سوسیالیسم گذار کنیم و … این همان «راه خود-ویژۀ روسی» با رنگآمیزی مارکسیستی بود. جالبتر از همه این است، که بسیاری می پندارند این «راه خود-ویژۀ روسی» به راه همۀ کشورهای جهان تبدیل شده است و مارکسیسم پسوندی به نام لنینیسم گرفته است!

 در برابر وارونتسوف و همزمان با او اقتصاددان دیگری به نام فلروفسکی را در اردوی نارودنیکها می بینیم، که او نیز اتفاقا و.و. امضاء می کند، اما دیدگاهش چنان ماتریالیستی و جالب است، که برای نمونه، کتابش-«وضعیت طبقۀ کارگر در روسیه»- یادآور کتاب فردریش انگلس است و از سوی مارکس و انگلس بسیار هم ستوده شده است. با اینهمه، دیدگاه فلسفی همین فلروفسکی چنان لنگ میزند، که انگلس در همین نامۀ خودش اینگونه به آن اشاره می کند: «…  در کشوری، که افزون بر این، بوسیلۀ دیوار چین کمابیش استوار روشنفکری محاصره شده است، از پیدایش باورنکردنی ترین و شگفت انگیزترین ترکیب ایده ها شگفتزده نمی شویم. برای نمونه، به این فلروفسکی بیچاره نگاه کنید، که می پندارد میزها و تختخوابها می اندیشند *، اما حافظه ندارند» (همان). جا دارد گرایشهایی چنین را در برابر یکدیگر  گذارده و مقایسه کنیم، نه اینکه وُرونتسوف، میخائیلوفسکی و … را نمایندگان همۀ «نارودنیکها» معرفی کنیم

لنین از میخائیلوفسکی نمونه هایی برای بحث خودش می آورد. اما توضیح نمی دهد، که همین میخائیلوفسکی چه راهی را تا مواضع «نارودنیسم لیبرال» پیموده بود. نارودنیسم لیبرال در سالهای 80 و 90 سدۀ نوزدهم پدیدار گشت، و ما مباحثۀ میخائیلوفسکی را با ژووکوفسکی دست راستی در تشریح مواضع مارکس در سالهای 70 شاهد بوده ایم («کارل مارکس در دادگاه آقای ژووکوفسکی»)،- هرچند مارکس پاسخی به میخائیلوفسکی نوشته بود، پاسخی، که فرستاده نشد. این موضوع را در جای خود پیگیری می کنیم. اما در اینجا به همین توضیح کوتاه در دگرگونی میخائیلوفسکی بسنده می کنیم.

وقتی کتاب لنین-«دوستان خلق کیستند؟» را می خوانیم نه از تکاچف خبری هست، نه از لاوروف. هردوی اینها، مانند چندین تن دیگر، با مارکس و انگلس نامه نگاری داشتند. فرنام کتاب لنین خواننده را به اشتباه می اندازد. در کتابهای لنین نه از تیخومیروف، نه از آپتکمان، موروزوف، استپنیاک-کرافچینسکی و … خبری نیست. جالب است، که پلخانوف پس از انشعاب از سازمان «زیملیا ئی وُلیا» (زمین و آزادی) همواره ارتباط دوستانۀ خودش با هیات تحریریۀ «وستنیک نارودنُی وُلی» (پیک نارودنایا وُلیا)- پتر لاورُویچ لاوروف، ماریا اوشانینا، استپنیاک-کرافچینسکی- را ادامه داده و حتی مقالات مارکسیستی پلخانوف و آکسلرود در ارگان این بخش از نارودنیکها به چاپ می رسیدند. و این نکتۀ بسیار مهمی است، که در رابطه با یکی از دروغهای تئودور شانین می بایست به یاد داشته باشیم. در جای خود به این موضوع خواهیم پرداخت.

رسالۀ زيبر به نام «تئوری ارزش و سرمايۀ ريکاردو» در دفاع از ايده های مارکس در 1871 منتشر شد. مارکس رسالۀ زيبر را بسيار ستود. زيبر نخستين مفسر و مبلغ «کاپيتال» در ادبيات روسی بود. وی در سالهای 78-1876 يک رشته مقاله زير فرنام «تئوری اقتصادی مارکس» نوشت، که در آنها به مباحث جلد نخست «کاپيتال» پرداخته بود. آن مقالات اساس رسالۀ دوم او را، که در 1885 زير فرنام «داويد ريکاردو و کارل مارکس در پژوهشهای اجتماعی-اقتصاديشان» نوشته شد، تشکيل می دادند. همين رساله را لنين برای نوشتن «در بارۀ خوی رمانتيسم اقتصادی» مورد استفاده قرار داده و اشاره کرد، که به خاطر وجود سانسور، ارجاع به «کاپيتال» به ارجاع به کتاب زيبر تغيير يافته است. پیداست خود لنین نیز، به جای خواندن «کاپیتال»، تنها به خواندن تفسیرهای زیبر بسنده کرده بود.

زيبر در «رساله های فرهنگ نخستين اقتصادی» (1883) به مسالۀ مالکيت اوبشين(جماعات اشتراکی دهقانی در روسيه)، پيدايش مالکيت خصوصی، مسالۀ توليد انبوه و خرد در کشاورزی پرداخته بود. بدين ترتيب، زيبر ديدگاه نارودنيک ها را، که کشاورزی اوبشين را همچون پديدۀ خودکفای روسی معرفی می کردند، نقد کرده و گفته بود، که وجود اوبشين جلوی پيشرفت سرمايه داری در روسيه را می گيرد. زيبر می فهميد، که کاپيتاليسم شرايط نوينی را برای جامعه فراهم خواهد کرد. البته ناگفته نماند، که در دوران پتر کبير، برای رساندن روسيه به سطح پيشرفت کشورهای اروپای باختری، به دستور مستقيم خود پتر کبير، روستائيانی را به کارگاهها فرستاده و از آنها برده وار کار می کشيدند، تا صنايع روسيه را(که، بيشتر صنايع نظامی و طبعا، دولتی بودند) راه اندازی کنند. اين دهقانان با اينکه در شهر و در کارخانه به کار مشغول بودند، همچنان رعيت به شمار آمده و حقوقی برابر همان دهقانان سرگرم کار در روستا را داشتند- حتی از کتک خوردن و به زور شلاق کار کردن نيز در امان نبودند. پلخانوف در «اختلاف نظرهای ما» به واکنش آنارشیستی به کتک خوردن کارگران کارخانه پرداخته است. صنعت روسيه بدين ترتيب، با دستور از بالا و بدون زاده شدن در پروسۀ طبيعی پايه گذاری شده بود. اما روند اقتصادی جامعۀ روسیه، بویژه پس از رفرم سال 1861 به پیدایش خرده بورژوازی روستا، کارگران روستا، و روستائیان بیرون رفته از اوبشین و تبدیل شده به پرولترهای شهری گرایش پیدا کرده بود. با اینهمه، روابط فئودالی حاکم بر کارگاهها همچنان روسيه را از رسيدن به سطح پيشرفت کشورهای اروپای باختری باز می داشت. لنین این جنبۀ ساختار اقتصادی-اجتماعی جامعۀ روسیه را نمی دید.

لنین نقدی دربارۀ دیدگاهای اقتصادی-اجتماعی «نارودنیسم» دارد به نام «از کدام میرات چشمپوشی می کنیم؟»، که نخستین بار در سال 1898 ، یعنی زمانی، که لنین 28 ساله بود، در مجموعۀ ولادیمیر ایلین- «یادداشتها و مقاله های اقتصادی» به چاپ رسیده بود

 زمانی داستایفسکی دقیقا خوی نهیلیسم روسی را دریافته بود: تلاش بیدرنگ، «در هر هنگامی». آنگونه، که وِرخوفسکی انقلابی در «اجنه» می گفت، بهشت زمینی را روی زمین و بدون خدا بسازیم. او وقت منتظر ماندن نداشت. چنین شتابی بوسیلۀ لنین و هوادارانش به نمایش گذاشته می شود. و جای شگفتی نیست، که لنین در مسالۀ مهمی همچون تسخیر قدرت بوسیلۀ انقلابیان، بگونه ای ریشه ای به راه مخالف گروه «آزادی کار» (گروه پلخانوف) رفت. افسانۀ «ما به این راه نخواهیم رفت» را به یاد بیاوریم. لنین در همان آغاز سدۀ بیستم همۀ ملاحضات تاکتیکی خود را دقیقا به تسخیر قدرت وابسته نموده بود. در کنگرۀ چهارم ح س د ک ر (1906) پلخانوف یادآور شده بود، که برنامۀ لنین در پیوندی تنگاتنگ با تسخیر قدرت بوسیلۀ انقلابیان جدا از توده می باشد و از همین روی، همۀ کسانی، که به چنین اتوپی هایی تمایل ندارند، می بایست علیه او سخن بگویند. پلخانوف دقیقا به باززایی هموارۀ ایده های «نارودنایا وُلیا» (بخش انشعابی سازمان «زمین و آزادی»، که به ترور اعتقاد داشت و برادر لنین در آن عضو بود) بوسیلۀ لنین اشاره کرده بود. پلخانوف از راه نفی همۀ ایدۀ فرمانروا در میان نارودنیکها، مارکسیسم را تایید می کرد. پلخانوف در تفاوت از لنین، نه تنها برای «میراث» نارودنیکها مبارزه نمی کرد، بلکه نقد خودش را تا ریشه ای ترین دیدگاههای نارودنیکی کشانده بود، تا جایی، که سالها پسان اعتراف کرد، که چرنیشفسکی را همچون سرچشمۀ اصلی فرضیه های نارودنیکی «بیش از اندازه» نقد کرده بود. اما چرنیشفسکی و نارودنیکها راه «خود-ویژۀ» روسی را مطلق می کردند. پلخانوف گفته بود: «تئوری خود-ویژگی روسی مترادف رکود و ارتجاع می گردد، اما عناصر بالندۀ جامعۀ روسی زیر پرچم غربگرایی اندیشمندانه گرد می آیند». این «سوسیالیسم امروزی» را پلخانوف و گروه «آزادی کار» به جامعۀ روسیه نشان دادند. پلخانوف تاکید می کرد، که «جامعه تا امروز مطابق گفتۀ مارکس تکامل یافته است» و شمار پرولترها در حال افزایش است. فقر توده ها، گرچه نه بصورت مطلق، بصورت نسبی تشدید می شود و فسادهای کاپیتالیسم افزایش می یابند

ما در فرصتی دیگر، هنگامیکه به مباحث دوران نخستین انقلاب روسیه می پردازیم، به مسالۀ «تسخیر قدرت» و مباحثاتش نگاهی گسترده خواهیم انداخت. اما اکنون، که هنوز در زمان پیش از سالهای 1900 هستیم، بگذارید نگاهی هم داشته باشیم به کتاب «رشد سرمایه داری در روسیه»(1899) و آنرا با کتاب پلخانوف-«اختلاف نظرهای ما»(1884) مقایسه کنیم.

لنین در پیشگفتار بر چاپ دوم همین کتاب خودش در سال 1907، از فرصت به دست آمده در مباحثات آن دوران استفاده کرده و به توجیه نظرات خودش در این کتاب پرداخته است. لنین می گوید: «ھمچنين روشن شده است که قدرت پرولتاريا در

پروسۀ تاريخ بی اندازه عظيم تر از سھم آن از کل جمعيت می باشد». این نظر کاملا درستی است. طبقۀ کارگر بخاطر تمرکز خودش در محیط کار، می تواند به تشکل صنفی-سیاسی خودش بیشتر و زودتر از دیگر زحمتکشان پی ببرد و برای برپایی تشکلهای مستقل خودش اقدام نماید. بدین ترتیب، طبقۀ کارگر بیشتر و بهتر می تواند روی روند رویدادها اجتماعی-سیاسی کشور خودش و جهان تاثیرگذار باشد. اما نکته در اینجاست، که طبقۀ کارگر روسیه در انقلاب 1905 هنوز نتوانسته بود به اکثریت تبدیل شود. با اینکه بخاطر ویژکیهای برشمرده در بالا، طبقۀ کارگر می تواند بیش از سهم خودش از آمار جمعیتی کشور، در روند رویدادها موثر باشد، پیروزی و حتی رهبری طبقۀ کارگر بستگی زیادی به بالا رفتن آمار جمعیتی کارگران و زحمتکشان دارد. یکی از دلایل شکست انقلاب 1905 نیز همین کم-شمار بودن طبقۀ کارگر روسیه بود. بنا بر این «نقش رهبری کنندۀ پرولتاریای روسیه» در جریان انقلاب 1905 قابل اثبات نیست. می دانیم «ترور هنگامی نیرومند است، که تشکل صنفی-سیاسی طبقۀ کارگر ضعیف باشد». لنین و اس-ارها دقیقا از این روی به تاکتیک ترور و بمبگذاری پرداختند، که طبقۀ کارگر روسیه کم-شمار و نقش آن کمرنگتر از آنچه تصور می شد، بود.

فاصلۀ میان این دو اثر تحلیلی پلخانوف و لنین از جامعۀ روسیه، از نظر اقتصادی، فاصله ای شانزده ساله است. سالهای پایانی سدۀ نوزدهم، سالهای فروپاشی گستردۀ «اوبشین»، افت جنبش «نارودنیسم» و رشد شتابان  سرمایه داری در روسیه بودند. اگر در سال 1883 می شد نتیجۀ رفرمهای تزار و لغو سرواژ را حتی با پیدایش اقتصاد خرد صنعتگران دستی و روابط خرده بورژوازی روستا توضیح داد («اختلاف نظرهای ما»)، در سالهای پایانی سدۀ نوزدهم اینگونه رشد را می بایست در فروپاشی آشکارتر «اوبشین» و پیدایش خرده بورژوازی پایدارتر و شتابانتر دید- کاری، که خود اقتصاددانان  «نارونیک» نیز انجام می دادند. بسنده است به آثار فلروفسکی، زیبر و دیگران اشاره کنیم.

لنین، که برای نوشتن «رشد سرمایه داری در روسیه» به آمارها و مجلات اقتصادی رسمی روسیه استناد کرده بود، و حتی از کسی به نام و.و. نام برده بود، اما از کنار مانوفاکتورها و کارگاههای بزرگتر موجود در آن زمان گذشته و حتی از زیبر و فلروفسکی گفتاورد نکرده بود. با اینهمه، لنین نه در سال 1899، بلکه تنها در سال 1907 به افزودن آمارهایی از صنایع و کارخانه های بزرگ به کتاب خودش پرداخت

همچنین، در پسگفتار این اثر خود به کتاب کائوتسکی -«دربارۀ مسالۀ ارضی»- و برخی از نقطه نظرهای او اشاره می کند. اما باید تاکید کنیم، کائوتسکی دربارۀ مسالۀ رفرم ارضی می گفت، که ملی شدن زمین، یعنی قرار گرفتن منابع عظیم مالی در دست حکومت مستبد، و این به زیان نیروهای انقلابی خواهد بود. با اینهمه، لنین در این کتاب و پسگفتار خودش، که در سال 1907 نوشته شده بود، از این موضع کائوتسکی سخنی نمی گوید. او همچنین در جریان انقلاب 7-1905 نیز مصرانه در پی ملی کردن زمینها بود و استولیپین را، که این برنامه را نمی پسندید، «ارتجاعی» می نامید و سرانجام نیز موجبات ترور استولیپین را با کمک اس-ارها فراهم آورد. در این باره در گفتاری دیگر سخن خواهیم گفت.

همیشه تبلیغ شده است، که گویا لنین همانند پلخانوف با نارودنیکها مخالفت می کرد. اما موضوع به این سادگی نیست: پلخانوف اثبات کرده بود، که روند فروپاشی اوبشینهای روستایی آغاز شده و روسیه به ساختار سرمایه داری گام گذارده است. لنین با فاصلۀ تقریبی 16 سال، همین موضع را داشت. اما پلخانوف می گفت، که راه خود-ویژۀ روسی (دور زدن سرمایه داری و برپایی سوسیالیسم با تکیه بر اوبشین روستایی) امکانپذیر نیست، بلکه «آیندۀ انقلاب روسیه را تنها جنبش کارگری روسیه تعیین خواهد کرد» (سخنرانی پلخانوف در کنفرانس انترناسیونال در پاریس). لنین هرگز صراحتا عدم امکان دور زدن سرمایه داری را اعلام نکرد، بلکه ضمن پذیرش آغاز دوران سرمایه داری در روسیه، تلاش داشت این راه را هرچه کوتاهتر نموده و رشد سرمایه داری روسیه را حتی تا تراز «امپریالیسم» بزرگنمایی کند، هرچند فاکتهای بیشماری علیه چنین اظهاراتی یافت می شدند. بدین ترتیب، «راه رشد غیرسرمایه داری» نارودنیکها، «میراثی» بود، که لنین نتوانست از آن «چشمپوشی» کند.

ادامه دارد

سخنرانی س.م.کیروف-4…

دربارۀ سخنرانی س.م. کیروف-1…

فرزین خوشچین

دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف

1

سرسخن

 پی بردن به چرایی فروپاشی شوروی نیازمند کاوش در همۀ عرصه های اقتصادی-اجتماعی درونی و بیرونی اتحاد شوروی و کشورهای بلوک شرق می باشد. اما، امروزه، با همۀ دسترسی به اسناد و فاکتهای تاریخی، بخش بزرگی از حزب کمونیست روسیه به دوران استالین بازگشتی ایدئولوژیک نموده است!!! روشن است، که چنین نگرشی، نه در دریافت ایدئولوژیک، که در غرور جریحه دار شدۀ ولیکاروس پس از فروپاشی اتحاد شوروی ریشه دارد. این موضوع را باید از زاویه های گوناگون بررسی کنیم. اما در کوتاه سخن، می توانیم به نیاز روسیه به بهره بردن از تبلیغات دوران شوروی اشاره کنیم: هم حزب کمونیست روسیه میراثخوار دوران شوروی می باشد، و هم دستگاه رهبری بورژوایی روسیۀ کنونی. هردوی اینها به تبلیغات دوران «مشت آهنین» دوران استالین نیازمندند. روشن است، که برپایی دوبارۀ سیستم استالین نشدنی است، اما اگر 10 بار هم چنین سیستمی را بتوان برپا نمود، اگر هزاران بار بتوان همان سرکوبها را تکرار نمود، بازهم فروپاشی سیستم در پیش خواهد بود و هربار با سرعتی بیشتر، زیرا زمانه دگرگون گشته است. اما، حزب کمونیست روسیه سخنرانیهای کادرهای بلشویک دوران استالین را دوباره منتشر می کند و می پندارد چنین بازنشری می تواند سیاستهای دوران استالین را توجیه نموده و اتوریتۀ حزب بلشویک را بازسازی نماید. بیشترین گناه در این زمینه متوجه گنادی زیووگانوف و همدستان «سوسیال-شوینیست» حزب کمونیست روسیه می باشد.

گذشته از این، که رهبران حزب کمونیست روسیه به استالین بازگشت نموده اند، در سرتاسر جهان نیز از همان دوران گذشته تا امروز، احزاب و سازمانها و افرادی بوده اند، که همۀ تلاش خود را برای نشان دادن درستی راه و روش حزب بلشویک، از راه مراجعه به فاکتهای (درست و یا اغراق آمیز) در پیشرفت صنایع و تولیدات شوروی به کار انداخته اند. اما موضوع این نیست، که شوروی پیشرفتی نکرده و یا بسیار پیشرفت کرده بود، موضوع بکلی این نیست. موضوع این است، که کشورهای شوروی و چین، استثناهایی بوده اند، که قاعده را تایید می کرده اند: اگر بگوییم، که شیوۀ انقلاب و ادارۀ کشور در شوروی و چین برای همۀ جهان الگو هستند، در اینصورت، به گزافه گویی دچار شده ایم، زیرا تقریبا هیچ کشوری را نمی توان یافت، که همانند چین و شوروی، هم بسیار بزرگ و پهناور باشد، هم از منابع لازم و طبیعت مناسبی برخوردار باشد، هم دارای جمعیت بزرگی باشد، هم موقعیت جغرافیایی مناسبی داشته باشد، که کشورهای امپریالیستی نتوانند آنرا بآسانی تسخیر نموده و به زانو درآورند- بویژه اینکه شرایط جهان امروز بسیار تغییر کرده است و هیچ کشوری، حتی کشور بزرگی مانند ایران، نمی تواند خودش را کاملا در پشت پردۀ آهنین نگه داشته و به سطحی از پیشرفت صنعتی و نظامی برسد و سپس «پیریسترویکا» بکند و راه سرمایه داری را پیش بگیرد، تا توده ایهای ما از آن خرسند شوند! می دانیم، که چنین شرایطی را تقریبا هیچ کشور دیگری ندارد. و اگر بگوییم، که این موارد، استثناء بوده اند، در اینصورت، همۀ بحث ما برای بازگشت به دوران استالین و رفیق مائو بیهوده خواهد بود. استثناء را نمی توان بعنوان فاکتی برای تنظیم قاعده و اصول به کار برد. اگر شوروی و چین استثناء نبوده اند، پس در هر کشور دیگری (کنگو، گینه، توگو، کلمبیا، ویتنام، فیلیپین، افغانستان، نپال و … ایران) هم می بایست همان کارهایی را انجام داد، که در چین و روسیه انجام شده بودند، و می بایست به همان نتایج هم برسیم. می دانیم، که چنین چیزی شدنی نیست. با اینهمه، لنینیستها و مائوئیستها روش لنین و مائو را بعنوان «اصول» و «تکمیل کنندۀ  مارکسیسم» قبول دارند، نه استثنائی وابسته به شرایطی ویژه! اما می بینیم، که توده ایهای ایرانی به جای تحریم دووما، همیشه رای می دهند و «خط امام» را تایید می کنند، به جای قیام مسلحانه در هر شرایطی، به همکاری با جمهوری اسلامی ادامه می دهند.

شگفت انگیزتر این است، که حزب توده با باقیمانده هایش امروز نیز به دنبال تکرار همۀ سیاستهای حزب کمونیست روسیه می باشد! حزب توده، که زمانی هواداری کورکورانه از استالین را به نمایش گذارده بود، با پیدایش خروشچف، به همان سویی چرخید، که منقدانش آنرا «رویزیونیسم خروشچفی» می نامیدند. باران انگ و ناسزا از ابر تیرۀ حزب توده به همۀ منتقدان می بارید. اما، امروز حزب توده، انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است، خواهان بازگشت به «دوران طلایی» سالهای 20 و 30 می باشد. گذشته از این، که «دوران طلایی سالهای 20 و 30 خورشیدی»، در واقع، سالهای گرایش بورژوا-لیبرالی و همه خلقی حزب توده، و سپس، سالهای ندانمکاریهای وابستگی به استالینیسم و شکست در کودتای 28 امرداد بودند، هشت سال پایانی سالهای 30 با زندان، تیرباران و گریختن از میهن به تصویر کشیده می شوند- هشت سالی، که سرآغاز گرایش «خروشچفی» حزب توده نیز بودند، بدون آنکه سران و فعالان این حزب برای رقص گذشتۀ خودشان به ساز استالین توانسته باشند پاسخی بیابند. با اینهمه، بازگشت به «استالینیسم» نشان از تهیدستی تئوریک این جریان و دنباله روندگانش دارد. «دوران طلایی حزب توده» اینگونه بود: برپایی حزبی با نام «توده» و سپس «شکست و آوارگی». همانگونه، که در تاریخ این حزب گفته شده است، برای گریز از اتهام کمونیستی و برای تاکید بر ویژگی «همه خلقی» این حزب بود، که در 10 بهمن 1321 در ارگان مرکزی حزب توده به نام «رهبر»، چنین فرموله شده بود: «حزب تودۀ ایران طرفدار مذهب حنیف اسلام و شریعت حقۀ محمدی است …». و نیز «رهبر» 17 اردیبهشت 1323: «نسبت کمونیستی به حزب تودۀ ایران، نسبتی است، که دستۀ سید ضیاء می کوشند بما وارد سازند و بدانوسیله سعی دارند سرمایه داران و تجار ایرانی را از ما بترسانند، نسبتی است غلط و دور از حقیقت …» (تاکید از من). یعنی حزب تودۀ سالهای 20، حزبی بود، که ایدئولوژیش «مذهب حنیف اسلام» بود، نه مکتب مارکس. همچنین، حزب توده تلاش داشت توجه «سرمایه داران و تجار» را به سوی خود جلب کند. آیا چنین حزبی را می توان حزبی «مارکسیستی» نامید؟ پس از این تاریخ، حزب توده هرگز به نقد دیدگاههای خود نپرداخت و تنها رفته-رفته رنگ عوض کرد و هرچه بیشتر ادعای «کارگری» و «چپ» را در هر فرصتی مطرح می کرد، بدون آنکه صراحتا بر جهانبینی ماتریالیسم تاریخی تاکیدی کرده باشد، و یا کادر رهبری این حزب از «ماتریالیسم تاریخی» سردرآورده باشد

بدین ترتیب، حزب توده نه تنها در سالهای 20 و 30 حزبی مارکسیستی نبود، و نه تنها کادرهای این حزب با مکتب مارکس آشنایی چندانی نداشتند، بلکه حتی در دوران تبعید نیز نتوانسته بودند شناخت درستی به دست آورند. از همین روی نیز، کیانوری در اطلاعات 16 بهمن 57 گفته بود: «فکر نمی کنم هیچگونه تفاوت فوق العاده ای بین سوسیالیسم علمی و محتوای اجتماعی اسلام از سویی دیگر، وجود داشته باشد. برعکس، جهات مشترک فراوانی هم دارند». اینگونه مواضع  ابلهانه و شارلاتانیسم سیاسی حزب توده در پیروی از برنامۀ «کمینترن» بازتاب یافته بودند. این مواضع را به هیچوجه نمی توان «ادامۀ حزب کمونیست» سلطانزاده و حیدر عمو اوقلی به شمار آورد. این را نمی توان مواضع تقی ارانی نامید. و اصولا، خلاف آنچه حزب توده همواره کوشیده است خودش را دنبالۀ حزب کمونیست ایران (سلطانزاده، حیدر عمواوقلی) و تقی ارانی قلمداد نماید، این حزب هیچ ربطی به سلطانزاده، حیدر عمو اوقلی و تقی ارانی نداشته است: نه تاریخ برپایی، نه ارتباط شخصی، نه ریشۀ ایدئولوژیک این حزب با این جریانها همخوانی نداشته است. مسلما، نقد دیدگاههای فعالان چپ پیش از حزب توده، نیازمند گفتاری جداگانه می باشد.

 تنها ایرج اسکندری و رادمنش از باقیمانده های گروه 53 نفر بودند، که آنها نیز چندان آشنایی درستی با مکتب مارکس نداشتند. برای آنکه بهتر بتوانیم به میزان آگاهی توده ایها از مسائل مارکسیسم و جنبش کارگری اروپا پی ببریم، بسنده است به این موضوع اشاره کنیم، که زنده یاد، ایرج اسکندری دست به ترجمۀ «کاپیتال» از زبان فرانسوی زده بود. البته ارج کار ایرج اسکندری را نباید نادیده گرفت، اما در همان آغاز مارکس دو بار در زیرنویس به لاسال اشاره کرده است و هر دو بار نیز «اف.لاسال» نوشته است. ایرج اسکندری هم پنداشته بود هرکس آلمانی باشد و حرف اول نامش نیز «اف» باشد، حتما «فردریش» است؛ مانند فردریش انگلس، فردریش ویلهلم گئورگ هگل! باز جای شکرش باقی است، که ایرج اسکندری هنگام تبدیل «اف» از گئورگ ویلهلمش درگذشته و تنها فردریش را به جای فردیناند نوشته بود! ظاهرا این موضوع دارای اهمیت چندانی نیست، اما به میزان آگاهی توده ای ها اشاره دارد، که حتی یک تن از ایشان نتوانسته بود به این اشتباه پی ببرد

همین اشتباه «لپی» باعث شد، که من نسخۀ پی دی اف ترجمۀ ایرج اسکندری را ببندم، به همان مطالعۀ روسی «کاپیتال» بسنده کنم و به ترجمۀ مقالاتی دربارۀ فردیناند لاسال و لاسالیسم بپردازم

باری، بدین ترتیب، «سالهای طلایی 20 و 30» حزب توده دارای دو مرحله می باشند؛ نخست- از شهریور 1320 (کودتای دوم انگستان و برکنار شدن رضا شاه) تا بهمن 1327 (تیراندازی به شاه، با طرح کیانوری). دوم- از بهمن 1327 (دوران مخفی شدن حزب توده) تا امرداد 1332، که حزب توده بطور کلی تار و مار شد. اکنون پرسش این است: توده ایهای باقیمانده پس از همکاری با جلادان جمهوری اسلامی، از کدام «سالهای طلایی» سخن می گویند؟

این نکته را نیز می بایست افزوده و تاکیدی چندین باره بر این موضوع داشته باشیم، که رفقای انشعاب 16 آذر، که نگارنده نیز زمانی با ایشان همراهی داشتم، هنوز هم هنگام نقد سیاستهای حزب توده و اکثریت، تنها به «نق زدن» می پردازند و گله می کنند، که چرا حزب توده و جناح نگهدار-فتاپور و … به همکاری با جلادان جمهوری اسلامی سرگرم بودند!!! متاسفانه این رفقا هنوز هم نمی خواهند به ریشۀ ایدئولوژیک چنین خیانتهایی توجه کنند، زیرا خودشان هم از همان پایه های ایدئولوژیک پیروی می کردند و پیروی می کنند: ایشان هنوز لنینیست هستند و هنوز هم نتوانسته اند به نقد «راه رشد غیرسرمایه داری» برسند.

وقتی حزب توده (کیانوری و طبری) می گویند: «هیچگونه تفاوت فوق العاده ای بین سوسیالیسم علمی و محتوای اجتماعی اسلام » وجود ندارد، نه تنها شارلاتانیسم و بلاهت محض خود را به نمایش می گذارند، بلکه این نشانه ای است از بیسوادی کادرهای بالای این حزب. اینان نه از «محتوای اجتماعی» اسلام و دین آگاهی دارند، و نه «ماتریالیسم تاریخی» را فهمیده اند. در این نکته، می بایست توجه ویژه ای داشته باشیم؛ یا سران حزب توده می دانستند، که این سخنی چرند است، که در اینصورت، بیان این جمله به معنی «شارلاتانیسم» و توهینی به شعور دیگران بوده است؛ و یا اینکه ایشان نمی دانستند، که میان « سوسیالیسم علمی و محتوای اجتماعی اسلام»  تفاوت ریشه ای وجود دارد، که در اینصورت، حزب توده، حزبی بیسواد بوده است.

روشن است، که حزب توده می بایست پاسخگوی همۀ خرابکاریها و کجراهه هایی باشد، که تا دوران همکاری با جمهوری اسلامی ادامه داده بود. با نگاهی اجمالی به تاریخ، می بینیم، که حزب توده هرگز «سالهای طلایی» نداشته است. همۀ «دوران طلایی» حزب توده، چیزی نبوده است، جز نوکری عبدالصمد کامبخش، کیانوری و … برای سرویس جاسوسی شوروی، لو دادن افراد گروه 53 نفر، خیانت به اعضای درستکار و مبارز حزب توده، و همچنین، جدا شدن افراد صادقی همچون خلیل ملکی، فریدون کشاورز، که این به هیچوجه دوران طلایی به شمار نمی آید. اما با شناختی، که از حزب توده داریم، این حزب حتی می تواند «دوران طلایی امام» را نیز «دوران طلایی همکاری حزب توده با جلادان» بنامد و لو دادن مبارزان را افتخار خودش بداند! با اینهمه، اگر بپذیریم و باور داشته باشیم، که در یک رودخانه دو بار نمی توان شنا کرد، دنباله روی کورکورانۀ توده ایها از سیاستهای دوران پیش از 28 امرداد 1332 به معنای تکرار تراژدی گونۀ کمدی دوران گذشته می باشد. اگر بپذیریم، که شرایط امروزی تکرار گذشته را نشدنی می سازد، باید بپذیریم، که «آن سبو بشکست و آن پیمانه بریخت». با اینهمه، لنینیستها بهتر می دانند همان مباحث بی نتیجه و انحرافی دوران گذشته را تکرار کنند، زیرا از پرداختن به ریشه های لنینی اینگونه مشکلات می ترسند. این است، که به جای پاسخ به نقد لنینیسم، بهتر می دانند به زیر چتر استالینیسم فرار کنند.

   این نکته را نیز می بایست به یاد داشته باشیم، که افزون بر فشار کشورهای جهان سرمایه داری، بنا بر نخستین خشت کجی، که لنین و بلشویکها نهادند، «لنینیسم» نقش تعیین کننده ای در فروپاشی کشورهای بلوک شرق داشته است. روش شناخت را از کارل مارکس آموخته ایم: آشنایی با عناصر تشکیل دهندۀ هر پدیده، و سپس، سنجش و آزمون کل پدیده با جزئیاتش. جزئیات، یا عناصر تشکیل دهندۀ «بلشویسم» را هم در سویۀ ایدئولوژیک، و هم در سویۀ تاکتیکها، رفتارها، اعضای حزب بلشویک و … می بایست ببینیم، که همۀ اینها از پیامدهای نگاه ویژه به مکتب مارکس بوده اند. در دو گفتار دربارۀ «دیدگاههای حزبی و صنفی»، تا اندازه ای به مسالۀ ایدئولوژی لنینی پرداخته و بی اعتنایی لنین به فلسفه و جهانبینی ماتریالیستی در صفوف حزب بلشویک را نشان داده ام. این بحث را در آینده نیز ادامه خواهم داد

و اما، یکی از گامهای نخست در شناخت عناصر پایه ای «لنینیسم»، همانا داشتن شناخت از اعضای حزب بُلشِویک می باشد. از این راه می توانیم ببینیم تا چه اندازه ادعای رهروی از مکتب مارکس با واقعیات پدیدۀ «بُلشویسم» جور درمی آید. و باید یادآور شویم، که لنین هرگز «بلشویک» (اکثریتی) نبود، بلکه به اعتراف خودش، مارتوف «بلشویک» بود. و اما، آیا بلشویکها (لنینیستها) «مارکسیست» بودند؟ برای نمونه؛ آیا لووناچارسکی، که از دوران «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» در کنار لنین بود و در دوران شوروی به وزارت فرهنگ رسید، آیا او «مارکسیست» بود؟ آیا باگدانوف، با در نظر داشتن «امپریوکریتی سیسم» و یا، بدون در نظر داشتن «امپریوکریتی سیسم»، صرفا با در نظر گرفتن مجموعۀ فعالیتهای خودش، آیا او «مارکسیست» بود؟ آیا کارل رادک، با درنظر گرفتن مجموعۀ فعالیتهای خودش (بالا کشیدن پولهای حزب سوسیال-دمکرات لهستان و اخراج از آن حزب،  اختلاس در حزب سوسیال-دمکرات آلمان و اخراج دوباره از آن حزب، دست داشتن در کشته شدن کارل لیبکنشت و روزا لووکزامبوورگ، آیا او را می توان «مارکسیست» به شمار آورد؟ آیا احزاب و سازمانهای چپ ما چنین کسی را به عضویت خودشان می پذیرند؟ نیازی نیست به ردیف کردن لیست بلندبالایی از تبهکاران، بیسوادان کلاش و دیکتاتور، مانند کراسین، زینوویف، اسوردلوف، بریا، دزرژینسکی و …، که در حزب بلشویک جا گرفته بودند. ناگفته نماند، که در میان بلشویکها، کامنف، بووخارین و … هم یافت می شدند، که کمی بیشتر از دیگران سواد داشتند، اما همه و یا بیشتر اعضای بلشویک همانند بووخارین، ریزانوف و … نبودند

در اینجا کاری نداریم به اینکه شخصیت کیروف (کوستریکوف) سرگئی میرونُویچ (1886-1934) چه بود، بلکه به سخنرانی او توجه می کنیم. اما برای آشنایی کوتاه با کیروف، بد نیست بدانیم، که او از 1904 عضو بلشویک بود و پس از اکتبر 1917 سمتهایی را در سازمانهای حزبی، از جمله عضویت در هیات سیاسی را پذیرفته بود. کیروف در 1 دسامبر 1934 در لنینگراد بوسیلۀ لئونید نیکولایف بضرب گلوله کشته شد. گویا مزاحم همسر نیکولایف شده بود.

  ئی.زاپاروژِتس (جانشین ف.مِدوِد، رئیس ان.کا.و.د. (پلیس مخفی) لنینگراد، که از سوی استالین فرستاده شده بود) ترور کیروف را به دست نیکولایِف سازمان داد. نیکولایِف در تالار اسمولن با تپانچه دستگیر شد، اما به دستور شخص زاپاروژِتس آزاد گردید. محافظ چِکا (کمیتۀ فوق العاده، پلیس مخفی)، که کیروف را تنها گذارده بود، فردای آنروز بازداشت و سپس در تصادف اتومبیل کشته شد.

استالین از کشته شدن کیروف بهره برداری کرد. موجی از دستگیریها و سرکوبهای گسترده در حزب و در کشور راه افتاد. دو هقته پسان اعلام شد، که این ترور کار طرفداران زینُویف بوده است.

زندگینامۀ کیروف را از جمله در این لینک می توانید بخوانید:

http://www.aphorisme.ru/about-authors/kirov/?q=4912

ادامه دارد