by Farzin Khoshchin | آوریل 29, 2021 | کتابها
ТЕОРИЯ СТОИМОСТИ И ДИАЛЕКТИЧЕСКИЙ
МАТЕРИАЛИЗМ
(К 40-летию «Капитала», 1867-1907)
فرزين خوشچين
ل. آکسلرود
آموزۀ ارزش و ماترياليسم ديالکتيک
(به مناسبت 40-سالگی «کاپيتال»، 1907-1867)
برخی از جاهای نامۀ مارکس به پدر ارجمند و روشنگرش، که در دست است، پرتو درخشنده ای بر رشد فلسفی آفرينندۀ نابغۀ ماترياليسم تاريخی می افکنند. اين جاها با دقتی کامل روند بلوغ ماترياليسم ديالکتيک را، تشکيل دهندۀ پايه های فلسفی «کاپيتال» را، نمايان می سازند. مارکس جوان نوزده ساله در اين نامه می نويسد:« من می بايستی درس حقوق می خواندم، اما حس می کردم، که پيش از هر چيز بايد از پس فلسفه برآيم». با آغاز از مسائل فلسفه و اخلاقيات به مفهوم گستردۀ اين واژه، با حس استعدادهای توانمند اصلاحگر اجتماعی در خود، اين جوان خواهش سيری ناپذيری را برای ساماندهی جهانبينی کلی فلسفی حس می کند، که از آن می بايست پرنسيپهای پژوهش دانشورانه و روشهای فعاليت عملی بيرون بتراوند. غرق در شوق گزندۀ دانستن، با عشق و تلاش بی وقفه برای حل مسائل جهانی،مارکس جوان شبهای بيخوابی را در تب و هيجان مبارزۀ روحی می گذراند. او نتايج انديشه های خود را شرح می دهد، او از اين نتايج خرسند نيست، در حاليکه، در همه جا متوجه مشکلات و کمبودها بوده و آنها را حس می کند؛ او می نويسد و بدون افسوس نوشته ها را می سوزاند. توفنده، تلاشگر، نگران، به همان اندازه نيز شکيبا، مصمم، خرد پرانرژی به دنبال حل عظيمترين مشکلات مطرح شده بوسيلۀ فلسفۀ کلاسيک می گردد. اين مشکلات-«رابطۀ هستی نسبت به بايستن» می باشد(1). آگاهانه و منتقدانه. اين پرسش بوسيلۀ کانت پيش کشيده شده بود. طرح ژرف و بيسابقۀ پرسش دربارۀ رابطه با بايستن از سوی پدر کريتيسيسم اما، به هيچوجه مزاحم وی نشده بود تا اين پرسش را در حال و هوای متافيزيک کهنۀ مسيحی پاسخ گويد. هستی-طبيعت محسوس،ناپايدار و وهم آلود است؛ بايستن به جهان روحانی يی تعلق دارد، که در آنسوی واقعيت ملموس ايستاده است. کشمکش تراژيک بين عقل و طبيعت محسوس، بين ايدآل و واقعيت، بين ناگزيری و آزادی، حل نهايی خود را در غريزۀ آغازين خرد، آزادی و ايدآلها، در به اصطلاح آن دنيا می يابد. بسياری عليه اين دوآليسم برخاستند، و پرانرژی ترين مبارزه با آنرا فويرباخ به پيش برد. اما هگل، که روی زمين ديالکتيک تاريخی ايستاده بود، اين مساله را با بيشترين ژرفای انديشه حل کرده بود. آنچه خردمندانه است، همان واقعيت می باشد، و آنچه واقعيت است، همان خردمندانه می باشد، اين پاسخی کلاسيک به پرسشی کلاسيک است. خرد، ايدآلها، بايستنهايی هستند، که از سر ناگزيزی، از واقعيت بيرون می تراوند و می بايست از سر ناگزيری به واقعيت تبديل شوند.
تضاد هستی و بايستن در هر مرحلۀ تکامل تاريخی جای دارد، زيرا تاريخ به جلو می رود، اما اين تضاد حل هميشگی خود را در درازای همۀ پروسۀ تاريخی می يابد، بي وقفه به يگانگی رسيده و بي وقفه از آن دور می شود. بايستن زاده شده بوسيلۀ واقعيت، در تضاد با آن قرار گرفته، و در حاليکه خودش به واقعيت تبديل می شود، بايستن نوينی را می زايد. اگر، بدين ترتيب، از نقطه نظر دوآليستی کانت آشتی اين تضاد در سکون مطلق ممکن می باشد، به جايش، مطابق با ديالکتيک، آن [آشتی] امکان خود را در جنبش بی وقفه می يابد. مارکس جذب نقطه نظر کلی هگل شده، پرنسيپ کلی ديالکتيک تاريخی را پذيرفته بود، که دوآليسم کانتی را نابود کرده بود. اما ديالکتيک هگل از آغازی ایدآلیستی سرچشمه می گيرد. پروسۀ ديالکتيکی نسب نامۀ خود را از ايدۀ ماوراءالطبيعی افلاتونی می گيرد. مطابق نقطه حرکت ايدآليستی هگل، محتوای تکامل ديالکتيکی همانا ايده (تجريد پوچ) می باشد؛ در پی اين، خود ديالکتيک، که از هرگونه محتوای واقعی محروم شده است، اغلب به سفسطۀ پوچ مفاهيم مجرد خالص تبديل می شود.
مارکس نه تنها در تلاش توضيح خردورزانۀ جهان، بلکه همچنين تغييرش، در فعاليت مشخص در جستجوی نفطۀ اتکای استواری بود. با حرکت از طريق متافيزيک و نفوذ در همۀ اسرارش، مارکس مبارزه ای مصممانه را عليه آن پيش برده و درخشانترين پيروزی را بر آن به دست می آورد. اين مبارزه و اين پيروزی در نامۀ ياد شده در بالا توصيف شده است: «در آغاز،-مارکس می نويسد،- من اينگونه مهربانانه متافيزيک حق رنگاميزی شده بوسيلۀ خودم را تشريح می کردم؛ اين يعنی پايه گذاری، انديشه ورزی، تبيين، درک گسسته از هرگونه حق زنده و هرگونه فرم زندۀ واقعی که باشد، نکته به نکته همانگونه، که اينرا نزد فيشته می يابيم، تنها نزد من اين بيشتر امروزی و کمتر بامحتوا شکل گرفته بود. به اين باز هم فرم غيرعلمی دگماتيسم متافيزيک افزوده شده بود، که مطابق با آن، سوبژه در دور-و-بر اُبژه در جنبش بوده و به بهانۀ آن دليل می آورد، به جای آنکه خود شيئی را باز کند، به جای آنکه محتوای غنی، تکامل يابنده و سرزندۀ آنرا کشف کند. اين روش متافيزيکی، از همان آغاز، مانعی بر سر راه دريافت حقيقی موضوع می باشد. در تبيين کنکرت جهان واقعی ايده ها، که حق، دولت، طبيعت و همۀ فلسفه می باشد، ماده بايد در تکامل خودش دنبال شود، طبقه بندی زورکی پيشداورانه نبايستی جايی داشته باشد؛ پژوهنده بايد مفهوم خود شيئی، تضاد ويژۀ آن را کشف کند،- در کوتاه سخن، او بايد روند مبارزۀ درونی آنرا کشف کرده و گسترش دهد، و راهی را نشان دهد، که به يگانگی خودش دست می يابد»(2). در همينجاست، که نيروی انديشه و روش نويسندۀ «مانيفست کمونيستی»، «درامدی بر نقد اقتصاد سياسی» و «کاپيتال» نمايان می شود(3) و بدينگونه پرنسيپهای عمومی فلسفی کاملا تبيين می شوند، که مارکس در فعاليت تئوريک و پرولتری خودش از آنها راهنمايی گرفت. و بيهوده نبود، که او فرمولبندی دريافت فلسفی-تاريخی خود را در پيشگفتار بر «درامدی بر نقد اقتصاد سياسی» گنجاند و همچنين بيهوده نبود، که تشخيص داد لازم است در پيشگفتار بر «کاپيتال» توجه خواننده را به اين جلب کند، که ديالکتيک هگل پذيرفته شده از سوی وی روی پاهايش گذارده شده است. اشاره های مارکس به روش، که در پيشگفتارهای بر آثار اقتصادی گنجانده شده بودند، هدف روشن توضيح برای خواننده را داشتند، مبنی بر اينکه اين آثار از نقطه نظر ماترياليسم ديالکتيک نوشته شده اند و اينکه، بنا بر اين، همۀ نتيجه گيريهای اقتصادی و جامعه شناسی دستاوردهای آفرينندۀ سوسياليسم علمی بوده، و دقيقا وامدار اين روش هستند. پس از اين تذکرات مقدماتی، بپردازيم به بررسی پرنسيپهای عمدۀ تئوری ارزش از نقطه نظر روش ديالکتيک.
همانگونه، که می دانيم، هستۀ اصلی «کاپينال» نمايانگر تئوری ارزش و تئوری ارزش افزوده می باشد، که از ماهيت ارزش سرچشمه می گيرد. تئوری ارزشی، که کار را اساس مبادله می شناسد، کشف مارکس نيست. رشد زودتر روابط کاپيتاليستی در انگلستان به انديشمندان اين کشور فهماند، که يگانه تنظيم کنندۀ مبادله همانا کار است. در آثار هوبس و لوک می خوانيم، که ارزش مبادله بوسيلۀ کاری، که روی توليد کالا مصرف شده است تعيين می شود؛ اين ديدگاه نزد پتی تکميل شد، اما نزد آدام اسميت و بويژه نزد ريکاردو، تئوری ارزش، که از کار سرچشمه می گيرد،موضع مرکزی پژوهشهای اقتصادی اين اقتصاددان کبير گرديد.
با اينهمه، همۀ اين پيشاهنگان مارکس، که نقشۀ راهی را کشيده بودند، که اقتصاد سياسی می بايست در آن پيش می گرفت، زمين باير گسترده ای را برای شخم منحصر بفرد مستقلانه برای نويسندۀ «کاپيتال» باقی گذاشته بودند. ريکاردود، درخشانترين نمايندۀ اقتصاد کلاسيک، روابط کاپيتاليستی را يکسويه، از زاويۀ هستی آنها بررسی می کرد،نه از نقطه نظر پيدايش و نابوديشان.
با سر و کار داشتن تنها با فرمهای آماده و پژوهش در محتوای موقت آنها، اقتصاددان نابغه به نظم سرمايه داری، همچون قانون طبيعی زندگی اجتماعی می نگريست. در پی اين کمبود متدولوژيک، پژوهشهای ريکاردو دچار نقص و ناروشنی می باشند. مارکس کلا به گونه ای ديگر برای حل معمای پيچيدۀ اجتماعی اقدام کرد.
پس از وارونه کردن سيستم هگل و رسيدن به نتيجه گيری فلسفۀ عمومی ماترياليستی، مبنی بر اينکه «ايدآل همانا، مادی، منتقل شده به، و از نو پرداخت شده در کلۀ انسان می باشد»، او پژوهش در روابط پيچيدۀ اجتماعی را از ماده، از اُبژه آغاز کرده، در حاليکه از همان ابتدا، ادراک، روانشناسی و هرآنچه روبنای سوبژکتيو است را، که طبق فرمول فلسفی بدست آمده از سوی وی،
post factum
هويدا می گردد، کنار گذارده است. «ثروت جامعه، که در آن شيوۀ توليد کاپيتاليستی سلطه دارد، همانا «انباشت عظيم کالاها» و کالای تنها، فرم ابتدايی آن می باشد». «کالا، پيش از هر چيز، ماده ای خارجی است، شيئی که با ويژگيهای خود، گونه ای از نيازمندی انسانی را برآورده می کند. خوی اين نيازمندی، اينکه مثلا آيا در شکم و يا در فانتازی هويدا می شود، به هيچوجه تغييری در موضوع نمی دهد. همچنين، سخن در اين باره نيست، که آن چيز چگونه نيازمندی انسانی را برآورده می کند؛ بطور مستقيم، همچون شيئی مصرفی، يا غيرمستقيم، همچون ابزار توليد». اين نخستين سطور ورود به بحث، روش ماترياليستی اُبژکتيو را بروشنی تبيين می کنند. آناليز نه از فرمهای آمادۀ پيچيدۀ زندگی اجتماعی، بلکه از موضوعی جداگانه، کالا، آغاز می شود. کالا، پيش از هر چيز، ماده ای خارجی است، که نيازمندی انسانی را برآورده می کند. طبيعت نيازمندی از همان آغاز از حيطۀ اقتصاد سياسی مستثنی می شود. طبيعت نيازمندی، کيفيت و هدفمندی آن، به ديگر سخن، روابط گوناگون و بسيار گونۀ سوبژه و اُبژه، می توانند موضوع روانشناسی، اخلاق، زيباشناسی را تشکيل دهند، اما در خدمت اساس روابط اجتماعی نمی باشند. اين نخستين تبيين، بيدرنگ آن درک درهم و برهم را کنار می نهد، که التقاط گرايان در حوزۀ اقتصاد با خود حمل می کردند و تا امروز نيز در سايۀ درهم آميزی پديده های اقتصادی و روانشناسی حمل می کنند. مارکس با مورد آناليز ظريف، همه جانبه، و می خواهيم بگوييم، سختگيرانه قرار دادن کالا، کم-کم آشکار می کند، که ويژگی های فيزيکی، شيميايی و غيرۀ جسمی نمی توانند روابط منظم مبادله باشند. از راه ايزوله کردن طبيعت مشخص ماده، از يکسو، و طبيعت نيازمندی سوبژه، از سويی ديگر، مارکس به نتيجه می رسد، که ارزش مبادله بر اساس کار گردآمده در کالاها قرار دارد.
اما نويسندۀ «کاپيتال» با اين نتيجه گيری آرام نمی گيرد. تحليلگر ژرف و بيرحم، پيشتر و ژرفتر رفته و در همين اثر دو جنبه را کشف می کند، و اين کشف دارای مفهومی عظيم می باشد، که بر اساس تذکر درست مارکس «همۀ مفهوم اقتصاد سياسی بر آن بنا می شود». بر طبق اين کشف، کار بايد از دو سو بررسی شود. از يکسو، کار عنصری همگانی، يک گونه، فاقد هرگونه فرديت می باشد، زيرا همۀ کالاها نمايانگر فرآوردۀ کار، يعنی صرف نيروی کار می باشند، که ويژگی هر کسی است. و از سويی ديگر، کار اجتماعا برابر خودش را در فرمهای گوناگون فردی نمايان می سازد، زيرا سازندۀ چيزهايی فردی است، که متناسب با نيازمنديهای گوناگون می باشند. کار پارچه باف و کار دوزنده کيفيت برابری دارند، زيرا نمايانگر صرف نيروهای همانندی از نظر کيفيت يا کيفيت برابر از خود بيگانگی هستی انسانی می باشند. اما کار بافنده و کار دوزنده، که در ماهيت يکی هستند، در فرمهای فردی گوناگون مختلف می شوند؛ فرمی، که بافنده در آن نيروی خودش را صرف می کند، از فرمی، که دوزنده در آن نيرويش را صرف می کند.
کار، تجسم يافته در-جاودانه شدگان- کرباس يا ردا، همزمان شبيه و مختلف است. پس، کار تصاد اساسی را در خود جای می دهد. همچون مصرف نيروی ساده، کار نمايانگر جوهری يگانه است، که ويژگی همۀ مواد توليده شده می باشد، اما همچون ظهور هدفمند مشخص، کار در صحنۀ واقعيات در فرمهای گوناگونی، که شبيه يکديگر نيستند، هويدا می گردد.
خوی متناقض کار، تناقض ويژۀ کالا را می زايد. کالا ارزش مصرف و مبادله است. فرم کنکرت هدفمند کار مربوط می شود به ارزش مصرف، کار اجتماعا برابر، اساس مبادله را تشکيل می دهد. کالاها، همچون ارزشهای مصرف- بعنوان ارزش مبادله از يکديگر متفاوت می باشند- آنهاهمانند يکديگرند. اين تضاد ريشه ای يکی از شرايط ناگزير مبادله می باشد (4). کالاها کلا برای اين وارد مبادله می شوند، که گوناگون هستند، اما مبادله در کميتهای معينی انجام می شود، که در آنها يک کالا با کالايی ديگر برابر می شود، بر اين اساس، که کالاها شباهت کامل دارند. سپس، کالای مشخص، همان ردا، استعداد ابراز مشخص ارزش خود، بدون رابطه با کالای ديگر، را ندارد، که از فراوردۀ کارش متفاوت باشد. ردا ارزش خود را به کمک جسم کالايی ديگر بيان می کند. کار همگانی مساوی، تجسم يافته در ردا، فرم مشخص تبيين را در کار فردی کالايی ديگر، در کرباس، می يابد. کار همگانی تجسم يافته در ردا، در يک چشم برهم زدن فرم ردايی خودش را به دور می افکند، برای آنکه شباهت کامل روح خودش و روح کرباس را بيان کند. آن لحظه ای، که کرباس در کيفيت جايگزين يخ می زند، نمايانگر آغاز رشد پول می باشد. بدين ترتيب، می بينيم، که تضاد شامل در کار، در خدمت مارکس بصورت نقطۀ حرکت برای آناليز ژرف منشاء و تکامل پديدۀ اجتماعی و پيچيده ای، همچون پول درمی آيد.
پول، پيش از هرچيز، کالاست، و مانند هر کالايی، فراوردۀ کار می باشد. از لحظه ای، که کالايی تبديل به جايگزين می شود، جسمش، فرم مشخصش تبديل به فرم ظهور کار همگانی يکسان اجتماعی می شود، که در همۀ کالاهای ايستاده در برابرش تجسم يافته است. کالای جداشده و گيرکرده در کيفيت جايگزين، دارای استعداد بازتاب دادن همۀ کالاهاست، زيرا آن همچون کالا، فراوردۀ کار متناقض می باشد. در کوتاه سخن، کافی است با دقت و بطور جدی نگاهی ژرف به آناليزی بيافکنيم، که بوسيلۀ مارکس در نخستين و سخت ترين بخش «کاپيتال» ارائه شده است، کافی است همۀ حلقه های زنجيرۀ اين آناليز را بررسی کنيم- از ويژگی های اجتماعی آشکار کالا تا فرم جايگزين کامل،- برای اينکه بفهميم همۀ زنجيرۀ پيچيدۀ پژوهش آغاز خود را در کشف مارکس،-خوی دوگانۀ کار-، می يابد.
در سايۀ اين کشف، مارکس توانست منشاء پول را يافته، و پروسۀ رشد اين مادۀ مطلوب و کاملا رازآلود را کشف کرده و کنشهای آنرا تبيين کند (5). اکنون پرسش اين است: مارکس از کدام روش پيروی می کرد؟ از آن روشی، که در نامۀ يادشده در بالا، که در پيشگفتار بر «درآمدی بر نقد» فرموله شده است و درباره اش با تصريح کامل در پيشگفتار بر «کاپيتال» سخن می رود. از ديد هگل، خرد يکسويه و کرانمند، در حاليکه می کوشد از تضاد بگريزد، با واقعيت متضاد در تضاد خواهد افتاد. برای اينکه در تضاد تراژيک يا کميک با واقعيت متضاد درنغلتيم، ناگزيريم آنرا در ظهور متضاد و تکاملش بررسی کنيم. در آخرين نتيجۀ قطعی، ماهيت مشکل اساسی فلسفی هميشه کشيده می شد به پرسش دربارۀ رابطۀ کثرت با يگانگی، و پديدهای فردی مشخص نسبت به حوهرهای پديدار شونده در اين پديده ها. متافيزيک در تلاش خود برای گريز ار تضاد، توجه خود را يا روی يگانگی و جوهريت گيتی، يا روی پديدۀ مشخص جهان، که بوسيلۀ حواسمان درک می شود، متمرکز می کرد. در مورد نخست، متافيزيک واقعيت مشخصی را، که احساس طبيعی ماست، رد کرده و پديدۀ مشخص جهان را وهم و فريب احساس (خطای حس) اعلام می کرد؛ در مورد دوم، متافيزيک پديدۀ مشخص جهان را تصديق، اما يگانگی را نفی می کرد(6). در آنجا جوهر گسسته از جهان پديده ها،جهان ماوراءالطبيعۀ قابل درکی را شکل داد، در اينجا جهان پديده ها، گسسته از جوهر، نمايانگر هرج و مرج نابخردانۀ ناجور و غيرمرتبط بود. در آنجا اعتراف به يگانگی به نفی کثرت رهنمون می شد، در اينجا اعتراف به کثرت، نفی يگانگی را در پی داشت: در آنجا يگانگی جهان يافته شده بود، اما جهان گم شده بود؛ در اينجا جهان پديده ها معتبر دانسته شده بود، اما يگانگی گم شده بود. از يکسويه بودن گونۀ نخست انديشه، متافيزيک دگماتيک ايدآليستی منتج می شد؛ از محدوديت انديشۀ گونۀ دوم،اسکپتيسيسم (شکاکيت) دگماتيک متافيزيکی نتيجه می شد، که بخش بزرگی از آن تکميل خود را در باورهای صوفيانۀ مذهبی پيدا می کرد.
ديالکتيک کثرت را از يگانگی، فردگرايی را از هستی يگانه، عرض را از جوهر، جهان پديده ها را از شيئی در خود جدا نمی کند(7). دقيقا همين نقطه نظر ديالکتيکی را مارکس پذيرفته بود. اما در اينجا «شبه مارکسيست» مخوف، ماخيست، رويزيونيست نوين و به قهقرا برندۀ تئوری مارکس ميان سخن ما می دود. واپسين دنباله رو فلسفۀ کتابی نعره می زند:«چگونه، مگر مارکس، که از تجربه حرکت کرده بود، جوهر ناوابسته به احساس شيئی در خود را پذيرفته بود»؟
بله، پذيرفته بود، اما نه جوهر متافيزيکی گسسته از جهان پديده ها و آگاهی سوبژکتيو ابژکتيو شدۀ فرضی منتقل شده به آنسوی محدودۀ احساس و طبيعت درک شده، و بدين ترتيب، تبديل شده به موجودی مستقل را. طبيعت واقعی موجود، يعنی مادۀ موجود در خارج از سوبژۀ درک کننده و هويدا شونده در جهان مشخص پديده ها، موضع نخستين فلسفی مارکس ماترياليست معتقد بود، که سيستم ايدآليستی هگل را وارونه کرده بود. جهانبينی فلسفی ماترياليستی اساس مرکزی، نقطۀ حرکت نقد ژرف و نبوغ آسایی را تشکيل می دهد، که بوسيلۀ مارکس عليه برونو باوئر و شرکاء به کار گرفته شده بود. برونو باوئر، که ايدآليسم سوبژکتيو فيشته را نفی می کرد، اثبات می کرد، که طبيعت واقعی خارجی، فراوردۀ آگاهی بی انتهاست.
مانند ماخ و ماخيستها، برونو باوئر از نفی واقعيت خارجی موجود آغاز، و آنرا همچون فراوردۀ آفرينش سوبژه بررسی می کرد(8). خب، مارکس چه پاسخی به اين ايدآليست سوبژکتيو داد؟ اينگونه: «او (برونو باوئر– ل.آ.) در نقد جوهر خودش، نه وهم متافیزیکی را، بلکه محتوای واقعی جهانی آنرا زير پرسش می برد(همين کار را ماخ انجام می دهد،-ل.آ.)؛ او طبيعت را، وجودش را در خارج از انسان و وجود آنرا در خود انسان نفی می کند. جوهر را در هيج حوزه ای فرض نمی کند، يعنی برای او (و همچنين برای ماخ.-ل.آ.) هستی جدا از انديشه پذيرفته نيست»، «اُبژۀ جدا از سوبژه»، «تو» حدا از من» پذيرفته نيست(9). همينگونه که می بينيد، مارکس جوهر را قبول داشت، هستی مستقل از انديشه را قبول داشت، اُبژۀ مستقل از سوبژه را قبول داشت. پس، مارکس ماخيسم را نقد می کرد، هنگامی، که مبارزۀ داغی را با نقد نقادانۀ «گنوسئولوژيک» به پيش می برد. و تنها می شود از آن سبک مغزی بی اندازه و درک نشدنی يی در شگفت شد، که سوسيال دمکراتهای ماخگونه به وسيله اش ديدگاههای آفرينندۀ نابغۀ سوسياليسم علمی را از ريخت می اندازند. می توان تئوری مارکس را درک نکرد، می توان از روی نافهمی اين تئوری، اينرا به نقد کشيد، اما از ريخت انداختن ديدگاههای پايه گذارش روا نيست.
اما، بازگرديم به تئوری ارزش. مارکس از نقطه نظر ماترياليسم ديالکتيک، به بررسی ارزش مبادله رسيد و با کمک همين روش، کشف خوی دوگانۀ کار بوسيلۀ وی انجام شد. تئوری ارزش و منشاء و تکامل پول سرشار از ماترياليسم ديالکتيک می باشند. برای اينکه ماهيت تئوری پول نويسندۀ «کاپيتال» فراموش نشود، تنها کافی است به ياد آوريم، چه توضيحی برای پول بوسيلۀ اقتصاددانان گوناگون داده می شد. پول نمايانگر نشانه ای ساده می باشد، که برای راحتی مبادله ساخته شده است؛ پول چيزی نيست، جز فراوردۀ توافق آگاهانه. براستی، مکتب آدام اسميت بخوبی می فهميد و بشدت روی اين مفهوم پافشاری می کرد، که پول همان کالاست، مانند هر کالای ديگری، بوسيلۀ مردم برای راحتی مبادله، مجزا شده است، اما همانگونه، که زيبر کاملا درست نتيجه گرفته بود، پيامدش اين است، که «خب، اگر مردم می خواستند، در شرايط توليدی امروزی نيز بخوبی می توانستند بدون پول سر کنند، و اگر آنها اين کار را نمی کنند، تنها به اين دليل است، که اين کار می تواند چندين مشکل را هنگام مبادلۀ توليدات با ديگر توليدات، در پی خود داشته باشد» (10). و اين مسلما، سردرگمی بزرگی است. آخر، چه چيزی را نمايندگان مکتب کلاسيک نمی فهميدند؟ آنها اين را نمی فهميدند، که پول، فراوردۀ تکامل تدريجی اجتماعی، مستلزم رشد تقسيم کار اجتماعی می باشد، که منتهی می شود به اينکه فراورده ها نه برای براورده کردن نيازمنديهای توليدکنندگان، بلکه برای براوردن نيازهای ديگران توليد می شوند؛ و در چنين شرايط سازمان اجتماعی، پول بطور ارگانيک در پيوند با همۀ مکانيسم اجتماعی می باشد. در اينجا نمی توانيم وارد آناليز مفصل پرسش دربارۀ پيوند تئوری مارکس با اقتصاد کلاسيک شويم (11)، و نيز اين سامل هدف مقالۀ ما نيست. روش مورد توجه ماست، و با تذکراتمان دربارۀ کمبودهای مکتب کلاسيک، منظورمان تنها اشاره بر اين است، که نبودن روش رشد جلوی افکار روشن را نيز گرفته بود تا به نتايج درست و قطعی برسند. مارکس ماترياليست و ديالکتيسين گام به گام به دنبال حرکت تکامل اجتماعی و در پيوند با اين، تکامل تقسيم و تکامل جايگزين همگانی می باشد. در پشت سر مردم، بدون توافق آگاهانۀ آنها رفته رفته، سره از ناسره جدا می شود و با برابر نهاده شدن، جدا از تشخص جسمی خود، ويژگيهای ايدآل، فرا احساسی، آبستراکت و اجتماعی را به دست می آورند. اين موجودات کاملا مشخص و مادی سرانجام به پولهای فلزی و کاغذی، به تبيينهای مجرد رياضی مفهوم برای همۀ مردم کرۀ زمين تبديل می شوند. و مردمی، که اين پديده را ساخته و به آن مفهومی يگانه داده اند، محتوای واقعی آنرا نمی فهمند. پول، که ساختۀ فعاليت اجتماعی مردم است، همچون پديدۀ اجتماعی برای آنها راز نفوذناپذير و صوفيانه ای باقی مانده است. با گشودن اين راز و برملا کردن ماهيت پول، مارکس به اين نتيجه می رسد: «کار انديشۀ دانشورانه، که به پژوهش در فرمهای زندگی انسانی می پردازد و در پی اين، در تلاش برای آناليز دانشورانۀ آنها می باشد، کلا به راهی می رود، که کاملا برخلاف آنچه تکامل واقعی می پيمايد. پژوهش دانشورانه
post factum
آغاز می شود، و بنا بر اين، از نتايج آمادۀ پروسۀ تکامل حرکت می کند. فرمهايی، که فراورده های کار را به کالا تبديل می کنند و از همين روی پيشگام گردش کالا هستند، دارای استحکام فرمهای طبيعی زندگی اجتماعی می باشند، پيش از آنکه مردم بخواهند حسابش را بکنند، نه در خوی تاريخی اين فرمها، که برعکس، به نظرشان تغيير نايافتنی می رسد، بلکه در محتوايشان» (12). در انديشۀ ابراز شده در اينجا سخت نيست موضع مشهور هگل را بازشناخت، که جغد مينرو شبها پرواز می کند[هگل اين را بدين منظور به کار برده است، که جغد(پرندۀ باهوش) تنها هنگامی سوی انسان به پرواز در می آيد، که شب(هنگام پيری و ناتوانی) است.م.]. اما نزد هگل ايدآليست، مفهوم در آغاز قرار داشت، و از همين روی، نتيجۀ سختگيرانۀ ماترياليستی وی، مبنی بر اينکه، آگاهی سپس
post factum
هويدا می گردد، در تضاد شديد با فرضيۀ ابتدايی ايدآليستی قرار می گرفت. مارکس اين تضاد را از ميان برداشت. با به توافق رسيدن با هگل بر سر اينکه، حرکت تکاملی از راه تضادهای درونی انجام می شود، مارکس، ايستاده بر زمين ماترياليستی، به ديالکتيک محتوا بخشيد، و يا، دقيقتر بگوييم، او محتوای راستين ديالکتيک را دريافت. تئوری ارزش نمايانگر نمونۀ درخشان کلاسيک انديشۀ ديالکتيکی و تاييد بی چون و چرای درستی و ثمربخشی اين روش می باشد. تئوری ارزش و همۀ زنجيره اش، که در «کاپيتال» به نمايش درامده اند، تجريدهای منطقی نيستند، آنگونه، که «منتقدان» بورژوايی يکصدا تاکيد می کنند، بلکه در عمل مطابق با تاريخ واقعی تکامل مبادله و تاريخ برابر نهاده می باشند. روش پياده شده بوسيلۀ مارکس از خرد واقعی، به او سلاح برنده ای داد برای فهميدن واقعيت و نفوذ در همۀ فرمهای پنهان آن.
ما در کوتاه سخن و مسلما به هيچوجه نه همۀ پيوند تنگاتنگ ديالکتيکی تاريخ ماترياليسم را با مواضع عمدۀ تئوری ارزش را نشان داده ايم. اکنون پرسش ديگری در برابرمان هويدا می شود،- پرسش تشکيل دهندۀ نقطۀ اتکای همۀ نظرات «انتقادی» علیه سیستم دیدگاههای نویسندۀ «کاپیتال»، و دقيقا: آيا ماترياليسم فلسفی با ماترياليسم تاريخی در پيوند می باشد و آیا خود مارکس این دو را به هم پیوند می داد؟
رک بگوييم، اين پرسش به منتهای درجه چرند است، زيرا پیوند ماترياليسم فلسفی با ماترياليسم تاريخی، قاطعانه در همۀ آثار پايه گذار ماترياليسم ديالکتيک عمل می کند، با نفوذ مطلق همۀ ديدگاههای وی. و تنها بايد از «پشتکار»، «کنجکاوی» و استواری «تئوريک» سوسيال دمکراتهای «منتقد» در شگفت باشيم، که در جستجوی روشنی هستند، جايی، که موضوع تا حد شگفت آوری روشن است. اما تا زمانی، «منتقدان» دست از سر در گم برنداشته اند، ما از توضيح دست برنمی داريم. با در نظر داشتن اين ملاحضات، ما دوباره اين پرسش را پيش کشيده ايم، و برای پاسخ اجازه دهيد تکه های مفصلی از «کاپيتال» را بياوريم، که در آنها يکراست و بلاواسطه نشان داده شده است، که درک ماترياليستی طبيعت زيربنای توضيح ماترياليستی تاريخ و همۀ پرنسيپهای اقتصادی بوده است.
در آنجا می خوانيم:«کار، پيش از هر چيز، پروسه ای است، که بين انسان و طبيعت رخ می دهد، پروسه ای، که انسان در آن، از راه فعاليت خود بر مبادلۀ مواد بين خود و طبيعت تاثير گذارده، آنرا تنظيم نموده و کنترل می کند. در رابطه با طبيعت مشخص ماده او خودش همچون نيروی طبيعت رفتار می کند. او نيروهای طبيعی ويژۀ ارگانيسم خود-دستها، پاها، کله- را به کار می اندازد برای اينکه ماده را به فرم مناسب برای خودش درآورد. در اين پروسه، با تاثير روی طبيعت خارجی و تغيير دادنش، او همزمان طبيعت خودش را نيز تغيير می دهد. او نيروهای خوابيده در درونش را رشد می دهد و کار اين نيروها را به خدمت خود درمی آورد» (13). «پروسۀ کار اين مراحل ساده را شامل می شود:فعاليت هدفمند يا خود کار» موضوع کار؛ زمين (از نظر اقتصادی، آب در آن به حساب می آيد)، که از همان آغاز، با وسايل آمادۀ زندگی، خوراک انسان را می سازد، بدون هرگونه تاثيرگذاری وی، موضوع همگانی کار انسانی می باشد. همۀ موادی، که کار در رابطه با آنها تنها پيوند بلاواسطۀ آنها با زمين را می گسلد، ماهيت موضوع کار، دادۀ طبيعت می باشد» (14). «ابزار کار، شيئی يا مجموعۀ اشيائی است، که کارگر بين خودش و موضوع کار می گذارد، که مانند ناقلهای تاثير وی روی موضوع مشخص کار به کار می آيند. او از ويژگی های مکانيکی، فيزيکی و شيميايی اجسام استفاده می برد، تا متناسب با هدفش، آنها را وادار به عمل همچون نيروهايی بر اجسام ديگر نمايد»(15). «خود» جامعۀ داده شده بوسيلۀ طبيعت اندام فعاليت انسان می گردد، اندامی، که او به اندامهای خودش پيوند داده و بدينوسيله بر خلاف انجيل، بدن خودش را درازتر می کند. زمين، که انبار نخستين نگهداری خوراک وی بود، همچنين نخستين انبار نگهداری ابزار کار وی را می سازد»(16). از خواننده خواهش می کنيم جدا در محتوای گفتاوردهای بالا دقت کند. طبيعت بيرونی، طبيعت واقعی، نخستين شرط ناگزير همۀ ساخته های مارکس می باشد. طبيعت، نه فراوردۀ آگاهی بی پايان، و نه مجموعۀ احساسهای سوبژکتيو انسان است، بلکه برعکس، انسان، بخشی از آن می باشد. در روند تاثير بر طبيعت بيرونی، انسان طبيعت خودش را تغيير می دهد. در تاثير متقابل هميشگی نيروهای بيرونی، که طبيعت را احاطه کرده اند و طبيعت درونی انسان، نيروهای سوبژکتيو وی و ادراک وی از جهان پيرامون، آگاهی وی، رشد کرده، تکامل يافته پيچيده شده و کامل می گردند. انسان در طبيعت برخی از ابزارها را آماده می يابد، و با کمک ابزارهای پيدا شده، زير تاثير آنها، انسان مستقلا آغاز به توليد ابزار کرده، مطابق با نيازمنديهای رشد يابنده در همين پروسه، مادۀ داده شده از سوی طبيعت را تکميل کرده و تغيير شکل می دهد. اکنون به ياد آوريم، که ابزار کار در اساس درک ماترياليستی تاريخ قرار دارد؛ به ياد آوريم، که جنبش تاريخی و ساختار اجتماعی هر دورۀ مشخصی بوسيلۀ ابزارها و مرحلۀ تکامل آنها تبيين می گردد، و [بدین ترتیب] برايمان پيوند ناگسسته و سازمانيافتۀ موجود بين ماترياليسم فلسفی و تاريخی روشن خواهد شد.
مفهوم ماترياليستی تاريخ به ما می آموزد، که نيروی پيشبرندۀ رشد تاريخی، نه روح، نه آگاهی صرف، نه احساسهای سوبژکتيو، بلکه تغيير شکل طبيعت موجود و واقعی بوسيلۀ انسان- ابزار کار-می باشد. اکنون امتحان کنيم زيرساخت بنای مارکس را ويران کنيم، بر واقعيت طبيعت خط بطلان کشيده و با ايدآليستها موافقت کنيم، که انسان، بخشی از طبيعت نيست، بلکه سازنده اش می باشد، و اينکه هستی طبيعت، نه هستی واقعی، بلکه ميوۀ شناخت سوبژکتيو يا احساسهای سوبژکتيو می باشد،- اين کار را انجام داده و به اين نتيجه گيری تغييرناپذير و آشکار می رسيم، که از همۀ سيستم مارکس حتی يک اتم هم باقی نمی ماند. زيرا اگر نقطۀ حرکت خود را از آغاز ايدآليستی بگذاريم، در همه جا، هم در حوزۀ پژوهش دانشورانه، هم در فضای فعاليت عملی مجبور خواهيم بود نه با شرايط کنکرت اُبژکتيو موجود شکل گرفته در بيرون از ما، بلکه با احساس ماورای تجربۀ «برترين نيرو»ی «آفرينندۀ» فعاليت مشخص واقعی، سر و کار داشته باشيم.
اما ايدآليست هرگر پيگير نبوده است؛ برترين نيرو، واقعيت سلطه گر، شوخی کرده و سر به سر وی گذارده، او را وادار کرده است از موضع خود عقب نشينی کند. و اگر ايدآليستهای بزرگ، آفرينندگان فلسفۀ کلاسيک، اغلب مجبور بوده اند به ايدآليسم خيانت کرده و بر زمين کنکرت ماترياليستی بايستند، در حاليکه، بدين ترتيب به ناپيگيری سقوط می کردند، و از نقطه نظر انديشۀ فلسفی، به وحشتناکترين گناه دست می يازيدند، به جايش، ايدآليستهای زمان ما مستقيما بازيچه های رقت انگيز حرکت اُبژکتيو چيزها می باشند، که در زمانۀ ما با چنين نيرو و درخششی، که هرگز نبوده است، عمل می کند. ايدآليستهای امروزی بی زمينه گی خود را حس می کنند. نمونۀ فوق العاده تيپيک اين بی زمينه گی دست کم می توانند مباحثات ويليام جيمس باشند. اين دانشمند جدی، که هدفش دفاع از ايدآليسم به هر بهايی بود، مجبور شد در پايان دفاع خودش اينگونه بگويد:« در کوتاه سخن، ما عليه ماترياليسم به ترويح می پردازيم، دقيقا همانگونه، که اين موقعيت عليه امپراتوری دوم فرانسه يا عليه کليسای روم، و يا عليه هرچيز ديگری پيش می آمد، که ما به اندازۀ کافی احساس تنفر از آنرا داريم، برای آنکه تصميم به مخالفت مصممانه ای بگيريم، گرچه اين تنفر بيش از اندازه مبهم است تا بتوانيم آنرا در مدارک روشنی ابراز کنيم» (17). آيا براستی اين اعتراف جالبی نيست؟ نسبت به ماترياليسم، «به اندازۀ کافی تنفر» احساس می شود، برای آنکه عليه آن به تبلیغ پر انرژی پرداخته شود، بدون آنکه مدارک روشن کافی در اختيار داشته باشيم!
خب، چه چيزی دانشمند جدی انديشمند را وادار می کند عليه ماترياليسم بدون مدارک روشن به تبلیغ بپردازد؟ اين است پاسخ پرسش: جمس با برخاستن عليه ايدآل سوسياليستی، با همۀ نيروی بلاغت خودش می نويسد: «ما به اين اتوپیهای غرق در آميزۀ تحسين برانگيزی از پيش فرضها و واقعيات، تلاشها و نوميديها، آرزوها و ترسها، رنجها و شوقها می نگريم، آميزه ای، که وضعيت کنونی ما را مشخص کرده است و اين اتوپيها در دلهای ما تنها
taedium vitae
را ادامه می دهند (18).طبايع تيرۀ ما، زاده شده اند برای مبارزه، برای
chiaroscuro
[سايه روشنهای. م.] اخلاقی به سبک رامبراند، برای يکی در ميان کردن تيرگی و روشنايی، چنين تابلوهای تاريک-روشنی را مبتذل و گُنگ ارزيابی کرده، آنها را درک نمی کنند و از آنها لذت نمی برند. اگر ميوه های پيروزی به دست آمده چنينند (تاکيد از نويسنده)، می گوييم، اگر نسلهای پی در پی مردم، رنج کشيده و زندگيشان را فدا کرده اند، اگر پيامبران باور خود را موعظه کرده اند، و رنجبران با لذت در آتش جان داده اند، اگر همۀ اين اشکهای مقدس تنها برای اين ريخته شده اند، که نسل نوين چنين موجودات مبتذل ناگفتنی يی زاده شود، برای آنکه
saecula in saeculorum
(19) از زندگی لاابالی و بی آزار خود لذت ببرد، در اينصورت، بهتر است نبرد را ببازيم، تا در آن پيروز شويم، و يا دست کم،بهتر است پرده را پيش از صحنۀ پايانی درام بياندازيم، برای آنکه کاری، که اينگونه جدی آغاز شده است، تا اين اندازه بی مزه و ناخوشايند به پايان نرسد» (20). در اين مجموعۀ سه تايی فصيح، نويسنده تبلیغ عليه سوسياليسم را به پيش می برد، و همانگونه، که خواننده می بيند، بازهم بدون مدارک روشن، زيرا نيازمندی «طبايع تيرۀ ما» را نمی توان در کنتراست (تمايز رنگها) به سبک رامبراند، مدرک ناميد؛ در سخن ساده تر، نيازمندی طبايع بورژوايی در رنجهای مردم برای تمايز از لذتهای افراطی طبقات ممتاز، يا، باز هم ساده تر، نيازمندی کاپيتاليستها به ارزش افزوده. اما، در ضمن، در گفتاوردهای بالا، مباحثات سطحی اين دانشمند نابغه در بارۀ سوسياليسم مقصود ما نيست، بلکه آن پيوندی است، که بی شک بين تبلیغ بدون مدرک وی عليه ماترياليسم و تنفر عميق نسبت به سوسياليسم وجود دارد. جيمس با سود بردن از ماترياليسم برای پژوهشهای دانشی خود و همزمان، آژيتاسيون عليه آن، بدون داشتن مدارک روشن، عليه دانش و انديشۀ منطقی مرتکب گناه می شود. با اينهمه، در اينجا پيگيری و منطق ويژه ای هست. جيمس با رد قاطعانۀ سوسياليسم، وظيفۀ خود می داند با حرارت عليه ماترياليسم به آژيتاسيون بپردازد، زيرا
noblesse oblige
[موقعیت چنین ایجاب می کند].
همانند جيمس، همۀ انديشمندان بورژوايی سرگرم آژيتاسيون عليه ماترياليسم بوده، و مسلم است، همچنين بدون هرگونه سندیتی. و شرم آورتر از همه اين است، که برخی ها از اردوگاه سوسياليستی، با پشتکار به اين آژيتاتورها ياری می رسانند. اين کسان بهتر است از انديشمندان بورژوازی عبرت بگيرند، که پاسخ در برداشتهای فلسفی و وظايف عملی برخاسته از آنها را برای خودشان روشن کرده اند.
سوسياليسم علمی از توضيح ماترياليستی تاريخ تراويده و توضيح ماترياليستی طبيعت را در نظر دارد. جهانبينی کلی فلسفی مارکس-انگلس بطور غيرقابل مقايسه ای گسترده تر از ديدگاه ماترياليستی بر تاريخ می باشد، که بخشی از جهانبينی کلی را تشکيل می دهد. در رابطه با وظايف کلی ادراک، ماترياليسم تاريخی نقشی متدولوژيک بازی می کند. تئوری تاريخی مارکس بما نشان داده است، کدام عناصر واقعی دانش و ادراک حقيقت را به جلو می رانند و کدام شرايط جلوی اين حرکت عظيم را می گيرند.
با سطح نيروهای توليدی، اين اندازۀ سلطۀ انسان بر طبيعت، با هستی اجتماعی و مبارزۀ طبقات، پايۀ فهم ما از قوانين جهان، دستيابی ما به حقيقت روشن و دانشورانه تعيين می گردد،-همچنانکه، از سويی ديگر، سردرگمی های ما، اشتباهاتمان و انحراف ما از ادراک واقعی [مبين همين امر می باشند]. دو حقيقت عظيم پايۀ جهانبينی مارکس-انگلس را می سازند. يک حقيقت تشکيل شده است از اين، که در ادراک جهان لازم است از جنبش ماده پيروی شود، حقيقت ديگر اين است، که نيروی اُبژکتيو روند تاريخی، همانا جنبش نيروهای اقتصادی می باشد.
حقيقت نخست، که عملا پايۀ دانش طبيعی امروزی را تشکيل می دهد، ما را به تاثير آگاهانۀ هرچه بيشتری بر نيروهای قدرتمند طبيعت راهنمايی می کند؛ حقيقت دوم جادۀ پهنی به سوی پيروزی بر نيروهای کور تاريخ را در برابرمان می گشايد. زيرا هردو حقیقت در تنگاتنگترين پيوند ارگانيک با يکديگر قرار دارند، زيرا هردو حقیقت، در تحليل نهايی، با جاری گشتن در جهانبينی يگانه و کلی در بر گيرندۀ طبيعت و تاريخ بشريت، يکديگر را کامل می کنند.
ارزش، يگانگی، پيگيری، و مهمتر از همه، حقيقت جهانبينی مارکس-انگلس تاثير سلطه گرايانه ای نیز بر منتقديش می گذارد، زيرا، همانگونه، که گفته شد، گويا
«en repoussant la verit, on 1’embrasse» (21).
توضيحات
-
«Ausdem literarischen Nachlass»,Bd. I, S. 17.
«از ميراث ادبی»
2. «Ausdem literarischen Nachlass», Bd. I, S. 17. تاکيد از ماست
«مقدمه بر نقد اقتصاد سياسی»3.
- کار، خوی دوگانۀ آن و تقسيم کار سرچشمه گرفته از اين دوگانگی،خودبخود در همۀ سازمانهای اجتماعی وجود دارند. با اينهمه، فرمهای ظهور اين دسته بنديها و مفاهيم آنها وابسته به فرم سازمان اجتماعی گوناگون می باشند. در جامعه ای، که مبادلۀ فراورده های توليدکنندگان خصوصی هويدا می شود، خوی دوگانۀ کار همچون اساس تکامل، معادل بروز پيدا می کند.
5- پول، از نظر مارکس: 1) کالای همگانی؛ 2) واحد سنجش ارزش؛ 3) ابزار گردش؛ 4) گنج؛ 5) ابزار پرداخت دستمزد می باشد.
- خودبخود روشن است، که در اينجا منظورمان نحله های عمده و اساسی انديشۀ فلسفی است، که با يک يا چند جنبه از پيرنگهای گوناگون و چند شکل و خاصيت جريان التقاطی و دوآليستی مقايسه می شوند.
7.راستی، ت.پ. يوشکه ويچ شگفتی خود را به اين بهانه ابراز می کند، که من در «رساله های فلسفی» خودم وجود شيئی در خود را اثبات می کنم و همزمان قابل شناخت بودنش را می پذيرم (متاسفانه اکنون آن شمارۀ «نُوايا کنيگا» را در دسترس ندارم، که ت. پ. يوشکه ويچ در آن به اصطلاح به تضاد من اشاره می کند، اما مطمئن هستم، که حافظه ام را از دست نداده ام). دليل چنين شگفتزدگی يی نادانی ت.پ. يوشکه ويچ در اين زمينه است، که اصطلاح «شيئی درخود» تنها با غير قابل شناخت بودنش تبيين نمی شود، بلکه با وجودش بدون وابستگی به دريافت سوبژه نيز تبيين می گردد. در شگفتم از اينکه ت.پ. يوشکه ويچ، که به اين چابکی در فلسفه قلم می زند، چيزهای پيش پا افتاده را نمی داند.
- ايدآليسم سوبژکتيو برونو باوئر دارای خوی روشنفکرانه است، که در ضمن ايدآليسم سوبژکتيويستی ماخ و شرکاء، دارای ويژگی احساساتی می باشد. اما اين تفاوت در رنگ زمينه، در واقعيت امر تغييری نمی دهد،- رابطۀ منفی با فعاليت اُبژکتيو. اينکه ماهيت روشنفکرانه و احساساتی ايدآليسم سوبژکتيو، يکی است، خود ماخ اعتراف می کند، که خود را همبسته با مکتب ذاتی
immanent school
باززايندۀ فيشتيسم به حساب می آورد.
- «Nachlass», Bd. II, S. 251
10. «ديويد ريکاردو و کارل مارکس»، ص 226، چاپ سوم. - در ادبيات اقتصادی روسی اين آناليز در اثر بسيار مشروط و جدی زيبر، که از آن در بالا ياد شد، انجام شده است، و پس از آن نيز بسياری تذکرات ارزشمند و ژرف در مقاله های اقتصادی پلخانوف داده شده است.
- «کاپيتال»، ج 1، ص 32-31، ترجمۀ روسی، چاپ دوم، ويراستار، پ.استرووه. همه جا از همين چاپ گفتاورد می کنيم.
- «کاپيتال»، ج 1، ص 109.
- همان، ص 110.
- همان.
16.همان.
- «وابستگی باور به اراده» (و پرسشهای ديگر فلسفۀ عمومی)، ص 109، ترجمۀ روسی، س.ئی تسرتلی، 1904، تاکيد از ماست.
- بيزاری از زندگی.
- در همۀ سده ها.
- همان، ص 193-192.
- با پس زدن حقيقت، آنرا در آغوش می کشند.
by Farzin Khoshchin | آوریل 28, 2021 | کتابها
فرزین خوشچین
ترجمه از روسی
گئورگی والِنتینُویچ پلخانوف
پاتریوتیسم و سوسیالیسم
با انتشار نخستین شمارۀ «یادداشتهای روزانۀ» خودم، به خوانندگان هشدار داده بودم، که آن پرسشها و پدیده هایی را نیز بطور ضمنی بررسی خواهم کرد، که نه تنها برای ما سوسیال-دمکراتهای روس، بلکه همچنین برای سوسیال-دمکراتهای همۀ جهان جالب هستند. در شمار پرسشهایی از این دست، پرسش دربارۀ پیوند پاتریوتیسم و سوسیالیسم می باشد، که در اعلامیۀ مشهور، تند و در بخشی پارادوکسال سوسیالیست فرانسوی، اِروِ پیش کشیده شده است. هیات تحریریۀ گاهنامۀ
«La vie socialiste»
[«زندگی سوسیالیستی»] بدین بهانه پرسشنامۀ کاملی را چاپ کرده است، یعنی از سوسیالیستهای کشورهای گوناگون درخواست کرده است آنچه را دربارۀ این موضوع فکر می کنند، بنویسند. من نیز در شمار آنهایی بودم، که چنین پیشنهادی را دریافت کردند. پاسخ من در نامه به هیات تحریریۀ گاهنامه آمده است، که در زیر ملاحضه می فرمایید.
رفقای گرامی!
تنها اکنون فرصتی دست داده است، که بمن اجازه می دهد به پرسشهای شما پاسخ دهم. بسیار دیر شده است. اما دیر بهتر است از هرگز. پرسشهای شما اینها هستند:
1) دربارۀ آن جایی، که در «مانیفست حزب کمونیست» گفته شده است، که کارگران میهن ندارند، چه فکر می کنید؟
2) کدام رفتارها، کدام فرم پروپاگاند را وظیفۀ سوسیالیستها می دانید؛ انترناسیونالیسم به شکل میلیتاریسم، «کولونیالیسم» و دلایل و پیامدهای آنها؟
3) سوسیالیستها در روابط بین الملل (تعرفه های گمرکی، قانونگذاری کارگری بین المللی و غیره) چه نقشی را باید بازی کنند؟
4) وظایف سوسیالیستها در صورت بروز جنگ چیستند؟».
من به ترتیب، از نخستین پرسش آغاز می کنم.
برخی ها می پندارند جملۀ مورد اشارۀ شما در مانیفست حزب کمونیست، پیش از هر چیز، بیانگر خشم مارکس و انگلس از وضعیت پرولتاریا در جامعۀ سرمایه داری می باشد، تا دیدگاه واقعی آنها بر رابطۀ سوسیالیسم نسبت به میهن پرستی. بدین ترتیب، برای نمونه، ژورِس در مباحثۀ خود با اِروِ این جمله را «بوتاد» [سخن طنز فی البداهه ای] نامیده است، که در بخشی،-توجه کنید رفقا، تنها در بخشی-، اوضاع زمانی را توضیح می دهد، که مانیفست کمونیستی در آن نوشته شده و هنگامیکه بحران اقتصادی به اوج خود رسیده بود، و کارگران از ابتدایی ترین حقوق بشر محروم بودند. ادوارد برنشتاین هم تقریبا همین نظر را دارد. به گفتۀ او، «تز» مورد نظر ما می تواند اینگونه «توجیه» شود، که هنگام نوشتن مانیفست مشهور بوسیلۀ مارکس و انگلس، «کارگران در همه جا از حق بیان، یعنی هرگونه شرکت در مدیریت، محروم بودند»!
من نه با ژورِس، و نه با برنشتاین نمی توانم موافق باشم.
اگر آنها درست گفته باشند، نتیجه می شود، که اکنون، هنگامیکه پرولتاریای کشورهای پیشرفتۀ سرمایه داری دارای بخش بزرگی از آن حقوق سیاسی می باشند، که در آستانۀ جنبش انقلابی سال 1848 از آن محروم بودند؛ اکنون که حتی پرولتاریای روسیه دور از دستیابی به حقوق شهروندی نیست، مرزهای انترناسیونالیسم سوسیالیستی می بایست به سود پاتریوتیسم تنگتر شده باشند. اما این بدین معنی می بود، که انترناسیونالیسم می بایست به اندازۀ موفقیتهای جنبش انترناسیونال کارگری، عقبنشینی کند. به نظر من، اتفاقا مساله برعکس است و انترناسیونالیسم هرچه ژرفتر در دل پرولترها جا می گیرد و اکنون نفوذش بر آنها نیرومندتر است از آنچه در دوران پیدایش «مانیفست حزب کمونیست» بود. به نظر من این «تز» مارکس و انگلس نه به توجیه، بلکه به تفسیر درست نیازمند است.
واژه های «کارگران میهن ندارند» در پاسخ به ایدئولوگهای بورژوایی نوشته شده بود، که کمونیستها را متهم می کردند به اینکه می خواهند «میهن را نابود کنند». روشن است، که نزد نویسندگان مانیفست، سخن از «میهن» به مفهوم کاملا معینی در میان بود، یعنی بدین مفهوم، که ایدئولوگهای بورژوایی بدان معنی می دادند. مانیفست اعلام داشته بود، که چنین میهنی را کارگران دارا نمی باشند. این در آن زمان درست بود؛ این هم اکنون نیز درست است، که پرولتاریای کشورهای پیشرفته از حقوق سیاسی معین، کمابیش گسترده، و کم یا بیش پایداری برخوردارند؛ این در آینده نیز درست خواهد بود، هر اندازه هم پیروزیهای سیاسی، که طبقۀ کارگر می بایست به دست بیاورد، بزرگ باشند.
در واقع، رفقا امیدوارم فراموش نکرده باشید، چگونه ژورِس در تالار الیزه-مونمارتر پاتریوتیسم این آیندۀ خوشبخت را تجسم کرد، آنگاه، که کمونیسم شیوۀ مسلط تولید گشته باشد. آنگاه «میهن» تنها همچون نمایندگان ویژگیهای بکر روحانی برای «مردمان گوناگون» وجود خواهد داشت. «همانگونه، که افراد با ویژگیهای اخلاقیشان، با گوناگونیشان در سازمانهای سوسیالیستی حل نمی شوند، اما هارمونیک ترین فُرمهای بکر طبیعت خود را حفظ و اظهار می کنند، دقیقا همانگونه نیز فردیت های تاریخی میهن نامیده شده: میهن انگلیسی، میهن آلمانی، میهن فرانسوی، میهن ایتالیایی، میهن روسی، میهن چینی،- هنگامیکه نژاد زرد از یوغ قیمومیت سفیدها آزاد گردد… همۀ این میهن ها، با فردیت اخلاقیشان، که با تاریخشان، با زبانشان، با دینشان، با ادراکشان از زندگی، با یادبودهایشان، با فرم ویژۀ امیدشان، با روش ویژۀ شور آنها، روح آنها و نبوغشان،- همۀ این فردیت ها بشریت سترگ کمونیستی فردا را تشکیل می دهند». از نقطه نظر منطقی، این سخنرانی غرا بدون ایراد نیست: فردیت، همانا مقوله ای بیولوژیک است؛ ملیت، مقوله ای تاریخی می باشد. از همین روی این دو مفهوم قابل مقایسه نیستند. اما این را گذرا گفته ام. نکتۀ مهم برای من در اینجا این است، که «میهن» آینده، آنگونه که ژورِس برای ما تشریح کرده است، به هیچوجه شبیه آن «میهنی» نیست، که مبلغان بورژوایی در نظر داشته اند، که بر کمونیستها می تاخته اند، و مارکس و انگلس در رد این مبلغان، درباره اش سخن گفته اند. «میهن های» بیشمار و رنگارنگ آینده در توصیف ژورِس چیزی نیستند جز ملیت ها. اگر نویسندگان مانیفست کمونیست می گفتند، که کارگران به هیچ ملیتی تعلق ندارند، آنگاه این نه «بوتاد» [سخن طنز فی البداهه ای] بدبینانه، بلکه تنها چرند خنده داری می بود. اما آنها نه دربارۀ ملیتها، بلکه دربارۀ میهن سخن گفته اند، و افزون بر این، نه دربارۀ آن میهنی، که به نظر ژورِس، در فرمانروایی خوشبخت کمونیستی وجود خواهد داشت، بلکه دربارۀ آن میهنی، که هم اکنون زیر یوغ سلطۀ شیوۀ تولید کاپیتالیستی وجود دارد، سخن گفته اند. و این میهن، همانگونه که گفته ام، دارای ویژگیهایی می باشد، که آنرا بسیار کم شبیه آن «میهن» آینده ای می کنند، که ژورِس با بلاغت ویژۀ خودش درباره اش سخن گفته است. چه ویژگیهایی هستند؟ خود ژورِس به آنها اشاره کرده است.
به گفتۀ او، پس از «پایان و تکمیل انقلاب اجتماعی»
(lа revolution sociale complte et dfinitive)
میهن ها دیگر «همچون نیروی بی اعتمادی، استثناء بودن و ستم متقابل وجود نخواهند داشت». یعنی اینکه، در زمان کنونی، در سلطۀ کاپیتالیسم، «میهن» در خدمت نه تنها تبیین ویژگیهای روحی مردمان گوناگون، بلکه همچنین- و بیش از همه- تبیین استثناء ملی، بی اعتمادی متقابل میان مردمان و ستم یک مردم بر مردم دیگر می باشد. رابطۀ پرولتاریای آگاه نسبت به این میهن آینده چگونه باید باشد؟
«مانیفست حزب کمونیست» می گوید، که پرولتاریا دارای چنین میهنی نمی باشد. آیا نویسندگان مانیفست درست نمی گویند؟ پاسخ ایشان نه تنها نمایانگر«بوتاد» [نغمۀ بدبینانه] نیست، نه تنها به تبرئه نیازی ندارد، بلکه می بایست پایه ای برای همۀ سیاست بین المللی پرولتاریای سوسیالیستی باشد.
آنگونه، که می دانیم، مارکس گفته است، که پرولتاریای آلمان وارث فلسفۀ کلاسیک آلمان می باشد. ژورِس اعلام می دارد: «نه، کانت با اتونومی خودش، فیشته با غرور آگاهی مطلق خودش، هگل با دیالکتیک انقلابی خودش تنها برای چنان طبقۀ کارگری می توانستند درک شده و متصور باشند، می توانستند تنها برای طبقۀ انقلابی پرولترهایی مفهوم بوده و تجسم یابند، که می خواهند همۀ اراده ها را آزاد نموده، طبیعت را تنها به فرمان قانون اخلاقی آگاهی درآورده و افقهای نوین بی پایان انقلاب انسانی را بر روی دیالکتیک جاودانه بگشایند».
من نمی دانم درآوردن طبیعت، تنها به زیر فرمان قانون اخلاقی چه معنی می دهد، و می ترسم برای پرولتاریای انقلابی هرگز ممکن نباشد این وظیفۀ سرگیجه آور را به انجام برساند؛ با اینهمه، من به هر روی آماده ام برای رفیق ژورِس خوش سخن کف بزنم. اما من نمی فهمم، این بخش بلیغ سخن او به چه مفهوم بتواند آن اندیشۀ مارکس و انگلس را نااستوار کند، که پرولترها میهن ندارند.
ژورِس ادامه می دهد: «این است پاسخ به آنانی، که به طبقۀ کارگر می گویند، که او می تواند نسبت به چیزهایی بی تفاوت باشد، که به میهن مربوط می شوند، به همۀ آیینهای ملی». این نیز مرا شگفتزده می کند. مارکس و انگلس هرگز به کارگران نگفتند، آنها «می توانند به چیزهایی، که به میهن مربوط می شوند، بی تفاوت باشند». اما توجه کردن به این «چیزها» به معنی پاتریوت بودن نیست. قدرت سیاسی، دیکتاتوری طبقاتی، بدون هرگونه شکی، «چیزی» است، که پیوند بسیار نزدیکی با «میهن» دارد، و در ضمن، نویسندگان مانیفست همواره تسخیر آنرا به پرولتاریا گوشزد می کردند. و ژورِس بیهوده فکر می کند، که رابطۀ منفی نسبت به ایدۀ میهن با بی تفاوتی نسبت به دستاوردهای فرهنگی مردم شباهت دارد. دقیقا موفقیتهای فرهنگ هستند، که مردم را به ادراک تنگ بودن این ایده رهنمون می شوند. ژورِس اِروِ را به سفسطه متهم کرده است. در این مورد، اِروِ حق می داشت همین اتهام را به خودش برگرداند، که نتیجه گیریش یادآور سفسطه ای می باشد، که اقتصاددانان بورژوایی بدان متوصل شده، و اظهار می دارند، که نابودی سرمایه برابر خواهد بود با نابودی ابزار تولید. سرمایه، یک چیز است، اما ابزار تولید، بطور کلی، چیز دیگری است. دقیقا به همین ترتیب نیز، پیروزی فرهنگی مردم معینی، تمدن آنها یک چیز است، و «میهن» چیزی دیگر. برخوردار نبودن بخش عظیم جمعیت از ابزار تولید، در خدمت شرایط گریزناپذیر موجودیت سرمایه داری می باشد. همانند این، شرط ناگزیر روانی عشق به میهن خود، همانا بی احترامی به حقوق میهن های دیگری می باشد، که ژورِس آنرا روح استثناء بودن می نامد. و اگر پرولتاریای انقلابی، واقعا می بایست «همۀ اراده ها را آزاد کند»، در اینصورت، و بنا بر همین یک موضوع، او می بایست از ایدۀ میهن فراتر رود.
ژورِس به مُبلغ سرشناس دوران بازگشت [سلطنت در انگلستان در 1660 و آغاز سلطنت جیمز دوم (85-1660)]، به آرمان کارِل اشاره می کند، که دلیری آنرا داشت علیه کشور خودش اقدام کند، هنگامیکه جنگ ناعادلانه ای را با اسپانیا آغاز کرده بود. می توانیم بگوییم، افزون بر این، در زمان انقلاب لهستان در سال 1863 برخی از افسران روس، که نمی خواستند جلاد مردم همسایۀ خودشان باشند، که برای آزادی خودشان مبارزه می کردند، به صفوف «قیام کنندگان» لهستانی پیوستند. من این شاهکارها را قهرمانانه به شمار می آورم، که به مردم فرانسه و روسیه افتخار بخشیده اند. اما از نقطه نظر پاتریوتیسم، این شاهکارها شرم آورترین جنایت به شمار می آیند: خیانت ملی.
ژورِس توانسته است با همۀ شیرین سخنیش، «تز» خود را تا اندازه ای پذیرفتنی نماید، که نزد او یک ایده بوسیلۀ ایدۀ دیگر محدود نشده است: ایدۀ میهن، آنگونه که هست، با ایدۀ میهن، آنگونه که از نظر او می بایست باشد و خواهد بود، در هم آمیخته می شود. از این راه، هر چیزی را قاطعانه می توان اثبات نمود. اما اینگونه در هم آمیزی مفاهیم کمکی به توضیح مساله نمی کند. دوباره می گویم، میهن، مقوله ای تاریخی است، یعنی خود به خود پدیدار می شود. همانگونه، که ایدۀ آغازین قبایل محدود اوبشین شهری با ایدۀ میهن جایگزین شده و تا اندازه های کنونی ملی گسترش یافته است، همانگونه نیز ایدۀ میهن می بایست در برابر ایدۀ غیرقابل مقایسۀ گسترده تر بشریت عقب نشینی کند. این را همان نیرویی تضمین می کند، که در سایه اش ایدۀ پاتریوتیسم شکل گرفته و تغییر یافته است: نیروی تکامل اقتصادی.
ایدۀ میهن مردم یک کشور را با سفت ترین گره های همبستگی در هر چیزی، که به منافع این کشور، به تقابل منافعشان با منافع کشورهای دیگر مربوط است، به یکدیگر مرتبط می کند. اینساروف بلغار[تورگنیف در خاطراتش گفته بود، که اینساروف در رمان «آستانه» همان کاترانوف بلغاری، دانشجوی رشتۀ فلسفۀ دانشگاه مسکو بود]، قهرمان یکی از رمانهای تورگِنیِف می گوید: «در بلغارستان آخرین مووژیک، آخرین تهیدست و من یک چیز را می خواهیم. همه دارای یک هدف هستیم»، یعنی به دست آوردن استقلال بلغارستان. چنین هدفی، مسلما، شایستۀ همدردی از سوی طبقه ای می باشد، که برای «آزادسازی همۀ اراده ها» تلاش می کند. اما می بایست درک کنیم، که پاتریوت های ترکیه به نوبۀ خود می بایست کمتر متحد نبوده، اختلافات طبقاتی خودشان را فراموش ننموده و برای هدف متضادی، یعنی پشتیبانی از سلطۀ ترکیه در بلغارستان تلاش نکنند. در زمان قیام در جزیرۀ کیرت، ترکان جوان، که در ژنو گاهنامۀ «عثمانلیس» را منتشر می کردند، نوشته بودند، که جزیرۀ کیرت بر اساس حق اشغال، به ترکیه تعلق دارد. این قضاوت پاتریوتیستی بگونه ای ناب بود، نه بگونۀ سفسطه گرایانه. اما این پاتریوتیسم ناب تنها در دو وضعیت امکانپذیر است. یکم، در شرایط مبارزۀ رشد نایافتۀ طبقات، و دوم، نبودن شباهت بسیار و چشمگیر در موقعیت طبقات ستمکش دو و یا چند «میهن». آنجا، که مبارزۀ طبقات، مفاهیم قدیمی و به ارث رسیده از نسلهای گذشته را متزلزل نموده، خوی تند و انقلابی می گیرد، و آنجا، که افزون بر این، طبقۀ ستمکش بآسانی می تواند باور بیاورد به اینکه منافعش بسیار شبیه منافع طبقۀ ستمکش کشورهای بیگانه و در مقابل منافع طبقۀ فرمانروای کشور خودش می باشند، در آنجا ایدۀ میهن به اندازۀ بسیار زیادی جذابیت پیشین خود را از دست می دهد. این را یونان باستان بما نشان می دهد، که در آنجا شهروندان طبقات تهیدست از احساس همدردی بیشتری با طبقات تهیدست کشورهای بیگانه برخوردار بودند، تا با طبقات بالای دولت-شهر خودشان. جنگ پلِپونِزی، جنگ میان دمکراسی و آریستوکراسی، جنگی، که بخش بزرگی از یونان باستان را در خود فرو برده بود، می تواند تایید روشنی بر این موضوع باشد. در دوران نوین چیزی همانند این می بینیم، گرچه در اندازه های کوچکتر، در برخی از نبردهای بین المللی برآمده از پی انقلاب کبیر فرانسۀ سدۀ هژدهم. هر آنکس، که جدا می خواهد برای خودش مفهوم تاریخی ایدۀ پاتریوتیسم را روشن کند، می بایست به این پدیده ها توجه کند. اما هر اندازه هم این پدیده ها مهم باشند، در مقایسه با آنچه ما در جنبش آزادیخواهانۀ امروزی پرولتاریا می بینیم، کم اهمیت جلوه گر می شوند. سرمایه داری به خاطر خوی واقعی خودش، می بایست تلاش کند از مرزهای هرگونه «میهن» معینی فراتر رفته و به هر کشوری رخنه نماید، که با مبادلۀ بین المللی تسخیر می گردد، و به عامل اقتصادی نیرومندی خدمت کند، که همان ایدۀ میهن را متزلزل و تجزیه می نماید، که در نوین ترین شکل خودش، زمانی بوسیلۀ همان زاده شده بود. روابط میان استثمار کنندگان و استثمار شوندگان، گذشته از تفاوتهای محلی بیشمار و اغلب بسیار مهم، در ماهیت خود، در همۀ کشورهای سرمایه داری یک جور می باشند. از همین روی، پرولتاریای آگاه هر کشور سرمایه داری معینی خودش را بطور غیر قابل مقایسه ای نزدیکتر به پرولتاریای هر کشور سرمایه داری دیگری حس می کند، تا به هممیهن سرمایه دار خودش. و از آنجائیکه بر طبق شرایط اقتصادی بین المللی امروزی، انقلاب سوسیالیستی، که نقطۀ پایان بر سلطۀ سرمایه می گذارد، می بایست بین المللی باشد، در اینصورت، در اندیشۀ کارگران آگاه، ایدۀ میهن متحد کنندۀ همبستگی و «انحصار» کامل همۀ طبقات جامعه در یکجا، به ناگزیر می بایست جایش را تا ابد به ایدۀ گسترده تر همبستگی بشریت انقلابی، یعنی «پرولتاریای همۀ کشورها» بدهد. و هرچه رودخانۀ نیرومند جنبش کارگری گسترده تر شود، به همان اندازه روانشناسی پاتریوتیسم در برابر روانشناسی انترناسیونالیسم عقب نشینی می کند.
تا زمانی، که مبارزۀ طبقاتی در یونان پاتریوتیسم جماعتهای شهری را متزلزل نکرده بود، شهروند آتن شهروندان اسپارت را به دیدۀ بیگانگانی می نگریست، که به این یا آن صورت می توانست استثمارشان کند- برای نمونه، از راه مبادله و یا اتحادهای موقت سیاسی- اما منافع ایشان نمی توانست برایش نزدیک و ارزشمند باشد. شهروند آتنی امروزی، که روی نقطه نظر پاتریوتیسم امروزی ایستاده است، به لاکِدِمون همچون بخشی از میهن خودش می نگرد، که منافعش برای او در همۀ ابعادش به یک اندازه ارزشمند است. این یعنی میهن پرست امروزی یونانی با آن گونۀ «انحصار» بیگانه است، که ویژگی پاتریوتیسم جماعات شهری بود. اما این به هیچوجه بدین معنی نیست، که او دشمن «چیزهای» شهر زادگاهش می باشد، و یا دست کم، نسبت به آن بی تفاوت می باشد. نه، پاتریوتیسم او کاملا همخوان با رشک آمیزترین و نستوه ترین خدمت به «چیزهای» شهر زادگاهش می باشد. این پاتریوتیسم تنها استثمار این شهر را به سود بخشهای دیگر همان میهن اجازه نمی دهد. برای چنین کسی
salus patriae – suprema lex
(رفاه میهن- برترین قانون است). دقیقا به همینگونه نیز انترناسیونالیسم سوسیالیستی امروزی کاملا همخوان با پشتکارانه ترین و خستگی ناپذیرترین کار برای رفاه کشور زادگاه می باشد؛ اما به هیچ روی همخوان با آمادگی پشتیبانی از کشور زادگاه نیست، آنگاه، که منافع آن در تقابل با منافع بشریت انقلابی قرار می گیرد، یعنی در تقابل با جنبش امروزی بین المللی پرولتاریا، یعنی [در تقابل با] پیشرفت. منافع این جنبش، نمایانگر آن نقطه نظر والاست، که سوسیالیست امروزی، که نمی خواهد به دیدگاههای خودش خیانت کند، می بایست همۀ روابط بین المللی را ارزیابی کند، هم در جایی، که مسائل جنگ و صلح پیش کشیده می شوند، هم در جایی، که بطور کلی سخن از سیاست بازرگانی و بویژه «استعمار» در میان است. برای چنین سوسیالیستی
salus patriae – suprema lex
رفاه میهن- برترین قانون است.
من بخوبی می فهمم، که این واژه ها تنها در بر دارندۀ فرمول کلی می باشند، نه پاسخی آماده برای هر رخداد ویژه. اما به گفتۀ عالی مارکس، تئوری ما به هیچوجه
passe-partout
(شاه کلید) نیست، که ما را از پژوهش در پدیده های جداگانۀ اجتماعی بی نیاز کند. تئوری سوسیالیستی امروزی، جبر انقلاب است، توانمند تنها برای دادن فرمولهای جبری به ماست. برای آنکه از این فرمولها در عمل پیروی کنیم، می بایست بتوانیم در آنها نشانه های جبری را با توانهای معین ریاضی جایگزین کنیم، و اما برای این لازم است همۀ شرایط ویژه هر رخداد ویژه را مورد توجه قرار دهیم. تنها در صورت چنین کاربردی این فرمولها خوی سرزنده و دیالکتیکی خود را حفظ می کنند و به دگمهای مردۀ متافیزیک تبدیل نمی شوند… خوی دگم مرده، برای نمونه، آن نظری است، که می گوید سوسیالیستها می بایست علیه هرگونه جنگی باشند. زمانی چرنیشفسکی ما هم نوشته بود، که چنین احکام مطلقی بی پایه هستند، و اظهار داشته بود، که نبرد ماراتون ثمربخش ترین رویداد در تاریخ بشریت بوده است. این نظر هم کمتر دگماتیک نیست، که [می گوید] ما سوسیالیستها تنها می توانیم با جنگهای تدافعی همدردی داشته باشیم. چنین عقیده ای تنها از نقطه نظر کنسرواتیو
suum cuique
(پایت را به اندازۀ گلیمت دراز کن)
درست است، اما پرولتاریای بین الملل، با پیگیری نقطه نظر خودش، می بایست به هر جنگی با همدردی برخورد کند- جنگ تدافعی یا تهاجمی، فرقی نمی کند، جنگ می بایست مانعی جدی را از سر راه انقلاب اجتماعی بردارد. اما بیگمان در زمان ما جنگ میان مردمان متمدن در بسیاری از موارد بسیار به جنبش آزادیخواهانۀ طبقۀ کارگر زیان می رساند. برای همین است، که عناصر آگاه این طبقه، همانا مصمم ترین و مطمئن ترین طرفداران صلح می باشند. (همچنین، بیگمان پراکتیک استعماری «میهن های بورژوایی» مدارک بسیاری را در اختیار پرولتاریای بین المللی برای قضاوت قاطعانه دربارۀ آن را داده است. در این باره، بسنده است قطعنامه های واپسین کنگره های بین المللی را یادآور شویم).
به این پرسش، که پرولترهای آن کشورهایی، که وارد جنگ با یکدیگر می شوند، چگونه رفتاری باید داشته باشند، نمی توان پاسخی تغییرناپذیر و آماده شده برای همیشه داد. همانگونه که می دانیم، این پرسش در کنگرۀ بین المللی زوریخ در سال 1893 مطرح شده بود. در آن کنگره دومِلا نِوِنهایس همان پیشنهادی را مطرح کرده بود، که امروز اِروِ مطرح کرده است: او تاکید می کند، که پاسخ به اعلان جنگ می بایست اعتصاب جنگی باشد. من بعنوان گزارشگر کمیسیون جنگی، قاطعانه علیه این پیشنهاد برخاستم، و آنگاه مارکسیستهای همۀ کشورها قویا مرا پشتیبانی نمودند، با مخالفت عظیم عناصر فراوانی از نیمه آنارشیستها و نیمه بورژواهای حاضر در آن کنگره. اکنون نیز فکر می کنم، که ایدۀ اعتصاب جنگی، ایده ای کاملا ناموفق می باشد. تصورش را بکنید، که جنگ میان دو کشور آغاز می شود، در یکی از آنها حزب بانفوذ کارگری وجود دارد، و در دیگری، که کشور بسیار عقب مانده ای است، کورسوی جنبش کارگری تنها دارد آغاز می شود. نتیجه چه می شود، اگر سوسیالیستها پرولترها را به اعتصاب جنگی فرابخوانند و پرولترها به فراخوان ایشان گوش فرادهند؟ تصورش آسان است. کشور پیشرفته شکست خواهد خورد. کشور واپس مانده پیروز خواهد شد! آیا این به سود جنبش بین المللی سوسیالیستی است؟ نه، بسیار زیانبار است. یعنی، در چنین صورتی، اعتصاب جنگی زیانبار می بود.
اما اِروِ می پندارد، که اعتصاب جنگی تنها در صورت برخورد نظامی میان آن کشورهایی مناسب است، که در هرکدام از آنها جنبش بسیار پیشرفتۀ کارگری وجود دارد. در چنین صورتی، مسلما اعتصاب جنگی نامناسب بودنی را، که من بدان اشاره کرده ام، در بر نمی داشت؛ اما در اینجا مخالفت دیگری علیه اعتصاب جنگی ابراز می شود.
خود اِروِ می پذیرد، که اعتصاب جنگی تنها همچون نخستین گام انقلاب کارگری معنی می دهد. و این درست است. اما آخر پرولتاریای انقلابی همواره، و حتی بدون وابستگی به جنگ، می بایست برای انقلاب تلاش کند. پس چرا او این کار را نمی کند، برای نمونه، در زمان کنونی؟ آشکار است، که هنوز برای این کار به اندازۀ کافی نیرومند نیست. اما اگر چنین است، پرسش بحث انگیزی پیش می آید، یعنی پرسش دیگری پیش می آید: آیا اعلان جنگ به پرولتاریا نیروی لازم برای انقلاب را می دهد؟ و به این پرسش آخر، آشکار است، که با کمک فرمولی کلیشه ای نمی توان پاسخ گفت، که برای همۀ کشورها و برای هر زمان معینی مناسب باشد. و به همین یک دلیل، اعتصاب جنگی نمی تواند بعنوان نسخۀ تاکتیک همگانی، مورد پذیرش پرولتاریای بین الملل قرار گیرد. و مسلما، پرولتاریای بین الملل چنین نسخه ای را هرگز برای خودش نخواهد نوشت. اگر حزب کارگری سازمانیافتۀ هر کشوری در لحظۀ اعلان جنگ تشخیص بدهد، که زمان انقلاب اجتماعی فرا رسیده است، آنگاه در شمار ابزارِ دیگرِ دستیابی به هدف سترگ خود، می تواند به اعتصاب جنگی نیز دست بزند. اما آنگاه «تز» چنین اعتصابی می بایست بر پایۀ همۀ شرایط زمان و مکان، مورد بحثی همه سویه قرار گیرد. پذیرفتن آن نیز می تواند، دست کم مخاطره آمیز باشد.
برای خلاصه کردن دیدگاه خودم دربارۀ این موضوع، می گویم، که تصمیم کنگرۀ بین المللی بروکسل در سال 1891 تا امروز همۀ مفهوم ژرف خودش را حفظ کرده است. بهترین ابزار مبارزه با میلیتاریسم را می بایست بپذیریم، که نه این، و نه آن عمل ممکن یا پیشنهادی طبقۀ کارگر، بلکه همۀ مجموعۀ موفقیتهای جنبش آزادیخواهانۀ پرولتاریا می باشد. مبارزۀ ما با میلیتاریسم به هیچوجه نمی تواند منحصر به عمل جداگانه باشد. این پروسه ای کامل است.
به پرسش شما دربارۀ قانونگذاری کارگری، فکر می کنم می توان بسیار کوتاه پاسخ داد.هیچکدام از ما سوسیالیستهای بین الملل، شک ندارد، که این قانونگذاری می بایست بین المللی باشد. شک تنها هنگامی ممکن است، که سخن از آن رقابتی در میان است، که پرولترهای کم توقع تر کشورهای عقب مانده در هنگام فروش نیروی کار خودشان، در برابر پرولترهای با توقع بیشتر کشورهای پیشرفته انجام می دهند. برخی از رفقای ما در این رابطه به فکر قانونگذاری بازدارنده افتاده اند. من این اندیشه را متناقض با پرنسیپهای سوسیالیسم بین الملل ارزیابی می کنم. به باور راسخ من، ما می بایست با روشی دیگر به مبارزه با رقابت یاد شده بپردازیم. پرولتاریای انقلابی کشورهای پیشرفته می بایست تلاش کند «آگاهی طبقاتی» را در اندیشۀ رقیبان خودش، که از کشورهای عقب افتاده می آیند ایجاد نموده، وآنها را برای مبارزۀ متحدانه با کاپیتالیسم سازمان بدهد، نه اینکه با کمک نیروهای مرزی در برابرشان سنگربندی کند.
این است آنچه می توانم در پاسخ پرسشهای شما بگویم. ببخشید اگر زیاد وقت شما را گرفته ام.
وفادار به شما
گ.پلخانوف
ترجمه از ص 98-89 جلد 3 از مجموعۀ پنج جلدی گزیدۀ آثار فلسفی پلخانوف
توضیحات درون کروشه [ ] از مترجم هستند.
by Farzin Khoshchin | آوریل 23, 2021 | مقالات
فرزین خوشچین
لنینیسم- مارکسیسم نیست
3
در ادامۀ مقالۀ دانش آموز دروغین چند موضوع دیگر را می خوانیم و سخن خود را به پایان می بریم.
دوم- مسالۀ ارضی
استالین می گوید: «پرولتاریا در فرایند رویارویی خود با سرمایه سیری ناپذیر متحدینی دارد- دهقانان. اما باید تمایز بین جنبشهای دهقانی را تشخیص داد. یک دهقان با بورژوازی متحد است و دهقان دیگری برای مبارزه تا لغو استثمار آماده است. لنین حمایت از چنان جنبشهای دهقانی را می آموزد، که آماده اند همراه با پرولتاریا در نبرد آخر و تعیین کننده اکثریت ستمدیده علیه اقلیت ستمگر مشارکت نمایند. لنینیسم به وجود ظرفیتهای انقلابی در صفوف جنبشهای دهقانی، که آنها را از جریانات فرصت طلب متمایز می سازد، واقف است. استالین در کتاب «درباره اصول لنینیسم در این رابطه می نویسد: «سخن بر سر حمایت از چنان نهضت دهقانی و چنان مبارزه دهقانی است که جنبش رهایی بخش پرولتاریا را بطور مستقیم یا غیرمستقیم تسهیل می نماید، که به این یا آن شکل آب به آسیاب انقلاب پرولتاریا می ریزد، که دهقانان را به نیروی ذخیره و متحد طبقه کارگر بدل می سازد» (ی. و. استالین، مجموعه آثار، جلد ۶، ص. ۱۲۵، چاپ روسی، مسکو، ۱۹۴۷).
پیش از آنکه به مسالۀ دهقانان بپردازیم، این نکته را باید روشن کنیم، که استالین، و همچنین لنین، چون درک درستی از مرحلۀ انقلاب بورژوا-دمکراتیک نداشتند، در ارزیابی های خودشان، تنها دهقانان را «متحدین» پرولتاریا به شمار آورده بودند و از لایه های خرده بورژوازی، صنعتگران و استادکاران، نیمه پرولترها (روستائیانی، که به کارهای فصلی و موقت در شهر سرگرم بودند و همواره در راه میان روستا و شهر در رفت و آمد بودند) سخنی نمی گفتند. اما اتفاقا، پلخانوف در «اختلاف نظرهای ما» تصویری را از خانواده ای روستایی به دست داده است، که درامدشان بسیار اندک است و حتی با فروش روغن و … هم چیزی به دست نمی آورند، در حالیکه پسر بزرگ خانواده در پتربورگ دربان است و درامدش بیش از مجموع درامد خانواده می باشد.
از این گذشته، می دانیم، آن دهقانی، که متحد بورژوازی است، خودش به بورژوازی روستا تبدیل شده است؛ یا خرده بورژواست، یا دهقان متوسط دامدار و تولید کننده می باشد. و آن دهقانی، که متحد پرولتاریاست، در واقع، متحدی موقتی است برای دست یافتن به زمین و آغاز کشاورزی مستقل خودش، نه اینکه خواستار برپایی سوسیالیسم بوده و به پنداشت مقاله نویس و مترجم « برای مبارزه تا لغو استثمار آماده » باشد. این اتوپیسم را باید از کله بیرون راند، که گویا «دهقانان خواهان «لغو استثمار» هستند و می توان شهرها را از راه روستا محاصره کرد و به تسخیر درآورد. نگارنده با این تجربۀ ناکام، از نزدیک آشناست. لنین و استالین دقیقا از همین اشتباه حرکت کرده و تودۀ بزرگ دهقانان روسیه را به پنداشت خودشان «آمادۀ لغو استثمار و خواهان ورود به سوسیالیسم» ارزیابی کرده بودند. دهقانان هم گول شعار «زمین و صلح» بلشویکها را خوردند، اما نه زمین، و نه صلح به دست نیاوردند.
برای آنکه مواضع جناحهای گوناگون سیاسی را در آستانۀ سال 1917 و پس از آن بتوانیم دریابیم، بهتر است به مباحث دوران انقلاب 1905 نگاه کنیم، زیرا لنین و بلشویکها نه تنها راه درستی را پیشنهاد نمی کردند و عملا شکست انقلاب 1905 را باعث شدند، و نه تنها لنین در «بیماری کودکی چپ روی» به اشتباه بودن تاکتیکهای خودش اعتراف کرد، بلکه با اینهمه، همان مواضع نادرست را تا اکتبر 1917 ادامه دادند و سرانجام نیز، در دوران شوروی پیامدهای همان اشتباهات را می توانیم بروشنی ببینیم و به نقد مواضع ایشان در جریان انقلاب 1905 برسیم.
مسالۀ ارضی و برنامۀ ح س د ک ر
مسالۀ ارضی را لنین «میخ انقلاب روسیه» نامیده بود. دهقانان 80% جمعیت روسیه بودند. در سال 1883 در نخستین پروژۀ گروه «آزادی کار» (گروه پلخانوف) به «بررسی ریشه ای مناسبات ارضی، یعنی شرایط خرید زمین و تبدیل آن به جوامع کشاورزی» اشاره شده و همچنین تاکید شده بود، که گروه «آزادی کار» به هیچوجه دهقانان را، که عظیمترین بخش زحمتکشان روسیه هستند، از نظر دور نمی دارد.
این، در واقع، پاسخی بود به ایرادی، که «نارودنیکها» از گروه پلخانوف می گرفتند و می پنداشتند، که گروه پلخانوف با گرویدن به مارکسیسم، اینک دیگر تنها به مسائل کارگران کار دارد و از مسائل دهقانان و رفرمهای ارضی غافل مانده است. برای آشنایی بیشتر با موضع پلخانوف، بسیار خوب است نامۀ سرگشادۀ پلخانوف به پتر لاورویچ لاوروف را بخوانیم، که پلخانوف در پیشگفتار کتاب «اختلاف نظرهای ما» گنجانده است.
یکی از نکته های بسیار مهم، که در تحلیلهای چپهای قدیمی ما جایی ندارد، این است، که طرفداران لنین(و از جمله خود لنین) همواره کوشیده اند آمار کارگران روسیه را تا حدی زیادی بالا ببرند، تا از این راه بتوانند به «طبقۀ کارگر» روسیه استناد نموده و روسیه را آمادۀ ورود به مرحلۀ سوسیالیستی نشان دهند، و حتی لنین روسیه را در همان سالهای 1900 در مرحلۀ امپریالیسم قلمداد نموده بود، که این خود با بررسی لنین در کتابش «امپریالیسم، همچون بالاترین مرحلۀ سرمایه داری» و برشمردن ویژگیهایی برای «امپریالیسم»، که از آن جمله، برتری سرمایۀ مالی، تمرکز سرمایه در مونوپولها و … است، در تضاد آشکار می باشد. برای بررسی درستی این نکته می باید به تاریخ روسیه و چگونگی شکلگیری طبقۀ کارگر روسیه نگاهی بیاندازیم و از این راه به نوع و تولیدات فابریکها و کارخانه های روسیه هم توجه نموده و بتوانیم الیگارشی مالی در روسیه را نیز اثبات کنیم و توضیح دهیم، که این چگونه «امپریالیسمی» است، که هنوز مرحلۀ بورژوا-دمکراتیک را از سر نگذرانده و غوره نشده، مویز گشته است! این موضوع و روش از این روی مهم است، که آمار کارگران روسیه ما را به اشتباه می اندازد-اگر هم این آمار درست باشد، باز هم قابل استناد، به مفهوم وجود طبقۀ پرولتاریا، از نظر ساختار اقتصادی-اجتماعی روسیه، نمی باشد- زیرا، اولا، شمار کارگران نسبت به دهقانان بسیار کمتر بود. و ثانیا، بیشتر اینها کارگران پرولتاریای صنعتی نبودند.
همچنین لازم به یادآوری است، که اصولا زمین در روسیه از آن تزار بود و او می توانست زمین و رعیت را دست به دست کند. در «ارواح مرده» اثر گوگول، می بینیم، که فئودالها و بزرگ زمینداران بر اساس آمار نادرست دهقانان خودشان، می توانستند از دولت کمکهای مالی دریافت کنند.
برنامۀ «گروه آزادی کار» پیشبینی کرده بود، که دهقانان حق خواهند داشت از زمین خود چشمپوشی کرده و از اوبشین بیرون بروند. چنین برنامه ای کاملا در آن زمان مفهوم بود، زیرا باور به سازمان سوسیالیسم دهقانی فروریخته بود.
برخی ها دربارۀ لنین بزرگنمایی را تا اندازه ای رسانده اند، که او را «دانشمند اقتصاددان»، آنهم از آغاز فعالیتهای سیاسیش نامیده اند و دلیلش را هم توجه بسیار او به مسالۀ دهقانان دانسته اند. اما می دانیم، که همۀ آثار اقتصادی لنین کپی برداری از روی آثار وُرانتسوف (و.و.)، دانیلسون (نیکولای-او) و دیگر فعالان نارودنیک بوده، که بدانها استناد نیز کرده است. لنین تا سال 1915 «کاپیتال» را نخوانده بود و آنزمان هم خودش گفته بود، که برای فهمیدن «کاپیتال» می بایست هگل را بخوبی فراگرفت. در فراگیری فلسفۀ هگل هم در حاشیه نویسی های خودش اصول دیالکتیک را چرند و … نامیده بود. لنین می گفت برخوردی ماتریالیستی با فلسفۀ ایدآلیستی داشته است، بدین ترتیب که از سخنان هگل هرچه ایدآلیستی بود، دور ریخته است. در این باره خوانندگان را به بحث ویژۀ نگارنده -«لنین و فلسفه»- ارجاع می دهیم. پس از آنکه چاپ روسی «کاپیتال» با استقبال بی مانندی رو به رو شد، دولت روسیه از انتشار جلد دوم آن جلوگیری کرد. اما نیکولای زیبر بسیار استادانه به تفسیر «کاپیتال» پرداخته بود و بسیاری با این اثر مارکس از راه تفسیرهای زیبر آشنا می شدند. لنین نیز به جای مطالعۀ «کاپیتال»، تفسیرهای باگدانوف را خوانده بود، که او نیز آثار زیبر را مطالعه کرده بود. دانیلسون هم، که لنین در آثار اولیۀ خودش از او با نام مستعار «ن- او» یاد کرده است، مترجم «کاپیتال» بود. بنا بر این، «دانشمند اقتصاددان» ما، نه با آثار مارکس، بلکه با تفسیرهایی از آن آشنا بود.
و اما، در مقایسه با لنین، این فاکتورها روی روش پژوهش پلخانوف تاثیرگذار بودند:
یکم- دلسردی ژرف پلخانوف از امکانات انقلابی دهقانان در تجربه ای، که در سالهای 70 از «رفتن به میان مردم» در جنبش نارودنیکی، و نیز از مفاهیم تئوریک به دست آورده بود.
دوم- ارزیابی از زمینداری فئودالی، که تکیه گاه اصلی خودکامگی بود.
سوم- دیدگاه پلخانوف، که رفته-رفته شکل گرفته بود، دربارۀ ساختار کشاورزی روسیه، همچون گونه ای از خودکامگی شرقی دارای ویژگی مالکیت دولتی بر زمین و فرمانبری کامل کشاورزان از قدرت دولتی بود.
چهارم- افزون بر این، پلخانوف می دانست، که مووژیک روس شدیدا به تزار متوهم می باشد.
پلخانوف در دوران نارودنیکی خود به برنامۀ «تقسیم زمین» مبنی بر دادن زمین به اوبشینهای کشاورزی باور داشت، که قرار بود پایۀ سوسیالیسم را بریزد، اما به جزئیات این برنامه نپرداخته بود. افزون بر این، پلخانوف در میان نارودنیکها، آگاهتر به مسائل کارگری به شمار می رفت.
اما هنگامیکه پلخانوف دیدگاه مارکسیستی را پذیرفته بود، در پروژۀ نخست گروه «آزادی کار» جملۀ «بازنگری ریشه ای روابط کشاورزی ما، یعنی شرایط خرید زمین و تقسیم آن از سوی انجمنهای کشاورزی» را گنجانده بود، که در ضمن، بویژه پافشاری شده بود، که گروه «آزادی کار» به هیچوجه طبقۀ دهقانان را، که بزرگترین بخش زحمتکشان روسیه را می سازند، نادیده نمی گیرد. برنامۀ گروه «آزادی کار» پیشبینی کرده بود، که دهقانان حق خواهند داشت از بخش متعلق به خودشان چشمپوشی کرده و از اوبشین بیرون روند، اگر اینرا به سود خودشان می دانند.
در زمان انقلاب 1905 هنوز در بخش کشاورزی اقتصاد روسیه، بویژه نفوذ بازدارندۀ بازمانده های به گفتۀ لنین «اشراف دیروزی» سخت حس می شد. و علت اصلی واپس ماندگی و رکود اقتصادی را در همین سیستم می بایست جستجو نمود. خوی سرواژگونۀ رفرمهای سال 1861 بدانجا رسیده بود، که دهقانان غارت شده بوسیلۀ فئودالها، برای زمینهای تقسیم شده 1.6 میلیارد روبل برای زمینهایی به ارزش 900 میلیون روبل پرداخت نموده بودند. برای نمونه، نگاه کنید به «رفرم ارضی استولیپینی، مسکو 1963، ص 25»، اثر دوبروفسکی.
Добровский, Столыпинская земельная реформа, М. 1963,С. 25
پلخانوف در پروژۀ دوم برنامۀ گروه «آزادی کار» فرمولبندی اساسی برنامۀ نخست را تکرار کرده و بر آن افزوده بود، که طبقۀ کارگر روسیه، که پیروزیش پیش از همه به سود طبقۀ دهقان می باشد، تقریبا هیچگونه پشتیبانی، همدردی و یا فهم متقابلی را از آن دریافت نمی کند. مهمترین تکیه گاه خودکامگی در روسیه در بی تفاوتی سیاسی و واپسماندگی فکری دهقانان می باشد
با اینهمه، پلخانوف در دوران فعالیتهای نارودنیکی خودش طرفدار بزرگنمایی موجود نبود، که دهقانان را همچون ترمز انقلاب بررسی می کردند. در سال 1880 پلخانوف نوشته بود، که «مردم در انتظار «تقسیم زمین» از سوی تزار هستند، اما تزاری، که در فهم مردم وجود دارد، و تزاری، که بر تخت نشسته است، به همان اندازه به یکدیگر شبیه هستند، که تریبون خلق روم شبیه خودکامۀ شرقی می باشد … و ما تاکید می کنیم، که حتی جنبش منطقی درخواستهای مردمی زیر پرچم اتوریته دار پوگاچوف تا نفی کامل قدرت تزار بود، آنگونه که امروز آنرا می فهمیم».- شورش دهقانی پووگاچوف در زمان کاترین دوم روی داد.
ملی کردن زمین
لنین در 1902 با توجه به آشوبهای فرمانداریها می گوید: «هنوز روشن نیست طبقۀ دهقانان تا چه اندازه از نظر سرمایه داری فروپاشیده است و تا چه اندازه آمادۀ دگرگونیهای انقلابی-دمکراتیک می باشد». و آیا ممکن است همۀ طبقۀ دهقانان یکجا علیه فئودالها قیام کند؟
یکی از موارد اختلاف لنین در هیات تحریریۀ «ایسکرا» بر سر مسائل ارضی بود.
آنچه به زمینهای اصلی فئودالی مربوط می شود، به نظر لنین، آن زمینها همچون آغاز کاپیتالیستی خالص استفاده می شدند، و این از دیدگاه اقتصادی پدیده ای بیشتر مترقی بود تا اقتصاد خرد دهقانی. بعدها لنین اعتراف کرد، که این «بزرگنمایی در مرحلۀ رشد کاپیتالیستی کشاورزی روسیه» بود. باقیمانده های سرواژ آنزمان به نظر می رسیدند ملک خرد خصوصی باشند. اقتصاد کاپیتالیستی بر زمین بخش شده و فئودالی- پدیده ای کاملا رشدیافته و تحکیم پذیرفته نبود. انقلاب این اشتباه را برملا کرد… آشکار شد که باقیمانده های سرواژ در روستا بسیار نیرومندتر از آنچه ما می پنداشتیم بودند» (لنین، ج 16، ص 269-168).
پلخانوف نوشته بود، که برنامۀ بازگشت «زمینهای مشاع» بسیاری را خوش آمده بود، زیرا چنان اقدامی به نظر می رسید بتواند، هرچند کم، به طبقۀ دهقان یاری رسانده و افزون بر این، نه تنها جلوی رشد کاپیتالیسم را نمی گرفت، بلکه همچنین می توانست به آن یاری رساند.
لنین تا پیش از انقلاب 7-1905 به هیچوجه «زمینهای مشاع» را آخرین سخن برنامۀ ارضی سوسیال-دمکراتها به شمار نمی آورد و پافشاری می کرد، که در صورت خیزش توده ای جنبش دهقانی ح س د ک ر از درخواست ملی کردن همۀ زمینها خودداری نخواهد کرد.
مسالۀ ملی کردن زمین را لنین نخستین بار در «دوستان خلق کیستند و چگونه با سوسیال دمکراتها می جنگند» پیش کشیده و یادآور شده بود، که این اقدامی بورژوایی می باشد، که خواهان دادن بهره به دولت بوده و دربرگیرندۀ همۀ زمینها، همچنین زمینهای دهقانان نیز می شود و بنا بر این، خود این حرکت به معنی تحکیم روابط بورژوایی می بود و مستقیما دارای «پیامدهای سوسیالیستی» نمی توانست باشد. لنین می گوید اگر تزاریسم پابرجا بماند، این به معنی پراکندن توهم دربارۀ «سوسیالیسم دولتی» خواهد بود (ج 6، ص 338-337).
با اینهمه، با پافشاری پلخانوف، این تز از مقالۀ لنین در «زاریا» حذف شد، که گویا سوسیال-دمکراتها در صورت خیزش توده ای امکان ملی کردن زمینها را بصورت اصولی می پذیرند (میراث فلسفی-ادبی پلخانوف، مسکو 1973، ج 1، ص 135).
پلخانوف در بحث بر سر ملی کردن زمینها در هیات تحریریۀ «ایسکرا» دیگر از این ایدۀ خودش، که در سالهای 80 پیش کشیده بود، بطور کامل چشمپوشی کرده بود. و این در زمانی بود، که لنین تازه به این ایده چسبیده بود.
در این زمینه، موضع کائوتسکی در 1899 در کتابش «مسالۀ ارضی» علیه ملی کردن زمین در دوران کاپیتالیسم بود و دلایلش را اینگونه برشمرده بود: 1) در اقتصاد کشاورزی، تراز رشد نیروهای تولیدی هنوز برای ملی شدن زمین مناسب نمی باشد. 2) دولت بطور کلی زیاد اقتصادی و خردمندانه مدیریت نمی کند، آنگونه که سرمایه دار خصوصی این کار را انجام می دهد. 3) ملی کردن زمین در جامعۀ کاپیتالیستی نیروی دولت بورژوایی را افزایش داده و به آن منابع مالی اضافی داده و بدین وسیله وابستگی آنرا به پارلمان کاهش خواهد داد، که این به سود پرولتاریا و روند دمکراسی نمی باشد، زیرا میل به دیکتاتوری و همچنین پتانسیل دیکتاتوری را در دولت افزایش می دهد. 4) ملی کردن زمین در کاپیتالیسم در پیوند با خرید زمینها از سوی افراد خصوصی به حساب مردم می باشد، و این به سود طبقۀ کارگر نیست.
پلخانوف هم در همین پیوند اعلام داشته بود، که ملی کردن زمین در کاپیتالیسم مناسب نیست. و اگر هم دوران انقلاب سوسیالیستی فرا برسد، آنگاه سخن از ملی کردن همۀ وسایل تولید خواهد بود و گنجاندن این نکته به تنهایی جایی نخواهد داشت (پلخانوف، ج 12، ص 237-236).
این نقطه نظر را همۀ اعضای هیات تحریریۀ ایسکرا پذیرفته بودند، جز لنین. و در مباحثۀ پروژۀ برنامۀ حزب در کنگرۀ دوم، اکثریت را همین نظریه به دست آورده بود. لنین تنها از نظر تاکتیکی نظر اکثریت را پذیرفت، نه از نظر اصولی.
برنامه های گوناگون در درون ح س د ک ر
1) برنامۀ ارضی لنین: مصادرۀ همۀ زمینهای فئودالی، کلیسایی، مشاع و دولتی، و در صورت پیروزی قطعی مردم بر تزاریسم، اعلام دیکتاتوری پرولتاریا.
در اینجا لنین نشان داده بود، که وظایف انقلاب بورژوا-دمکراتیک و انقلاب پرولتری را با یکدیگر اشتباه کرده بود، زیرا مصادرۀ همۀ زمینهای فئودالی، کلیسایی، مشاع و دولتی به معنی انجام وظایف انقلاب سوسیالیستی می باشد، که به گفتۀ لنین هنوز پیش از پیروزی قطعی مردم بر تزاریسم، اعلام دیکتاتوری پرولتاریا قرار بود پیاده شود.
2) برنامۀ ن.آ.روژکوف بلشویک: دادن زمینهایی به دهقانان، که همچون وسیلۀ بردگیشان به کار گرفته شده بودند، پیش از همه، زمینهایی، که آنها اجاره کرده اند در برابر بازخرید زمین.
3) پروژۀ منشویکی «مونیسیپالیزاسیون» پ.پ. ماسلوف گ.و. پلخانوف از این پروژه پشتیبانی می کرد.
4) پروژۀ آ.یو. فینن-انوتایفسکی: به برنامۀ ویژۀ ارضی نیازی نیست و باید به مصادرۀ زمینهای فئودالها و تقسیم آنها بین دهقانان پرداخت، و تنها پس از پیروزی سوسیالیسم زمینها را ملی کنیم.
با آنکه کمیسیون ویژۀ مسالۀ ارضی برگزیده شده پیش از کنگره از پنج بلشویک (لنین، روومیانتسف، سوواروف، تئودوروویچ، فینن-انوتایفسکی) و سه منشویک (پلخانوف، ماسلوف، ژوردانسکی) تشکیل شده بود، تنها سه سخنران از 34 سخنران کنگره به سود پروژۀ لنین سخن گفتند و لنین مجبور شد پروژۀ «ملی کردن» خود را پس بگیرد و به گفتۀ خودش از پروژۀ «اشتباه آمیز، اما نه زیان آور» بلشویکی طرفداران تقسیم پشتیبانی نموده و پروژۀ خودش را به رای نگذارد.
اما سرانجام، برنامۀ ارضی «مونیسیپالیزاسیون» با 62 رای در برابر 42 رای و با 7 رای ممتنع، برنامۀ ارضی ح س د ک ر اعلام گردید.
لنین از این ایدۀ دهقانان، که می گفتند «زمین از آن خداست» و آنرا نباید خرید و فروش نمود، بلکه مالک زمین کسی است، که روی آن کار می کند، نتیجه گرفته بود، که دهقانان، در واقع، خواهان ملی کردن زمین هستند.
روشن است، که این دو موضوع کاملا مختلف هستند؛ ملی کردن زمین، همانی نیست، که تزار مالک همۀ زمینها بوده و هرگاه دلش بخواهد آنرا «تقسیم سیاه» نماید، از یکی بگیرد و به دیگری بدهد، که بیشتر گوش به فرمان می باشد و یا خدمتی بزرگ انجام داده است. لنین در اینجا اشتباه می کرد، زیرا ملی شدن زمین به معنای در اختیار دولت قرار گرفتن زمین می باشد، که در اینصورت، دهقانان می بایست بهرۀ مالکانه به دولت بپردازند، که اگر دولت بورژوایی و یا تزاری باشد، 1) منبع مالی عظیمی برای به زنجیر کشیدن دهقانان را در اختیار خواهد داشت، 2) زمینها رفته-رفته به دست سرمایه داران و بزرگ مالکان خواهند رسید و دهقانان فقط به مزدوری آنان درخواهند آمد. به جای این، بهترین پیشنهاد همان دادن زمین به انجمنهای روستایی و زمستوها (پروژۀ منشویکی «مونیسیپالیزاسیون») بود، که اتفاقا استولیپین آنرا می خواست اجرا کند، اما بلشویکها با همدستی اس-ارها او را ترور کردند، درست همان زمانی، که لنین از «ارتجاع استولیپینی» سخن می گفت.
ماسلوف می گفت تلاش برای ملی کردن زمینهای داده شده به دهقانان می تواند به شورش دهقانان روسیه، مانند شورش وانده یای فرانسه در دوران انقلاب فرانسه بیانجامد. اما لنین می گفت: روحیۀ دهقانان روسیه آنگونه نیست. و همچنین بورژوازی روسیه هنوز آنقدر رادیکال هست، که از حملۀ پرولتاریا بر مالکیت خصوصی بر زمین نترسد (لنین، ج 16، ص 301). در اینجا رفتار دوگانۀ لنین را میبایست مورد توجه قرار دهیم: در همین زمان او برای ترور استولیپین شدیدا تکاپو می کرد!
اینها از جمله مسائلی هستند، که استالین و استالینیستها نمی دانند.
در ادامه، در این مقاله چنین می خوانیم: «در مورد نمونه اتحاد دوستانه طبقه کارگر و دهقانان در اتحاد شوروی، یوسف استالین خاطرنشان می سازد، که «دهقانانی که تجربه سه انقلاب را در پشت سر خود دارند و همراه با پرولتاریا و تحت رهبری پرولتاریا بر علیه تزار و حاکمیت بورژوازی بمبارزه برخاسته اند، دهقانانی که در اثر انقلاب پرولتاریا به زمین و صلح رسیده و به نیروی ذخیره پرولتاریا بدل گشته اند، نمی توانند از دهقانانی که در جریان انقلاب بورژوایی و تحت رهبری بورژوازی لیبرال مبارزه نموده، از دست همین بورژوازی زمین گرفته و به نیروی ذخیره آن تبدیل شده اند، متمایز نباشند. اثبات این دشوار نیست، که دهقان اتحاد شوروی که به ارجگذاری دوستی سیاسی و همکاری سیاسی با پرولتاریا خو گرفته و آزادی خود را مدیون این دوستی و همکاری می داند، نمی تواند از همکاری اقتصادی با پرولتاریا سپاسگزار نباشد (ی. و. استالین، مجموعه آثار، جلد ۶، ص. ۱۳۲- ۱۳۳، چاپ روسی، مسکو، ۱۹۴۷).
همۀ این سخنان وارونه نمایی هستند: دهقانان پس از انقلاب اکتبر نه به زمین، و نه به صلح دست نیافتند، بلکه سرکوبها و غارتهای شدیدی را از سر گذراندند. بیدرنگ پس از کودتای بلشویکی، جنگ داخلی، گرسنگی، غارت، ناامنی، کشتار از همه سو بر سر دهقانان و کارگران آوار شد. گارد سفید غارت می کرد و می رفت، دسته های آنارشیستی ماخنو و … می آمدند، سپس ارتش سرخ به مصادرۀ آذوقه می پرداخت. مخالفت و ایستادگی برابر بود با اعدام و آتش زدن خانه و کاشانه. این تصویری واقعی از وضعیت دهقانان پس از اکتبر 1917 تا پایان جنگ داخلی است. برای دریافت گوشه ای از تصویر دوران پس از اکتبر 1917 و پس از مرگ لنین و برپایی دیکتاتوری پرولتاریای استالینی، بد نیست «دُن آرام» و «زمین نوآباد» شولوخوف را بخوانیم.
سوم- مسالۀ ملی
در این نوشتار می خوانیم: «کتاب «درباره اصول لنینیسم»، اثر استالین، یک کمک مسلم برای حل مسئله ملی می باشد. استالین با بهره گیری از اسلوب لنینی، همواره از منظر منافع طبقه کارگر به این موضوع برخورد می کرد. او می نویسد: «مسئله ملی فقط در ارتباط با انقلاب پرولتری و بر مبنای آن می تواند حل شود… مسئله ملی بخشی از مسئله عمومی انقلاب پرولتاریا و بخشی از دیکتاتوری پرولتاریا است» (ی. و. استالین، مجموعه آثار، جلد ۶، ص. ۱۴۱، چاپ روسی، مسکو، ۱۹۴۷). از توضیحات فوق، چنین مستفاد می شود، که پرولتاریا فقط از آن نهضتهای ملی که بسوی سرنگونی امپریالیسم، نه در جهت تحکیم آن سمتگیری کرده اند، باید پشتیبانی نماید. و سرنگونی امپریالیسم تنها از طریق انقلاب پرولتری ممکن است. گزینه دیگری وجود ندارد».
می دانیم برخلاف آنچه استالین گفته است، به هیچوجه نمی توان گفت، که «مسئله ملی فقط در ارتباط با انقلاب پرولتری و بر مبنای آن می تواند حل می شود». هم اکنون در کشورهای سوئد، نروژ، فنلاند، دانمارک، سوئیس، اتریش، بلژیک، هلند، کانادا، که اتفاقا همه کشورهایی سرمایه داری هستند، مسالۀ ملی را بگونه ای دمکراتیک حل کرده اند، که هرگز در اتحاد شوروی، و بویژه در دوران استالین بدینگونه نبود و نمی توانست باشد. شواهد و مدارک فراوانی در دست هست، که گویای سرکوب تمام خلقی، کوچ اجباری، اعدامها و تبعیدهای فراوانی در زمان استالین می باشند، که بویژه در پیوند با «مسالۀ ملی» رخ داده بودند. استالین می گوید: «مسئله ملی بخشی از مسئله عمومی انقلاب پرولتاریا» ست، اما آنگونه، که استالین این را به «بخشی از دیکتاتوری پرولتاریا» تبدیل کرده بود، دقیقا ناقض خود حل مسالۀ ملی بود، زیرا به جای آنکه نمایانگر پیوند آزادانه و دوستی میان خلقها باشد، نمایانگر «دیکتاتوری» حزب کمونیست روسیه بر همۀ دیگر بخشهای حزب بود، که در مسائل گوناگونی بازتاب می یافت، از جمله اینکه هرگز پس از استالین هیچ غیر روسی به دبیر اولی حزب پذیرفته نشد، گرچه در جمهوریها از افراد محلی به ریاست حزب می رسیدند. در زمان استالین سرکوب شدید اقوام، از جمله یهودیها جریان داشت و استالین همۀ یهودیها را از پستهای کلیدی پاکسازی کرده بود (خاطرات بوریس باژانوف، منشی استالین).
لنین و مسالۀ ملی
می دانیم در زمانیکه هنوز لنین تندرست و زنده بود، در سرزمینهایی، که بلشویکها بنا بر صلح برست به آلمان داده بودند، دولتهای زیر برپا گشتند: استونی، لاتوی، لیتوانی، بلاروسیه، لهستان، گالیتسیا، اووکرائین، که سپس به تشکیل دولتهای مستقل خودشان پرداختند. اما سربازان شوروی وارد این جمهوری ها شده و اوکرائین، بلاروسیه و جمهوریهای بالتیک (استونی، لاتوی، لیتوانی) را به خاک روسیه پیوستند. برای انجام این کار در سال 1919 جبهۀ باختر، ارتش باختر و جبهۀ اوکرائین تشکیل شدند. همزمان، سپاهیان لهستانی برای تسخیر لاتوی و بلاروسیه به راه افتادند. نیروهای شوروی لهستان و جمهوریهای بالتیک را شکست داده و در نیمۀ سال 1919 جمهوریهای بالتیک و بلاروسیه را تسخیر کرده و حکومت شوروی را در آنجا برپا نمودند. افزون بر این، تلاش برای تسخیر فنلاند، سرکوبی استقلال گرجستان، حمله به شمال ایران و بندر انزلی در زمان لنین را به اینگونه اقدامات «احترام به استقلال سرزمینهای همسایه» بیافزاییم و با ادعای استالین مقایسه کنیم.
مترجم توده ای ما، که از اینهمه «دانش» نویسنده شگفتزده شده است، سخن خود را اینگونه به پایان برده است:
«پاورقی
این بار، بر خلاف روال معمول چندین ساله که همواره آثار قلمی آکادمیسینها، دانشمندان و متخصصان روسیه را ترجمه می کنم، این اثر آنتون فیلیپوف، دانش [آموز] کلاس نهم را برای ترجمه برگزیده ام. بسخن دقیق تر، اصل نوشتار فوق، حاصل مطالعه، اندیشه و کار یک دانش آموز است. بنا بر این، چپنمایان و چپ های وازده که عدالت ستیزی خود را در پشت اسم رمز امپریالیستی- ارتجاعی استالین ستیزی پنهان نموده و مدعی معلمی و استادی هستند، بهتر است بفکر آموزگاری برای خود باشند. مترجم».
ما هم فکر می کنیم آدم باید عقل داشته باشد و بتواند بسنجد، که آیا امکان دارد دانش آموزی 16 ساله چنین متنی را نوشته باشد و به چنین چیزهایی بیاندیشد، یا این نوشتار از فراورده های دستگاه تبلیغاتی حزب کمونیست روسیه بوده است! داستان «آگاهی» و «نویسندگی» دانش آموز 16 ساله ای به نام «آنتون فیلیپوف» همان اندازه بی پایه است، که داستان جملۀ «ما از این راه نخواهیم رفت» ولادیمیر ایلیچ اوولیانوف 16 ساله. به گفتۀ روسها: خرد را باید به کار انداخت:
Умом шевелиться надо!
by Farzin Khoshchin | آوریل 23, 2021 | مقالات
فرزین خوشچین
لنینیسم، مارکسیسم نیست
2
در بخش نخست دیدیم، که حزب کمونیست شوروی «اصول لنینیسم» استالین را از قلم به اصطلاح دانش آموزی 16 ساله به نام آنتون فیلیپوف تبلیغ کرده، خواسته است لنین را از دیدگاه استالین به تصویر بکشد و برایش مقامی برتر از مارکس و انگلس فراهم کند. بدین منظور، ویژگیهایی را برای لنین برشمرده است، که دوتای آنرا بررسی کردیم و نشان دادیم چه سخنان بی پایه و سستی را سرهم کرده است. اینگونه، که پیداست، شیوۀ استدلال نگارنده در نقد این دیدگاه، استالینیستها را بسیار برآشفته است. اما سخن ما در نقد استالینیسم به موارد مطرح شده در این نوشتار کرانمند نیست. در جایی دیگر، مواردی بسیار بیشتر و مهم را با خوانندگان خود در میان خواهیم گذارد. اما اکنون به چند موضوع دیگر می پردازیم، که در ادامۀ همین نوشتار تبلیغی برای «اصول لنینیسم» مطرح شده اند و به خیال نویسندگانش، از اهمیتی کلیدی و تعیین کننده در برابر مخالفان استالینیسم برخوردارند. و می بایست بگوییم، که با خواندن اینگونه مقالات به فقر تئوریک دستگاه اداری استالینی پی می بریم. موضوع تنها به این مقاله و آن مقاله کرانمند نیست. موضوع این نیست، که دستگاه اداری استالینی در حوزۀ تبلیغات سیاسی و توسل به لنینیسم، واقعا کم آورده بود، بلکه ابعاد این فقر تئوریک در حوزۀ فلسفی هم ژرفای ترسناکتری داشته است، که در جایی دیگر بررسی خواهیم کرد. خوشبختانه مدارک بسیاری در این زمینه در دست هست. اما اینک بپردازیم به ادامۀ سخنان دانش آموز کذایی و خود استالین.
یکم- مارکسیسم دوران امپریالیسم
استالین می گوید: «لنینیسم مارکسیسم دوران امپریالیسم و انقلابات پرولتری است. بعبارت دقیق تر، لنینیسم نظریه و تاکتیک انقلاب پرولتری بطور کلی، بالاخص، نظریه و تاکتیک دیکتاتوری پرولتاریاست» (و. ی. استالین، مجموعه آثار، جلد ۶، ص. ۷۱، مسکو، ۱۹۴۷).
اما می دانیم، که «دوران امپریالیسم» برای کشورهای پیشرفتۀ صنعتی غرب فرا رسیده بود، نه برای روسیه. روسیه نه در دوران انقلاب 1905، و نه در دوران «انقلاب» 1917 به مرحلۀ بورژوایی پیشرفته و امپریالیسم نرسیده بود. این را همگان می دانستند. میزان پیشرفت روسیه و اوضاع نابسامان اقتصادی روسیه (میزان بدهکاری روسیه به ژاپن، آمریکا و کشورهای اروپایی، نداشتن راه آهن و …) را در گفتاری دیگر نشان داده ایم. اما بعدها بلشویکها رفته-رفته چنین ادعایی را برای توجیه ضرورت انقلاب سوسیالیستی، پیش کشیدند. در برابر ادعای بلشویکها، برای نمونه، مارتوف در سال 1908 نوشته بود: «پرولتاریا نمی تواند نقش همه خلقی رهبری انقلاب بورژوایی را داشته باشد، زیرا روابط کاپیتالیستی در روسیه هنوز در مرحلۀ آغازین خودش می باشد». اما استالین توضیح داده است، که «تجزیه و تحلیل دوران امپریالیسم به لنین امکان داد، تا ثابت کند که پیروزی انقلاب سوسیالیستی در یک کشور جداگانه ممکن است. و این کشور هم روسیه بود. همین نتیجه گیری لنین هم صحت خود را در عمل نشان داد. واقعا هم، همانطور که واضح است، در عمل به اثبات رسید».
یعنی می خواهد بگوید: 1) با توجه به همۀ ویژگیهای یادشده برای امپریالیسم، که شامل ادغام سرمایۀ مالی-بازرگانی- صنعتی- نظامی می شود، و همچنین «تقسیم جهان» انجام شده و همۀ جهانی، که زیر نفوذ کشورهای امپریالیستی قرار دارد، این مجموعه، شرایطی را پدید آورده است، که «یک کشور تنها» می تواند انقلاب سوسیالیستی را انجام دهد و از محاصرۀ امپریالیستی هم هیچ باکی نداشته باشد! البته می دانیم، با توجه به همۀ ویژگیهای چین و روسیه (پهناوری سرزمین، منابع طبیعی، موانع طبیعی در برابر تجاوزات خارجی، دور دست بودن، داشتن جمعیت زیاد، مسائل فنی نظامی و …) این دو کشور واقعا هم استثنائی بوده اند، که قاعده را اثبات می کرده اند: قاعده این است، که هیچ کشور تنهایی نمی تواند انقلاب سوسیالیستی را به سرانجام برساند. از همین روی نیز کارل مارکس امکان انقلاب سوسیالیستی را ابتدا در چند کشور پیشرفتۀ صنعتی و بطور تقریبا همزمان، یادآور شده بود. این نه تنها از جنبۀ محاصره و فشار امپریالیسم، بلکه از دیدگاه ساختاری است، که می خواهد پدیده ای به نام «کشورهای سوسیالیستی» را در برابر تاثیر همۀ جهان دست نایافتنی بداند، در حالیکه «کشور تنهای سوسیالیستی» نمی تواند هم در درون خودش روابط سوسیالیستی داشته باشد و همزمان با جهان پیرامونش در روابط سرمایه دارانه بسر ببرد.
دوم- راه رشد غیرسرمایه داری
روشن است، که «نظریه و تاکتیک لنین» تنها برای روسیه درست شده است. اما، سپس «لنینیسم» را برای همۀ کشورهای جهان می خواستند پیاده کنند. یعنی، هنگام هرگونه بحران و دگرگونی در هر کشوری، مارکسیستها می بایست همان تاکتیکهایی را تکرار کنند، که بلشویکها پیاده کردند و شکست خوردند (تحریم دووما، قیام مسلحانه بدون در نظر گرفتن نیروها و شرایط و …).
2)همچنین، می گوید: «پیروزی انقلاب سوسیالیستی در یک کشور جداگانه ممکن است». یعنی اگر در روسیه انقلاب نمی شد، در هر کشور جداافتادۀ دیگر هم می توانست و می تواند انقلابی رخ بدهد و سوسیالیستی نامیده شود، مثلا در بورکینوفاسو، لسوتو، بورنئو، گینۀ بیسائو، در برمه، فیلیپین، بلیوی، گواتمالا، یا همین افغانستان.
چنین دیدگاهی همان آنارشیسم و بلانکیسم «چه باید کرد؟» است در مقیاس سیاست جهانی. همین نکته، فصل مشترک بلانکیسم و «راه رشد غیرسرمایه داری» می باشد. «در هر کشور جدا افتاده»، که هیچ، رفقای چپ اندر قیچی ما اعلام می دارند، که کارگران می توانند «یک کارخانۀ جدا افتاده» را تسخیر نموده و در آنجا «روابط سوسیالیستی» برقرار نمایند! بسیاری از گرایشهای گوناگون جنبش چپ ایران، ظاهرا هم اگر با استالینیسم و «چپ روی کودکانۀ» لنین همخوانی نداشته باشند، در این یا آن تاکتیک، خودشان را همخوان و دنباله روندۀ اینگونه تاکتیکها می نمایانند؛ مثلا، «لغو کار مزدی»، یعنی ورود یکراست به فاز بالای سوسیالیستی! آیا خودشان می دانند چه می گویند؟ روشن است، که نه.
مارکس می گوید، هنگامیکه انقلاب سوسیالیستی در کشورهای پیشرفتۀ صنعتی به پیروزی برسد، «کشورهای دیگر از روی این نمونه می بینند، «چگونه این کار را باید انجام داد»، چگونه … گام در این راه کوتاه شدۀ روند رشد بگذارند» (مارکس-انگلس، ج 22، ص 446) چاپ روسی.
و اما، لنین، که دیدگاههای خودش را از نارودنیکها گرفته بود، سخن مارکس را تحریف و با تز «راه رشد غیرسرمایه داری» نارودنیکها مطابق نموده و در سخنرانی در کنگرۀ دوم کمینترن (1920) گفته بود: «درست نیست فرض کنیم، که مرحلۀ رشد کاپیتالیستی برای ملیتهای واپسمانده گریزناپذیر می باشد» (چاپ پنجم آثار لنین، ج 41، ص 246). این ایده را لنین در نمونۀ جمهوری خلق مغولستان گسترش داد (ج 44، ص 233). و در تزهای کنگرۀ ششم در سال 1928، گفته شده است، که بحران سیستم جهانی سرمایه داری و پیدایش شوروی «امکانات اوبژکتیو راه غیرسرمایه داری، رشد کلنی های واپسمانده را … در صورت پشتیبانی پرولتاریای پیروزمند کشورهای دیگر تامین می کنند» (استراتژی و تاکتیک کمینترن در انقلاب ملی- مستعمره در نمونۀ چین، مسکو، 1934، ص 59). و باید بگوییم، که نه همۀ لنینیستها، بلکه انگشت-شمار لنینیستهایی هستند، که با تاریخ پیدایش دیدگاه «راه رشد غیرسرمایه داری» آشنا می باشند و حتی پاسخهای مارکس در این باره را خوانده اند، اما به سود خودشان نمی بینند، که همۀ موضوع را آشکار کنند. مارکس از «راه کوتاه شده» سخن می گوید، و تز لنینی به دنبال چگونگی «دور زدن» سرمایه داری می باشد، که با «پشتیبانی پرولتاریای پیروزمند کشورهای دیگر» انجام می شود- گذشته از اینکه در اکتبر 1917 هیچ کشور سوسیالیستی وجود نداشت تا به روسیه کمک کند این گذار را انجام دهد. لنینیستها حتی اگر «راه کوتاه شده» را بپذیرند، هرگز اندازۀ پیموده شدۀ این راه را مشخص نمی کنند. پیاده کردن «بلانکیستی» راه رشد غیرسرمایه داری را، دقیقا در کودتای نظامی افغانستان شاهد بودیم، که آغاز همۀ بدبختیهای پیامده پس از این حرکت نادرست و لنینی بوده است.
در اینجا ما با نکتۀ ظریفی رو به رو هستیم، که معمولا بدان پرداخته نمی شود و همگان از کنار این نکته می گذرند: مراحل رشد اقتصادی-اجتماعی جوامع، یا همان فورماسیونهای اقتصادی-اجتماعی، نه تنها از دیدگاه ملموس، یا فیزیکی، بلکه از دیدگاه روانشناسی اجتماعی، تربیت و آموزش فرهنگی مردم نیز باید در نظر گرفته شوند. به دیگر سخن، همانگونه، که در بخش نخست از مارکس گفتاورد کردیم، زیربنای اقتصادی جامعه، افزون بر رشد فیزیکی و تضمین کنندۀ بقای جامعه، سازنده و تعیین کنندۀ روبنای جامعه نیز هست. زحمتکشان در جریان تکاپوی زندگی و فعالیتهای سیاسی-صنفی خودشان تجربه به دست می آورند، آموخته می شوند و از فرهنگی والاتر برخوردار می گردند. برایند همۀ این فرارویی اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی، به آمادگی فرهنگی-روانی مردم برای زیستن در شرایطی بالاتر و برتر از شرایط پیشین می انجامد. زحمتکشان جامعه، در واقع، برای زیستن در شرایط سوسیالیستی آماده و آبدیده می شوند. مردم کشورهایی، که فاز سرمایه داری را نگذرانده باشند، و مثلا از دوران گله داری به دوران سوسیالیستی پرش کرده باشند، همواره کمبودهای فرهنگی بسیاری را از خود بروز می دهند. فرق بسیاری است میان کارگران شهرنشینی، که چندین سال و یکی-دو نسل را در شرایط زندگی صنعتی بورژوایی گذرانده اند، با فرهنگ شهری و مبارزۀ سندیکایی آشنا هستند، و کارگران روستایی، که تازه به شهر کوچیده اند. از همین روی است، که می بایست تاکید کنیم، که «سندیکا و فعالیت سندیکایی، دانشگاه پرولتاریاست»!
همچنین 3) نویسندۀ روسی، که خودش را آنتون فیلیپوف نامیده است، می خواهد بگوید، که لنین حتی در آغاز سالهای 1900 و در جریان انقلاب 1905 (زمانی، که هنوز «امپریالیسم-بالاترین مرحلۀ کاپیتالیسم» را ننوشته بود)، «دقیقا» می دانست امپریالیسم چیست و امکان پیروزی سوسیالیسم در روسیه را اثبات کرده بود!!!! پرسش این است: آیا لنین با تزهای خودش در «مالیات جنسی»، که سرمایه داری دولتی را تئوریزه کرده بود، پیروزی سوسیالیسم را اثبات کرده بود؟ یا اعتراف کرده بود، که هنوز زمان برپایی سوسیالیسم در روسیه و جمهوریهای شوروی فرا نرسیده است؟ آیا سرکوب بورژوازی لیبرال و سوسیالیستهای خودی، راه انداختن جنگ داخلی، کشتار، قحطی، بیماری و بدبختی و سپس دعوت از بورژوازی کشورهای امپریالیستی، به معنی «اثبات» امکان برپایی سوسیالیسم می باشد؟ یعنی همۀ کشورهای دیگر نیز می بایست همین رفتار را داشته باشند؟ آیا پس از جنگ داخلی و رویکرد به سیاست «نپ»، لنین اثبات کرده بود، که توانسته است سوسیالیسم را در یک کشور تنها و با تکیه به سرزمینهای اشغال شده برپا نماید؟
گذشته از اینها، رویکرد به مالیات جنسی، یعنی «حذف پول»، اما این به معنی کنار گذاردن اصل مبادلۀ کالاها نیست، بلکه به معنی بازگشت به دوران پیش از پیدایش پول می باشد. اما، این به هیچوجه به معنی برپایی سوسیالیسم و حذف استثمار نیست. بد نیست به «فقر فلسفه» نگاهی بیاندازیم، تا اساس این اشتباه را ببینیم در چیست.
از اینها گذشته، هرکه به یاد نیاورد، استالین می بایست به یاد بیاورد، که چند ماه مانده به کودتای اکتبر 1917، بلشویکها تبلیغ می کردند، که چندین میلیون پرولتاریای آلمان و دیگر کشورهای اروپایی آماده اند به یاری پرولتاریای روسیه بیایند و روسیه را تنها نخواهند گذاشت. بدین ترتیب، این ادعای استالین، که گویا لنین دوران امپریالیسم را دقیقا «تجزیه و تحلیل کرد» و به نتیجه رسید، که گویا در یک کشور تنها و محاصره شده از سوی همۀ جهان سرمایه داری، می شود انقلاب سوسیالیستی را به سرانجام رساند، حتی اگر آن کشور انقلاب کننده چندان هم پیشرفته نباشد، بیشتر دهقانی باشد، تا صنعتی، از شبکۀ جاده ها، راه آهن و کشتیرانی برخوردار نباشد، بازرگانی پیشرفته ای نداشته باشد، به همۀ کشورهای مهم اروپایی بدهکار باشد و …. خب، این که دروغ بسیار بزرگی است. لنین، تروتسکی و بلشویکها می دانستند، که اینگونه تبلیغات دروغ است و هم اکنون پرولتاریای آلمان آمادۀ پیوستن به پرولتاریای روسیه نیست و بویژه اگر امپریالیسم آلمان برندۀ جنگ باشد، بحران سیاسی و سپس هم، بحران اقتصادی را در درون رایش آلمان مهار خواهد کرد و پرولتاریای آلمان را می تواند سرکوب کند و یا به سازش و سکوت بکشاند. و اما، هنگامیکه کشور شوروی تشکیل شد، لنین و سپس هم استالین فهمیدند، که می بایست حصاری به دور شوروی کشیده شود. این بود، که پس از صلح برست، به فرمان لنین به جمهوریهای تازه تشکیل شدۀ بالتیک بلاروسیه و اووکرائین حمله کرده و این سرزمینها را به خاک شوروی ضمیمه نمودند. این کافی نبود. پس از جنگ دوم جهانی، کشورهای بلوک شرق را نیز با زور به اردوگاه شوروی ضمیمه کردند.
سپس اینگونه دروغگویی می کند:
«در مورد نمونه اتحاد دوستانه طبقه کارگر و دهقانان در اتحاد شوروی، یوسف استالین خاطرنشان می سازد، که «دهقانانی که تجربه سه انقلاب را در پشت سر خود دارند (منظورش انقلابهای 1905، فوریۀ 1917 و اکتبر 1917 می باشد! ف.خ.) و همراه با پرولتاریا و تحت رهبری پرولتاریا بر علیه تزار و حاکمیت بورژوازی بمبارزه برخاسته اند، دهقانانی که در اثر انقلاب پرولتاریا به زمین و صلح رسیده و به نیروی ذخیره پرولتاریا بدل گشته اند، نمی توانند از دهقانانی که در جریان انقلاب بورژوایی و تحت رهبری بورژوازی لیبرال مبارزه نموده، از دست همین بورژوازی زمین گرفته و به نیروی ذخیره آن تبدیل شده اند، متمایز نباشند.
اثبات این دشوار نیست، که دهقان اتحاد شوروی که به ارجگذاری دوستی سیاسی و همکاری سیاسی با پرولتاریا خو گرفته و آزادی خود را مدیون این دوستی و همکاری می داند، نمی تواند از همکاری اقتصادی با پرولتاریا سپاسگزار نباشد (ی. و. استالین، مجموعه آثار، جلد ۶، ص. ۱۳۲- ۱۳۳، چاپ روسی، مسکو، ۱۹۴۷).
استالین در اینجا آشکارا دروغ می گوید: کدام دهقان پس از اکتبر 1917 از حکومت بلشویکها توانست زمین دریافت کند؟ کدام دهقانان در روسیۀ پس از کودتای بلشویکی به «زمین و صلح» رسیدند؟ مگر جنگ داخلی و ترورهای سرخ و سفید نبودند؟ مگر دهقانان را بزور وارد کالخوزها نکردند؟ برای به دست آوردن تصویری روشن از کالخوزهای اجباری، خوب است نگاهی به «زمین نوآباد» اثر شولوخوف بیاندازیم.
سوم- استالینیسم یا مارکسیسم؟
نویسندۀ نوشتار مورد بحث می گوید: «درباره اصول لنینیسم»، اثر استالین بهترین آغاز برای آموختن لنینیسم است». پیشتر دیدیم، که خود استالین ادعا کرده است برای شناختن «لنینیسم» نمی بایست به آثار مارکس و انگلس نگاه کنیم، بلکه بسنده است به آثار دوران پایان عمر لنین مراجعه کنیم! اکنون هم دانش آموزی 16 ساله پیدا شده است و همگان را فرامی خواند همه چیز را کنار گذارده و تنها همان «اصول لنینیسم» منتسب به استالین را بخوانند! این واقعا توهین به شعور خوانندگان است، توهین به استقلال اندیشۀ فعالان مارکسیست کشورهای جهان است، توهین به همۀ آنانی است، که دانش آموخته هستند، منقد هستند، فعال سیاسی و کارگری هستند. ابتدا استالین از ما می خواهد برای فهمیدن لنینیسم، تنها به آثار سالهای پایانی زندگی لنین توجه کنیم. و اکنون دانش آموزی 16 ساله از ما می خواهد همه چیز را کنار بگذاریم و به یک انجیل متوسل شویم، که نامش «اصول لنینیسم» اثر استالین است.
می دانید؟ کارل رادک، همانی، که بارها از او یاد کرده ام و معرف حضورتان هست، نه تنها مقالات و نوشته های دیگران را کپی می کرد و یا اندیشۀ آنان را می گرفت و در مقالات خودش به کار می برد، بلکه استعداد عجیبی در جوک ساختن هم داشت. رادک برای همه جوک درست می کرد. او برای اسوردلوف، بی اندازه جوک درست کرده بود. شعرهای خنده دار می گفت. کادرهای مرکزی از دست جوکهای او نمی دانستند چه کار کنند. روزی استالین رادک را نزد خودش فراخواند و به او گفت: «می دونم برای خیلی ها جوک درست می کنی». رادک پاسخ داده بود: «کی؟ من؟».
استالین- مهم نیست، اما شنیده ام برای من هم جوک درست می کنی. می دونی؟ من رهبر پرولتاریای جهان هستم!
رادک- باورکن، این یکی را دیگه من درست نکرده ام!
اکنون هم دانش آموزی 16 ساله را به نام آنتون فیلیپوف (بی نام پدری) اختراع کرده اند و می خواهند از زبان او به ما بگویند، که همه چیز را کنار بگذاریم و «اصول لنینیسم» استالین را از بر کنیم- مانند مزامیر داوود!
همانگونه، که در بخش نخست یادآور شدیم، استالین هرگز چیزی ننوشته بود، بلکه او سخنرانی می کرد و سپس، منشی او، بوریس باژانوف، متن سخنرانی او را تنظیم نموده و به امضای استالین می رساند. همین کار را نیز چندین منشی تند نویس هنگام سخنرانی دیگر اعضای کمیتۀ مرکزی انجام می دادند و بدین ترتیب، «آثار» استالین و دیگران به چاپ می رسیدند. در متن ترجمه شده بوسیلۀ آقای ا.م. شیری این سخن ما بدینگونه تایید شده است: «پس از درگذشت ولادیمیر ایلیچ لنین ی. و. استالین مفاد اصلی لنینسم را در سخنرانی ها و در جریان ایراد نطقها در دانشگاه سوردلوفسک تشریح نمود. آنها از تاریخ ۲۶ آوریل تا ۱۸ ماه مه سال ۱۹۲۴ در روزنامه «پراودا» انتشار یافتند و در نهایت، بصورت کتابی تحت عنوان «درباره اصول لنینیسم» به چاپ رسیدند».
این را برای تاکیدی دوباره از نظر خوانندگان می گذرانیم، تا به اندازۀ اعتباری، که می توان برای همۀ پروسۀ سخنرانی و نوشته شدن و به چاپ رسیدن «اصول لنینیسم» اثر استالین، قائل شد، پی ببرند. بنا بر این، هرگاه گفته می شود، که گویا استالین این یا آن موضوع را نوشته است، منظور این است، که او چیزهایی در سخنرانی خودش گفته بود و همۀ استناد ما، تکیه بر نوشته های منشی های تندنویس می باشد. با اینهمه، هنگامیکه می خوانیم: «برخی انسانها از اینکه چرا شروع آموزش لنینسم بکمک اثر استالین بهتر است، تعجب می کنند. آری، برای اینکه استالین در طول همه ۲۹ سال رهبری بر کشور شوراها، طبقه کارگر، دهقانان و روشنفکران زحمتکش را با مشی لنینی رهبری نمود»، پی می بریم، که نقد «استالینیسم» و نقد نوشتاری، که به استالین منسوب است، در واقع، نقد خود لنینیسم هم می باشد.
اینک به چند نکتۀ دیگر از این نوشتار می پردازیم.
چهارم- دیکتاتوری پرولتاریا و هژمونی
معنی این جمله «لنینیسم نظریه و تاکتیک انقلاب پرولتری بطور کلی، بالاخص، نظریه و تاکتیک دیکتاتوری پرولتاریاست» این است، که «دیکتاتوری پرولتاریا» در دوران پیش از «امپریالیسم» کاربرد نداشت و لنین این را اختراع کرد.
لنین در «دوستان خلق کیستند و چگونه با سوسیال دمکراتها مبارزه می کنند» تاکید ویژه ای روی نقش رهبری طبقۀ کارگر برای همۀ عناصری، که با خودکامگی می رزمند داشته بود. اما می دانیم، که در دوران انقلاب بورژوا-دمکراتیک تنها زحمتکشان (کارگران شهر و روستا، خرده بورژوازی) نیستند، که در مبارزه با خودکامگی شرکت می کنند، بلکه بورژوازی لیبرال و خرده بورژوازی روستا، صنعتگران و حتی عناصری از ژنرالهای ارتش و فئودالهایی، که خواهان آزادی از یوغ خودکامگی تزاریسم بودند، با تزاریسم مبارزه می کردند. همچنین، بخاطر اهمیت ساختار ویژۀ مالکیت بر زمین از سوی تزار و حق «تقسیم زمین»، فئودالها نیز از موضعی ارتجاعی خواهان محدودیت اختیارات تزار بودند، و نیز دهقانان متزلزلی دیده می شدند، که پافشاری بر رفرمهای ارضی و دمکراتیزه کردن جامعه از نظر مادی به سودشان بود، اما دارای روحیۀ انقلابی نبودند، زیرا تا جایی خواهان دگرگونی می توانستند باشند، که به دستیابی خودشان به تکه ای زمین بیانجامد، نه بیشتر. دهقانان هنوز بشدت به تزار وفادار و متوهم بودند. و پلخانوف بدرستی اشاره می کرد، که دهقانان روسیه را نمی توان متحدان مطمئن پرولتاریا به شمار آورد.
لنین همچنین در «رشد کاپیتالیسم در روسیه» موضع هژمونی را به سطح کلاسیک موضوع تنزل داد و در واقع، پسنشینی تئوریکی را بدینگونه پذیرفته بود، که به نقش پیشاهنگی طبقۀ کارگر در مبارزۀ سیاسی اشاره کرده بود.
برای لنین و بلشویکها هژمونی طبقۀ کارگر از راه جذب و تاثیر بر دهقانان و دیگر زحمتکشان معنی می داد.
برای پلخانوف راندن بورژوازی لیبرال به سوی رفرمها، بیشتر به معنی استحکام مواضع و رشد طبقۀ کارگر بود: انجام نقش اصلی نیروی رزمندۀ انقلاب کارگران ساده و تنظیم عملیاتش با بورژوازی دمکرات.
منشویکها از پدیداری دومای دولتی نیروهای خود را روی مبارزۀ قانونی (علنی) و پارلمانتاریستی کانونی کرده بودند.
چیزی، که لنین و بلشویکها آنرا نمی خواستند ببینند، آنارشیسمی بود، که در «چه باید کرد؟» فرموله شده بود: «سازمانی از انقلابیان حرفه ای بما بدهید، ما روسیه را زیر و رو خواهیم کرد». این موضع در خیزش مسلحانۀ 17 اکتبر 1905 عملا شکست خورده و ایدۀ پلخانوف را مبنی بر سازماندهی بیشتر طبقۀ کارگر و رفتن به سوی رفرمهای بیشتر بورژوازی لیبرال برای فراهم آوردن شرایط دلخواه از راه شرکت در انتخابات و گرفتن قانون اساسی مترقی به اثبات رسانده بود.
مارتوف همین هژمونی موقت طبقۀ کارگر را نه در نتیجۀ نیرومندی حزب طبقۀ کارگر، بلکه درنتیجۀ تفرقۀ بورژوازی لیبرال متوسط، متزلزل بودن دهقانان، تفرقۀ خرده بورژوازی و بی سازمانی آنها ارزیابی کرده بود. و این کاملا درست بود، زیرا این حالت «موقت» بود و نمی توانست ادامه یابد، اما آیا او به بهره برداری از موقعیت برای متشکل تر و نیرومندتر کردن طبقۀ کارگر هم فکری کرده بود؟ باید به نامه نگاریهای مارتوف و آکسلرود نگاهی انداخت، تا بسیاری از چیزها روشنتر شوند. مارتوف در سال 1908 نوشته بود: «پرولتاریا نمی تواند نقش همه خلقی رهبری انقلاب بورژوایی را داشته باشد، زیرا روابط کاپیتالیستی در روسیه هنوز در مرحلۀ آغازین خودش می باشد». یعنی اگر روابط سرمایه داری پیشرفته وجود داشته باشد، طبقۀ کارگر پیشرفته تر و سازمانیافته تر، دهقانان بی زمین رو به پرولتریزه شدن، خرده بورژوازی با مواضع رادیکال در جبهه ای مستحکم علیه بورژوازی و تزاریسم متحد می شوند. و آن بورژوازی به اغلب وظایف تاریخی خودش عمل کرده و به اهداف زیادی رسیده است و در این حالت نقش ضدانقلابی را ایفا می کند، و اگر هم به همۀ اهداف خودش نرسیده باشد، مجبور خواهد بود با توده های انقلابی بر موضع ارتجاعی فئودالیسم و تزاریسم حمله کند و از رفرمهای بیشتر برای منافع اقتصادی-اجتماعی خودش نیز دفاع کند.
مارتوف اعلام داشته بود، که در سالهای7-1903 طبقۀ کارگر روسیه «نیروی رزمی» نبود، آنگونه که در انقلابات بورژوایی سدۀ گذشتۀ اروپا بود و «آن ترازی از خودآگاهی و ناوابستگی را، که می توانست حق سخن گفتن از هژمونی پرولتاریا را در آن دوره بدهد» هنوز به دست نیاورده بود (جنبشهای اجتماعی در روسیه در آغاز سدۀ بیستم، ج 2، بخش 2، ص 306). با اینهمه، پلخانوف پس از مانیفست 17 اکتبر نوشته بود، که پسنشینی بورژوازی در نتیجۀ فشاری بود، که از سوی طبقۀ کارگر برای آزادی وارد آمده بود: «اعتصاب همگانی ما (اشارۀ پلخانوف به اعتصاب سرتاسری روسیه در اکتبر) همۀ اهمیت سترگ پرولتاریا را در جامعۀ امروزی عینا نشان داد … و اینگونه اعتصاب سرتاسری هنوز در هیچ جا انجام نشده است و با مبارزۀ از خود گذشته با تزاریسم، طبقۀ کارگر روسیه راه را برای انقلاب سوسیالیستی پرولتاریای جهانی هموار کرده است».
موضع پلخانوف. اما نیروی عمدۀ جنبش بودن، هنوز به معنای هژمونی طبقه نمی تواند باشد. از همین روی، منشویکها از نقش پیشاهنگی طبقۀ کارگر سخن می راندند، نه از هژمونی آن. و این در حالی بود، که طبقۀ کارگر، نیروی عمدۀ شرکت کننده در جنبش بود، نه نیروی عمدۀ اجتماعی؛ دهقانان هنوز بزرگترین نیروی طبقاتی را تشکیل می دادند، اما رادیکالیزه نشده و دچار تفرقه نیز بودند. پلخانوف در 1905 چندین بار قاطعانه اعلام داشته بود، که می باید از جنبش دهقانان پشتیبانی شود و آنرا نیروی ذخیرۀ انقلاب و متحد آیندۀ طبقۀ کارگر در مبارزه با بورژوازی به شمار آورده بود. پلخانوف در 1908 نوشته بود، که اگر دهقانان به اندازۀ کافی رشد کرده و می توانستند از خیزش مسلحانۀ طبقۀ کارگر پشتیبانی کنند، آنگاه دیگر کمترین نیازی نمی بود، که روی تشدید تضاد میان بورژوازی لیبرال و رادیکال کار کنیم، اما متاسفانه در آن روزها چنین حالتی وجود نداشت.
پلخانوف و لیبرالیسم
اشاره نکردن به انتقادهای پلخانوف در سالهای 7-1905 از بورژوازی لیبرال می تواند خیانت به حقیقت باشد. پلخانوف بارها از لیبرالها بخاطر تزلزل، چندگانه گویی و گسست از مردم انتقاد کرده بود. پلخانوف اشاره کرده بود، که لیبرالها و فئودالهای لیبرال خواهان انقلاب نیستند و بآسودگی می توانند به توافق با ویتته بیاندیشند.
پلخانوف گفته بود: بورژوازی روسیه با آنکه کنسرواتیو است، سوسیال-دمکراسی می باید از موضع اپوزیسیون وی برای منافع انقلاب سود ببرد-«کادتها بسیار مایلند از نظم کهن ما بگسلند» و نباید به آنها اتهامات واهی و زودرس را وارد آورد.
در پایان سال 1905 و بهار سال 1906 دو موضع را پلخانوف پیش کشیده بود: 1) «کاپیتالیسم ما دیگر آن اندازه رشد یافته است، که بورژوازی ما به هیچوجه با خودکامگی سازش نخواهد کرد. این را حیاتی ترین منافع اقتصادی به او اجازه نخواهد داد. تزار باید قدرتش را با آن تقسیم کند». 2) «در خودکامگی، جنبش اپوزیسیون بورژوایی نمایانگر فاکت انقلابی می باشد، که تشکیل دهندۀ وجه مثبت عظیمی در امر مبارزۀ آزادیبخش طبقۀ کارگر می باشد».
پذیرش دومای دولتی و قانون اساسی و رفرمهای استولیپینی آن بخشی بود، که بورژوازی لیبرال برایش تلاش می کرد و جزئی از همان بخشی بود، که تزار می بایست به بورژوازی می داد. اما لنینیستهایی، که دسترسی به فاکتهای بسیاری دارند، این نکته ها را آگاهانه در نظر نمی گیرند تا بتواند به سود لنینیسم نتیجه بگیرند.
لنین مبارزه را در دو جبهه علیه تزاریسم و علیه بورژوازی لیبرال به پیش می برد. اما با در نظر گرفتن خوی انقلاب بورژوا-دمکراتیک، مبارزه با بورژوازی لیبرال به معنی تضعیف آن در برابر تزاریسم و نادیده گرفتن توان ایجاد رفرمهای لازمه برای رشد اجتماعی زحمتکشان بود.
پلخانوف درست برعکس، روی هژمونی پرولتاریا تاکید نمی کرد، زیرا عمیقا معتقد بود، که زمان جنگ طبقاتی پرولتاریا با بورژوازی فرانرسیده است و هنوز باید از تضاد بورژوازی با تزاریسم حداکثر بهره برداری را نمود، با توجه به اینکه رفرمهای لیبرالیسم برای رشد طبقۀ کارگر بسیار لازم هستند، پلخانوف به همکاری با لیبرالها بدون آنکه یکی از طرفین از دیگری فرمانبرداری کند، پافشاری می نمود: «اگر ما به پرولتاریا می گفتیم : «به دنبال بورژوازی برو»، آنگاه ما بدینوسیله حکم اعدام سوسیال-دمکراسی را صادر کرده بودیم … اگر ما به بورژوازی می گفتیم: « به دنبال پرولتاریا برو»، آنگاه صدای ما مسلما مانند صدای کسی می شد، که در بیابان زوزه درمی افکند … بورژوازی نمی تواند به دنبال پرولتاریا برود، بدون آنکه حکم اعدام خودش را صادر کرده باشد، که مسلما کمترین گرایشی به آن ندارد و نمی تواند داشته باشد. به جای آنکه خود را نابود کنیم و یا بورژوازی را به خودکشی فرابخوانیم، می بایست به او توضیح داده و گوشزد کنیم، که او خودش در سرنگونی حکومت مطلقه ذینفع می باشد و اینکه برای همین نیز او می باید از تلاشهای انقلابی پرولتاریا پشتیبانی کند، زیرا این تلاشها علیه نظام سیاسی موجود در کشور می باشند»-پلخانوف در سال 1905 (ج 13 منتخب آثار، ص 346).
لنینیستها انگار از رفرمهای استولیپین خبری نداشته باشند، می پرسند آیا چنین لیبرالی را می شد در روسیه پیدا کرد، که در اتحاد با کارگران باشد، هنگامیکه می بیند آنها نه تنها به دنبال رفرمهای صرفا سیاسی، بلکه به دنبال قانون 8 ساعت کار روزانه نیز هستند؟ اینجاست، که لنینیستها فاکتها را به سود لنین درز گرفته و نابود می کنند، خودشان را به نادانی زده و می پرسند، که پلخانوف در کجا می خواست به دنبال چنین بورژوازی لیبرالی بگردد. می دانیم، که استولیپین خواهان 8 ساعت کار روزانه، ممنوعیت کار کودکان، برپایی دبیرستانهای دخترانه و … بود.
نکتۀ بسیار مهم این است، که لنینیستها باور دارند، که لنین در 16 سالگی توانسته بود اشتباهات سازمان «نارودنایا وُلیا» (ارادۀ خلق) را، یعنی نادرست بودن خط ترور را تشخیص دهد و پس از اعدام برادرش، الکساندر، بگوید: «ما بدین راه نخواهیم رفت. از این راه نباید رفت». اما همان لنین، که در سالهای انقلاب 1905 بسیار بزرگتر و با تجربه تر و باسوادتر شده بود، همان لنینی، که «مارکسیست» هم شده بود، با اس-ارهای چپ، که هنوز هم زیر نفوذ پلیس مخفی تزار قرار داشتند، در بمبگذاریها و سرانجام ترور استولیپین همکاری داشت (یازِف، دست راست چرنوف، مامور پلیس بود؛ خودش عملیات ترور را طراحی می کرد، و خودش هم آنرا به پلیس گزارش می داد)! فعالان چپ ما باید اینگونه نکته ها را بدانند.
باری، پلخانوف تنها در سال 1906 از هژمونی پرولتاریا سخن راند، که بوسیلۀ آن می توان از حالت توطئه گرانۀ زیرزمینی بیرون رفته و با عمل آشکار سیاسی پیشاپیش توده های انبوه به پیش رفت (پلخانوف، ج.15، ص. 133).
سرانجام پلخانوف در فوریۀ 1907 در «گوشزدهای نویسنده» اعلام نمود، که در 1905 «سکتاریسم» و «بایکوتیسم» بلشویکها مزاحم هژمونی واقعی طبقۀ کارگر بود. با بهره وری از حکایت هجوگونۀ گ.ئی. اووسپنسکی به نام «خرده کمبودهای مکانیسم»، گفته بود: «هژمونی طلبان ما-بلشویکها- «فضایی را دور و بر خود پراکنده بودند» و همانند تندیسهای مینین و پوژارسکی در میدان سرخ، که به جای هژمونی همانگونه، که انگلیسی ها می گویند «ایزوله شدن باشکوه» را به دست آورده بودند، زیرا تاکتیک تکیه بر رای مردم می توانست تزلزل متحدانشان را نمایان سازد».
اما نویسندۀ 16 سالۀ این مقاله چنین ادامه می دهد:
لنین «بسیار خوب می فهمید، که ترکیب تئوری و عمل، یک سلاح کارآمد در دست پیشآهنگ طبقه کارگر- حزب کمونیست است. به همین دلیل هم کمونیستهای معاصر باید اسلوب لنینی- استالینی را فراگیرند؛ تئوری را با عمل و عمل را با تئوری تلفیق نمایند. استالین عقیده داشت که این رویکرد می تواند سرمایه داری [را] در هم بشکند و به خلق زحمتکش اجازه می دهد تا حاکمیت دیکتاتوری پرولتری خود را برقرار نماید. و اگر دیکتاتوری پرولتری وظیفه استراتژیک عمده باشد، ما باید ویژگی های اساسی دیکتاتوری پرولتاریا را فراگیریم».
می بینیم، که بازهم دریافت نادرست از «تئوری» و پیاده کردنش در عمل، به چه شکستهایی می انجامد. در واقع، لنین تئوری و پراکتیک نارودنیکی را با تئوری و پراکتیک مارکسیستی درهم آمیخته بود. استالین می فرماید: «دیکتاتوری پرولتری وظیفه استراتژیک عمده» می باشد! اولا «دیکتاتوری پرولتاریا» وظیفۀ استراتژیک نیست، بلکه راه چاره ای موقتی است برای درهم شکستن ارتجاع و تثبیت حاکمیت مردم زحمتکش. ثانیا، این را نمی توان به «عمده» و «غیرعمده» مائوئیستی تعبیر و تفسیر نمود. اگر این «وظیفۀ عمده» است، پس وظیفۀ «غیرعمده» کدام است؟ اینها تنها بازی با واژه هاست، بویژه هنگامیکه معنی دقیق و روشنی از تاکتیکها را در برابر خودمان نداشته باشیم، یعنی هیچ مشخص نیست، که «دیکتاتوری پرولتاریا» به معنی نظام تک-حزبی است، یا احزاب گوناگون چپ می توانند فعالیت داشته باشند، یا ائتلافی از احزاب چپ و ترکیبی از احزاب دمکرات و لیبرال می تواند وجود داشته باشد، آیا حزب کشور را اداره خواهد کرد، یا نمایندگان زحمتکشان و شوراها سیاستگذاری خواهند کرد و …؟ در اینجا دربارۀ «دیکتاتوری پرولتاریا» اینگونه توضیح می دهد:
«و. و. تروشکوف، پرفسور، دکتر علوم فلسفه، دانشمند مارکسیست روسیه در رساله «جامعه و فرهنگ سیاسی میهنی قرن بیستم» می نویسد: «دیکتاتوری بدون دمکراسی و دمکراسی بدون دیکتاتوری وجود خارجی ندارد». او در ادامه توضیح می دهد که چرا هر گونه دمکراسی بنحوی از انحا یک نوع دیکتاتوری بحساب می آید: «دمکراسی زمانی وجود دارد که تفاوت در منافع و نظرات مردم وجود دارد. ولی اگر چنین عدم تطابقی وجود دارد، یعنی اکثریت و اقلیت هم وجود دارد. بدین معنی که دمکراسی در حالت ایده ئال، چیزی جز دیکتاتوری اکثریت بر اقلیت نیست» (و. و. تروشکوف، «جامعه و فرهنگ سیاسی میهنی. قرن بیستم»، چاپ مسکو، سال ۲۰۰۱، ص. ۱۹۱). این عقیده به این سبب شایسته تأمل است، که دیکتاتوری را در وحدت با دسته بندی قطبی، یعنی دمکراسی در نظر می گیرد. این روش برخورد مبتنی بر قانون وحدت و «مبارزه» اضداد، نه تنها اجازه تحلیل و بررسی سازنده و همه جانبه رژیم سیاسی را بمثابه وحدت دیکتاتوری و دمکراسی، حتی در مجموع جامعه را می دهد».
در اینجا این پرسش پیش می آید: اگر «دیکتاتوری پرولتری وظیفه استراتژیک عمده» می باشد، در دوران سوسیالیسم، که دشمن طبقاتی وجود ندارد، دیکتاتوری به چه درد می خورد؟ و اگر دیکتاتوری وجود نخواهد داشت، آیا دمکراسی هم بی معنی خواهد بود؟ اینجاست، که آقای پروفسور استالینیست در بن بست تئوریک گیر می کند.
دانش آموز نابغه می گوید:
«هیچ حرف و سخنی از سازش و مصالحه نمی تواند در میان باشد. میل به «کنار آمدن» در مبارزه طبقاتی پذیرفتنی نیست. بنا بر این، اگر مسئله تغییر نظام اجتماعی- اقتصادی موجود در دستور روز قرار گیرد، این امر باید رابطه تنگاتنگی با امر انقلاب اجتماعی داشته باشد».
یعنی هرگونه گذار مسالمت آمیز به دمکراسی توده ای را ناشدنی ارزیابی می کند. با اینهمه، می گوید: « انقلاب با جنگ داخلی همسان نیست و همواره جنگ داخلی در پی ندارد».
البته اگر لنینیسم را کنار بگذاریم، هرگونه انقلابی، لزوما در مدتی بسیار طولانی و با جنگ داخلی و ویرانی کامل کشور مترادف نیست. این را در جایی دیگر هم گفته ام: تاریخ آنچنان هم دست و دلباز نیست، که فرصتهای پیاپی را به مردم هر کشوری بدهد، مگر اینکه شرایط و وظایف تاریخی آن کشور هنوز همانی باشد، که در دورۀ پیشین بود. از همین روی است، که اگر قائم مقام فراهانی ناکام می ماند، امیرکبیری پدیدار می شود، سپس دکتر مصدق و دکتر حسین فاطمی به میدان می آیند. شرایط بسرعت دگرگون می شود. عوامل بیرونی و درونی دگرگون می شوند. رویدادها از سرعت بیشتری برخوردار می شوند. اما هنوز وظایف تاریخی کشور انجام نشده مانده اند. شخصیتهای نوینی پدیدار می شوند و افسوس، که فرصتهای ایران از دست می روند.
کتاب بسیار ارزندۀ گئورگی والنتینویچ پلخانوف «نقش شخصیت در تاریخ» را برخی ها خوانده و بسیاری نخوانده اند. آرکادی گنادیویچ استولیپین، نمایندۀ بورژوازی لیبرال روسیه، در زمان درستی پا به میدان سیاست گذارد. اما همۀ عوامل برای به شکست کشاندن گامهای او به کار افتاده بودند: تزار، که قدرت خود را محدودتر می دید؛ اشراف، که موقعیت خود را از دست می دادند؛ سران رشوه خوار و دزد ارتش، ارتجاع روحانی، که قدرت خودش را در خطر می دید، درباریان، که امتیازات خود را از دست می دادند؛ همه و همه با او به مخالفت برخاسته بودند. در این میان، اس-ارها و بلشویکها نیز علنا برای ترور او فعالیت می کردند. سرانجام، استولیپین ترور شد و لنین شادی خودش را از به شکست کشاندن انقلاب پنهان نکرد.
تقریبا یک دهه سپری شد، تا در زمانی بحرانی تر، نخست وزیری، نه بورژوا-لیبرال، بلکه حقوقدانی سوسیالیست دولتی ائتلافی را با شرکت منشویکها و دیگر سوسیالیستها تشکیل بدهد. این بار هم لنین همه کار کرد، تا این حکومت ائتلافی سوسیالیستی را به شکست بکشاند و جنگ داخلی بیماری و گرسنگی را بر کشور تحمیل کند و نامش را «انقلاب سوسیالیستی» بگذارد! بله، «انقلاب با جنگ داخلی همسان نیست و همواره جنگ داخلی در پی ندارد»، اگر سیاستمداران و شخصیتهای فعال خردمند باشند و بتوانند نقش خوبی را بازی کنند. وگرنه، هم «تحریمها» را به کشور تحمیل می کنند، هم جنگ راه می اندازند، هم از آمریکا و متحدانش درخواست می کنند ایران را بمباران کنند. تا همین دیروز بسیاری از فعالان سیاسی از آمریکا درخواست می کردند ایران را تحریم کند. امروز هیچکس به گردن نمی گیرد. اما سرنگونی جمهوری اسلامی، متاسفانه باید با تفنگ انجام شود، نه با صندوق رای. برای همین منظور هم میبایست اپوزیسیون چپ اجتماعی نیرومندی داشته باشیم، تا از جنگ داخلی هم جلوگیری کنیم.
و اما بسیار جالب است، که استالین در مقدمه «درباره اصول لنینیسم» نوشته است: «نمی توان لنینیسم را، از جمله، دیکتاتوری پرولتاریا را در یک یا چند کتاب تشریح نمود. برای انجام این کار تألیف کتابهای فراوانی لازم است»! اگر منظورمان تعریف جزئیات زندگی و همۀ آثار لنین باشد، شاید در یکی-دو کتاب بتوان این کار را به سرانجام رساند، اما برای تشریح «دیکتاتوری پرولتاریا» فکر نمی کنم به نوشتن چندین جلد کتاب نیاز باشد، بلکه با سیاه کردن چند صفحه، می توان این موضوع را روشن نمود. آنچه بیشتر از تشریح «دیکتاتوری پرولتاریا» کار دارد، همانا دیکتاتوری استالینی و سرکوبهای دوران اوست، که نیازمند تشریح در چندین جلد کتاب می باشد.
دانش آموز کذایی می گوید:
«بحق می توان استالین را یک مارکسیست- لنینیست واقعی، و آثار او را جزو آثار کلاسیک مارکسیسم- لنینیسم دانست».
غلوهای شگفت انگیزی را شاهد هستیم: همسان دانستن آثار استالین با آثار کلاسیک مارکسیستی!!!! مثلا همسان دانستن با «کاپیتال»؟ یا با «فقر فلسفه»؟ یا «جنگ طبقاتی در فرانسه»؟ یا «آنتی دیورینگ»؟ یا با آثار پلخانوف قابل مقایسه است؟
و ادامه می دهد: «لنین نوشت: «مارکسیست فقط آن کسی است که قبول تئوری مبارزه طبقاتی را تا قبول نظریه دیکتاتوری پرولتاریا گسترش دهد» (و. ای. لنین، مجموعه آثار، جلد ۳۳، ص. ۳۵۴). استالین نیز در تمام عمرش چنین کرد».
موضوع وقتی جالب می شود، که بدانیم مارکس و انگلس هرگز تبیینی از دیکتاتوری پرولتاریا به دست نداده اند. اما آنچه را هم دربارۀ کمون پاریس گفته اند، همانی نیست، که لنین، تروتسکی و استالین پیاده کردند.
ادامه دارد.
by Farzin Khoshchin | آوریل 22, 2021 | مقالات
فرزین خوشچین
لنینیسم،مارکسیسم نیست
1
نقدی بر ترجمۀ آقای شیری از مقالۀ «لنینیسم چیست؟» بمناسبت نودمین سال انتشار «درباره اصول لنینیسم»، اثر استالین
این ترجمه را در این آدرس می توان یافت:
http://mejalehhafteh.com/2014/09/24/%D9%84%D9%86%DB%8C%D9%86%DB%8C%D8%B3%D9%85-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%9F/
سرسخن
کاوشها، تحلیلها و تفسیرهای بیشماری از چپ و راست برای پاسخ به چرایی فروپاشی دژ توتالیتاریستی بلوک شرق انجام شده و همچنان در حال انجام شدن می باشند. در این میان، حزب کمونیست روسیه، که خود را «کانون تئوری ناب میم-لام» می دانست و می داند، ادعا می کند، که سرچشمۀ همۀ بدبختی ها، همانا کنار گذاردن «استالینیسم» بوده است! این است، که حزب کمونیست روسیه بازگشت ایدئولوژیک خودش را به دوران گذشته، بوسیلۀ انتشار دوبارۀ همان ادبیات استالینیستی و بی محتوا به نمایش گذارده است. و می بینیم، که باری دیگر، حزب توده نشان داده است، که از خودش هیچگونه اراده ای ندارد و همواره نقش تقلید کنندۀ مانورها و تاکتیکهای حزب «کمونیست» روسیه را دارا می باشد و مجبور است همان طامات بافی ها را در عرصۀ تئوری نیز تکرار کند. نسل گذشته می گفت: «اگر در مسکو باران ببارد، توده ایها در تهران چتر بالای سرشان می گیرند». این سخن چندان هم بیراه نبود؛ تا استالین زنده بود، توده ایها هم «استالینیست» بودند، بیدرنگ همراه با سخنرانی خروشچف، توده ایها به مبلغان آتشین نقد علیه «کیش شخصیت» و روش خروشچف تبدیل گشتند. این تقلید کور-کورانه ادامه یافت، تا امروز، که فیل حزب کمونیست روسیه یاد «سوسیال-شووینیسم» دوران گذشته افتاده و چرخشی 180 درجه به دوران استالین نموده است. موضعگیریهای حزب کمونیست روسیه و گنادی زیوگانوف را در تنش میان روسیه و اوکرائین شاهد بوده ایم: سوسیال-شوینیسم. حزب توده و همۀ گرایشهای گوناگون مفسران ریز و درشت چپ ما هم، که خودشانرا یک پا مفسر و کارشناس در امور شوروی سابق می دانند، در همۀ موارد، همواره تاییدکنندۀ سیاست پوتین و حزب کمونیست روسیه بوده اند. همین خط را نیز حزب توده با گرمای بیشتری، نفس زنان و عرقریزان ادامه می دهد.
حزب کمونیست روسیه مقاله ای برای توجیه «اصول لنینیسم»- اثر استالین، منتشر نموده و آقای شیری هم این مقاله را به فارسی ترجمه کرده است، تا فعالان چپ ایران بی فیض نمانند. خداوند به ایشان ارج بدهد، دست ما، که خالی ست و چیزی نداریم، جز نقدی، که تقدیم می کنیم.
لنینیستها، استالینیستها، تروتسکیستها، طرفداران حزب توده و همۀ آنانی، که هنوز نتوانسته اند «لنینیسم» را بشناسند-، هر از گاهی در همان شیپور کهنۀ خودشان می دمند و باز همان بحثهای بی پایه و سطحی کهنه را پیش می کشند. اینان می خواهند چیزی را به دیگران بشناسانند، که خودشان از آن کوچکترین و سطحی ترین شناخت درستی ندارند. برای آنکه به شناخت بهتری از “لنینیسم” دست بیابیم، می بایست بپرسیم :«لنینیسم چیست»؟ برای پاسخ به این پرسش، می بایست همۀ ادعاهای لنین و طرفدارانش را با مکتب مارکس بسنجیم و بتوانیم دریابیم، که در چه زمینه هایی «راه و روش» لنین و «راه و روش» مارکس-انگلس با یکدیگر همخوانی دارد، یا ندارد. اما روش «لنینیستها» درست وارونه است؛ اینان می خواهند مکتب مارکس را در تطابق با لنینیسم و لنینیسم را ادامۀ مکتب مارکس در شرایط نوین «دوران امپریالیسم» قلمداد کنند. چنین روشی را استالین به همه پیشنهاد کرده بود.
در همینجا فشرده بگویم، که باور داشتن به اینکه استالین توانسته باشد چیزی بنویسد و از تئوری سر دربیاورد، بسیار شگفت انگیز است، زیرا استالین سواد خواندن و نوشتن درست و حسابی را نداشت. اما، چند درسد از نوشته هایی، که به سخنرانیهای استالین منتسب کرده اند با گفته های واقعی استالین مطابقت دارد؟ کسی نمی داند. استالین چیزی نمی نوشت، بلکه به گفتۀ بوریس باژانوف، منشی استالین، او سخنرانی می کرد، و منشی ها متن آنرا پیاده می کردند و باژانوف هم آنرا تنظیم نموده و به امضای استالین می رساند (بوریس باژانوف «خاطرات منشی سابق استالین»، به روسی، پاریس 1980).
همین کار را با سخنرانی دیگران انجام می دادند؛ چند تایی بودند، که مانند اسوردلوف به کمیتۀ مرکزی راه پیدا کرده و کمیسر خلقی شده بودند، اما سواد نوشتن را نداشتند و منشی ها چیزهایی را می نوشتند، که یعنی اسوردلوف و … در سخنرانی خودشان آنها را گفته بودند، و اسوردلوف و … هم آنرا امضاء می کردند. یک نمونۀ برجسته این است، که کارل رادک برای استالین جزوه هایی را می نوشت، تا از زندان و تیرباران نجات یابد. بدین ترتیب، شاید هرگز دانسته نخواهد شد، که کدام متن را کدام منشی، برای کدامیک از اعضای «پولیت بیورو» (دفتر سیاسی) نوشته بود، مگر اینکه سبک نوشتار هرکدام از اینها را دقیقا دنبال نموده و متنهای نگاشته شده را دسته بندی کنیم، که این کاری بسیار سخت است، اما ناشدنی نیست.
لنین و ادعاهای استالینی
در گفتارهای پیشین نشان دادیم، که تاکتیکهای لنین در پیوند با برپایی حزب طبقۀ کارگر، با دیدگاههای مکتب مارکس-انگلس همخوانی ندارد. مواضع لنین نه تنها دربارۀ «دیدگاههای حزبی و صنفی»، بلکه همچنین در هرکدام از تاکتیکهای سیاسی و برخورد با رفرمهای ارضی، پولی و … با مواضع مارکس-انگلس و مواضع فلسفی و اقتصادی ایشان در تضاد بود.
اینک می پردازیم به ترجمۀ این مقاله از آقای ابراهیم شیری، که با تکیه بر نوشتاری از یکی از استالینیستها، و او هم با تکیه بر آنچه استالین زیر فرنام «مسائل لنینیسم» نوشته بود، کوشیده اند «ایسم» لنین را نه تنها ادامه، بلکه در واقع، تکمیل کنندۀ مکتب مارکس بنمایانند، آنهم با تکیه بر سخنان تاواریش استالین!
نخستین چیزی، که می بایست بدان اشاره کنیم، همانا «نبوغ» دانش آموزی 16 ساله به نام آنتون فیلیپوف در این مقاله است، که مطالبی را دربارۀ لنینیسم مطرح می کند! شاید هم اصلا چنین کسی وجود خارجی نداشت، اما دستگاه رهبری استالینی او را کشف کرده بود؛ چیزی همانند داستان ساختگی خواهر لنین دربارۀ سخن والودیا در واکنش به اعدام الکساندر. اینگونه داستانسرایی ها، در نگاه نخست، با هدف سرکوب روانی خوانندگان تنظیم می شوند؛ یعنی اینکه خوانندۀ ناباور را تحقیر می کنند، که «ببین یک نوجوان 16 ساله اینقدر باهوش و باسواد است، که خط حزب را دقیقا درک می کند. آنوقت، تو خوانندۀ مثلا 45 ساله خجالت نمی کشی از اینکه این چیزها را نمی فهمی؟ و ….». این، دقیقا آغازی است برای توجیه هرآنچه به خورد خوانندگان داده می شود.
باری، در این مقاله چنین می خوانیم:
«اسلوب لنینی تجزیه و تحلیل واقعیتها رمز موفقیت است. به همین سبب، بایسته است کمونیستهای جوان رویکرد ماتریالیستی- دیالکتیکی لنینی را فراگیرند».
اما بیایید بدرستی ببینیم این «اسلوب لنینی»، که از «ماتریالیسم-دیالکتیک لنینی» سرچشمه گرفته است، چیست. آیا این همان «ماتریالیسم دیالکتیکی» کارل مارکس و فردریش انگلس است، یا گونه ای « روش لنینی» است، که اساسا با «دیالکتیک» هیچ پیوندی ندارد و «ماتریالیسمش» نیز ایدآلیسم «سوبژکتیو» می باشد؟ و بسیار جالب است اگر به همین گفتاورد از استالین اشاره کنیم، که در نوشتار مورد اشارۀ ما بازتاب یافته است. استالین گفته است:
«لنین، یک مارکسیست است و البته، که مارکسیسم اساس جهان بینی اوست».
با خواندن این جمله؛ استدلال و نتیجه، پی می بریم، که استالین چشم-بسته غیب گفته است: لنین، مارکسیست است، و نتیجه گرفته است؛ مارکسیسم، اساس جهانبینی اوست! به به! یعنی بسا امکان دارد کسی مارکسیست باشد، اما اساس جهانبینی او مارکسیسم نباشد،- مانند توده ایهای خودمان، که اسلام، اساس جهانبینی ایشان می باشد!
استالین سخن خود را اینگونه ادامه می دهد:
«اما از این نکته چنین مستفاد نمی شود، که تشریح لنینیسم باید از شرح اصول مارکسیسم آغاز شود. تشریح لنینیسم بمعنی همان آثار خاص و جدید لنین است که به گنجینه جامع مارکسیسم افزود و با نام او مترادف است. من در سخنرانی های خودم در باره اصول لنینیسم فقط این مفهوم را بیان خواهم کرد» (و. ی. استالین، مجموعه آثار، جلد ۶، ص. ۶۹، چاپ روسی، مسکو، ۱۹۴۷).
آیا از این ساده تر می شود به رد هرگونه مطالعۀ آثار مارکس-انگلس و جلوگیری از مقایسۀ آنها با پرت و پلاهای لنین فرمان داد؟ استالین ابتدا فرضی را بدون اثبات مطرح می کند-«لنین، مارکسیست است و البته، که مارکسیسم اساس جهان بینی اوست»- و سپس ادعا می کند، که گویا « از این نکته چنین مستفاد نمی شود، که تشریح لنینیسم باید از شرح اصول مارکسیسم آغاز شود»! یعنی برای شناختن لنینیسم، تنها باید آنچه را لنین نوشته و انجام داده فراگرفت و بس، آنهم نه همۀ آثار لنین، بلکه «آثار خاص و جدید لنین»! یعنی آثار اولیۀ لنین را نمی بایست به حساب آورد، زیرا چندان هم «مارکسیستی» نیستند. اما دقیقا کدام آثار «آثار خاص و جدید» لنین را می بایست به «گنجینۀ جامع مارکسیسم» افزود؟ اما، نام این را نیز می بایست «ادامۀ مارکسیسم» نامید، که همان «لنینیسم» می باشد. به سخنی دیگر، تبیین چنین مکتبی را هم، مسلما می بایست در سخنان استالین جست! آیا چرندتر از این سخن می توان یافت؟
استالین ضمن توضیح توجه لنین نسبت به تئوری نوشت: «ممکن است روشن ترین بیان اهمیت بزرگی که لنین به تئوری قائل بود، این واقعیت باشد که هیچ کس باندازه لنین به این وظیفه جدی نپرداخت که از مهمترین آثار علمی مربوط به فلسفه ماتریالیستی از زمان انگلس تا لنین استنتاج نموده و از جریانهای ضد ماتریالیستی که در میان مارکسیستها پیدا شده بودند، انتقاد جدی بنماید».
لازم به توضیح است، که جمله های بالا را آقای شیری اینگونه ناپخته ترجمه کرده است، اما فکر می کنیم معنی روشن است.
ملاحضه فرمودید؟ می گوید: «از زمان انگلس تا لنین» هیچکس پیدا نشد، که علیه «جریانهای ضد ماتریالیستی» انتقادی جدی بنماید!!!! استالین آنموقع ها هنوز کودکی بیش نبود، که پلخانوف نقدهای خودش را در دفاع از دیدگاه مارکسیستی متوجه نارودنیسم نموده بود، و سپس نیز استالین در دوران جوانی خودش تا این اندازه نتوانسته بود رشد بیابد، که بتواند نقدهای پلخانوف بر مواضع برنشتاین، کنراد اشمیدت و کارل کائوتسکی و… را دریابد. افزون بر این، پلخانوف و دوستانش در گروه «آزادی کار» دقیقا «خداجویان» و «سازندگان دین پنجم» را زیر نقدهای کوبندۀ خود گرفته بودند؛ همانهایی، که با لنین در«اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» و سپس نیز، در چارچوب حزب کذایی «بلشویک» دوست بوده و همکاری می کردند. بهتر می بود استالین و استالینیستها ،همچنین توده ایهای خط امام نگاهی به نقدهای پلخانوف می انداختند، پیش از آنکه آبروی خود را با چنین سخنان پوچی به باد دهند.
بگذارید توضیحی کوتاه دربارۀ پایۀ اندیشۀ «خداسازان» و پایه گذاران «دین پنجم» بدهیم: می دانیم کارل مارکس دیالکتیک هگل را در دیدگاه ماتریالیستی به کار انداخت و مارکسیسم هرگز نمی تواند «دین» بشود. اما این فعالان «دین پنجم» می خواستند مارکسیسم را به «دین پنجم» جهانی تبدیل کنند! اکنون پرسش این است: اگر لنین اهمیت بسیاری برای تئوری قائل بود، چگونه توانسته بود با ایشان در چارچوب سازمان سیاسی به همکاری ادامه دهد؟ اگر «دین، افیون توده هاست»، آیا مارکسیسم می تواند «دین پنجم» باشد؟ اگر چنین ایده ای را اعضای حزب و سازمانی تبلیغ کنند، آیا آن سازمان را می توان سازمانی «مارکسیستی» نامید؟
استالین ادامه می دهد: «انگلس می گفت که ماتریالیسم ناچار است با هر کشف بزرگ تازه، شکل نوینی به خود بگیرد. بر همه معلوم است که این فقط لنین بود که بموقع خود این وظیفه مهم را در کتاب ارزشمند خود تحت عنوان ماتریالیسم و امپریئوکریتیسیسم بسرانجام رساند. واضح است پلخانوف نیز که همیشه علاقمند بود «بی اعتنایی لنین نسبت فلسفه» را به سخره بگیرد، حاضر نشد دست به انجام چنین کاری بزند (ی. و. استالین، مجموعه آثار، ص. ۹۰، چاپ روسی، مسکو، ۱۹۴۷).
یکی پیدا نشد بگوید، این دو موضع چه ربطی به یکدیگر دارند. انگلس گفته است:«ماتریالیسم ناچار است با هر کشف بزرگ تازه، شکل نوینی به خود بگیرد»، و استالین این را به نقد امپریوکریتیسیسم می چسباند!!! آیا این کتاب لنین «کشف بزرگ تازه ای» بوده است و ماتریالیسم را دگرگون کرده است؟ مثلا؛ پس از کشف آهن، دوران نوینی در صنعت و زندگی بشر آغاز شد. با کشف کائوچو، پلاستیک و ملامین و … چهرۀ صنعت و زندگی بشر دگرگون شد. با کشف گردش زمین به دور خورشید، با کشف قوۀ جاذبۀ زمین و … دیدگاه ماتریالیسم و فلسفه بطور کلی، دگرگون گشت. آیا کتاب لنین همین نقش را داشته است؟ می بینیم استالین اصولا درک نمی کند، که این دو موضوع ربطی ندارند، بلکه خواسته است چیز غلنبه -سلنبه ای بگوید و همگان را شگفتزده کند. استالین نمی توانست این را درک کند، که اصولا بحثی، که در «امپریوکریتیسیسم» انجام شده بود، در اجزای خودش، در این و آن گوشه از فلسفه، پیشتر مطرح شده و پاسخ خودش را هم گرفته بود. بنابر این، گرچه این چیزی نوین بود، در جزء-جزء خودش تکراری بود. با اینهمه، پرداختی نوین را می بایست استادی پاسخگو باشد، نه کسی، که گردآورنده است.
برای آنکه بهتر بتوانیم این اثر لنین-«ماتریالیسم و امپریوکریتیسیم» را بررسی کنیم، می بایست به چند نکته توجه داشته باشیم:
یکم آنکه؛ برخی از پیروان این اندیشه، که زیر تاثیر ماخ-آواناریوس قرار داشتند (بوولگاکوف، بردیایف، باگدانوف، بازاروف، لووناچارسکی، مِرِژکوفسکی و …) در مجموعۀ ادبی «وِخی» (علائم راه) قلم می زدند، از دوران فعالیت در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» با لنین همراه بودند و نه تنها در همان دوران به اینگونه گرایشها سرگرم بودند، بلکه در همۀ دوران پیدایش و فعالیتهای «بلشویسم» کذایی، که در واقع و به اعتراف خود لنین، «منشویسم» بود، همواره همین خط را در صفوف حزب لنینی دنبال می کردند و لنین هرگز از آنها جدا نشد-یعنی برای لنین، اتحاد سیاسی و تاکتیکهای حزبی مهمتر از ماهیت ایدئولوژیک-فلسفی اعضای حزب بود. همین نیز خشت کج زیربنای «بلشویسم» بود، که سرانجام به فروپاشی اتحاد شوروی انجامید. برای آشنایی بیشتر با این نکته، خوانندگان می توانند به مقاله های همین قلم -«پایه های اندیشۀ حزبی و صنفی»-مراجعه کنند.
دوم آنکه؛ همانگونه، که هر اثری ادبی، هنری، سیاسی و … دارای پیشزمینه ها و چرایی پیدایش خود می باشد، این اثر لنین نیز دارای پیشزمینه هایی بود. اصولا استالین به احتمال قوی، نمی دانست، که داستان پیدایش جزوۀ لنین چیست، و هم از این روی است، که در ارزیابی و ارجگذاری این اثر لنین بسیار غلو کرده است:«هیچ کس باندازه لنین به این وظیفه جدی نپرداخت که از مهمترین آثار علمی مربوط به فلسفه ماتریالیستی از زمان انگلس تا لنین استنتاج نموده و از جریانهای ضد ماتریالیستی که در میان مارکسیستها پیدا شده بودند، انتقاد جدی بنماید».
کسی، که با ادبیات مارکسیستی آن دوران آشنایی داشته باشد، اینهمه غلو را نمی تواند بپذیرد. این اثر لنین، حتی بدون توجه به ادبیات آن دوره، مستقلا، در چنان ترازی از اندیشۀ فلسفی قرار ندارد، که مثلا بتواند هرکدام از آثار فلسفی فیلسوفان را تداعی کند. کسی، که با ادبیات مارکسیستی آن دوران آشنایی داشته باشد، حتما می داند، که لنین منتظر واکنش پلخانوف بود، و از سوی گروه پلخانوف چندین نقد علیه «امپریوکریتیسیسم» باگدانوف و دیگر بلشویکهای نزدیک به لنین انتشار یافته بود. با اینهمه، پلخانوف و دوستانش به این موضوع چندان اهمیتی نمی دادند، که مثلا آنرا در ردیف نخست گذارده و پیروانش را بیش از آنچه نیاز است، بزرگ کنند. افزون بر این، پلخانوف پیشتر در سلسله گفتارهایی به نام «کند و کاوهای دینی در روسیه»، از زاویۀ «ماتریالیسم تاریخی» و «دینشناسی» به دیدگاههای نویسندگان مجموعۀ «وِخی» (بردیایف، لوناچارسکی و …) و دیدگاههای ماکسیم گورکی و …. پرداخته بود. موضوع دیگر، بیماری شدید پلخانوف بود. همچنین، در همان روزها، پلخانوف سرگرم آماده سازی اثر بسیار ارزندۀ خودش -«تاریخ رشد اندیشۀ اجتماعی در روسیه»- بود. و اما، آنچه لنین در کتاب خودش گردآوری کرد، همانا کپی برداری از مجموعۀ اینگونه نقدها، و همچنین برداشت از کتابهایی بود، که از چرنوف، رهبر اس-ارها به وام گرفته و از روی آنها کپی برداری کرده بود،- یعنی خود لنین کتابهای فلسفی و اینگونه مباحث را در میان کتابهای خودش نداشت، زیرا اصولا به مباحث فلسفی اهمیتی نمی داد.
استالین به این نمی توانست بیاندیشند، که چه شد، که لنین در سال 1913 به فکر نوشتن این جزوۀ به اصطلاح «فلسفی» افتاد، نه پیش از آن. و چرا پس از نوشتن این جزوه، بازهم با باگدانوف، لوناچارسکی و دیگران در چارچوب حزب بلشویک به همکاری ادامه داد؟ نه، استالین نمی توانست به این چیزها فکر کند، همانگونه، که توده ایهای ما نمی توانند.
لنین به کنار! فرض کنید در حزب و سازمان شما خوانندگان، چندین تن عضو باشند، که طرفداران فلسفۀ نئوکانتیسم باشند، نیتچه گرا باشند، دین اسلام را تبلیغ کنند، حاجی و حجةالاسلام باشند، و یا حتی دیندار واقعی نباشند، اما دین را در حد….. پذیرفته باشند، ماتریالیسمشان ایدآلیسم سوبژکتیو باشد، در سیاست هم التقاطی باشند- به موارد دیگر رفتارهای نادرست اجتماعی اینگونه بلشویکها؛ مانند باگدانوف، کراسین، رادک، پارووس، شائومیان و غیره نمی پردازیم و می خواهیم خودمان را در چارچوب نگاه ایدئولوژیک-فلسفی بلشویکها نگه داریم. آیا واقعا شما حاضر هستید چنین عناصری را در چارچوب حزب و سازمان خودتان بپذیرید و با آنها همکاری کنید؟ فکر می کنم این پرسشی بسیار ساده می باشد. آیا شما، در چنین صورتی، 20 سال با چنین کسانی در یک سازمان و حزب همکاری می کنید و اینگونه همکاری را نیز در چارچوب روش مارکس-انگلس ارزیابی خواهید کرد؟
اکنون بگذارید ببینیم چه چیزی را می توان «کشف جدیدی» نامید، که ماتریالیسم را «دگرگون» می کند
گئورگی پلخانوف در-«آنارشیسم و سوسیالیسم»- (ترجمۀ نگارنده از روسی) بررسی دیدگاههای آنارشیستی را از سوسیالیستهای تخیلی و گرایش «تمامیت خواهانۀ» آنها آغاز نموده و نشان می دهد، که نخستین تلاشهای این دسته از اندیشمندان، که در دوران پیش از انقلاب صنعتی می زیستند، تلاشی اتوپیستی برای پاسخگویی به پرسشهای زمان خود بود. هنوز طبقۀ کارگر همچون فاکتوری مشخص و تعیین کننده در روابط اجتماعی هویدا نشده بود، و طبعا، سوسیالیسم آن اندیشمندان، سوسیالیسمی تخیلی بود. نمایندگان سوسیالیسم تخیلی برای ارائۀ توضیحی کلی برای جامعه و دستیابی به راه حلی برای زدودن تضادهای اجتماعی سربرآورنده در شرایط نوین تلاش می کردند. آنان همه چیز را به «طبیعت انسانی» ارجاع داده و در پی «قانونگذاری مطلقا کاملی» بودند، که پاسخگوی همۀ مشکلات جامعه باشد. پلخانوف اتوپیسم این اندیشمندان را اینگونه توضیح می دهد:«اتوپيست کسی است، که سازمان اجتماعی کاملی را در نظر دارد، که بر پايۀ معياری تجريدی بنا می شود».(تاکید از پلخانوف). در این میان، هم سوسیالیستهایی بودند، که خواهان برقراری «برابری» در جامعه بودند، و هم کسانی مانند مورلی، که مردم را «کودن، نادان، تنبل يا زير تاثير هر شور شديدی که باشد» معرفی نموده و «پروژۀ دربارۀ مساوات» را از آن پروژه هايی می دانست، که «بيش از هر چيز با خوی انسان در تضاد است». مورلی بر این باور بود، که «مردم يا برای فرمانروایی به دنيا می آيند، يا برای فرمانبرداری»، و این را «قانونی الهی» می دانست. روشن است، که در اینجا نمایندگان اتوپیسم اجتماعی به دو اردوگاه متخاصم تقسیم می شدند، اما نقطۀ مشترک هر دوی این جناحهای متخاصم بر پایۀ باور به «طبیعت انسانی» بود و از طبیعت انسانی برای رد و یا تایید «ذات» انسان در پذیرش «خیر و شر» بهره می جستند.
پلخانوف دیدگاه مارکس را در برابر دیدگاه آنارشیستها اینگونه تشریح می کند: «از نظر مارکس، روابط حقوقی، همانند اشکال دولتی، نمی توانند نه خودبخود، نه بعنوان فراوردۀ به اصطلاح پيشرفت همگانی روح بشريت توضيح داده شوند. آنها ريشه در آن شرايط مادی زندگی دارند، که مجموعۀ آنها را هگل به پيروی از انگليسی ها و فرانسوی های سدۀ هژدهم، در اصطلاح کلی «جامعۀ مدنی» متحد کرد. اين تقريبا همان است، که گيزو می انگاشت، هنگامی، که او در پژوهشهای تاريخی خود می گفت، که ساختارهای سياسی ريشه در «روابط مالکانه» دارند.». می دانیم، که گیزو نتوانست از راز این «روابط مالکانه» پرده بردارد، زیرا او هم می کوشید از«طبیعت انسانی» کمک بگیرد.
پلخانوف ادامه می دهد:«برای مارکس اين «شرايط» هيچ چيز رمزآلودی در خود ندارند. آنها بوسيلۀ موقعيت نيروهای توليدی مشخص می شوند، که هر جامعۀ مشخصی آنها را تنظيم می کند: «آناتومی جامعۀ بورژوایی را می بايد در اقتصاد سياسی جستجو کرد». و سپس گفتاوردی از مارکس را می خوانیم، که ساده ترین و بهترین توضیح می باشد:
«مردم در توليد اجتماعی فراورده های لازم برای زندگيشان، وارد روابط مشخص ناگزير خارج از ارادۀ خود- در روابط توليدی مطابق با سطح مشخص پيشرفت نيروهای مادی توليديشان- می شوند. مجموعۀ اين روابط توليدی، ساختار اقتصادی جامعه را پديد می آورد، آن پايۀ واقعی، که رويش روبنای حقوقی و سياسی گذارده می شود و اشکال مشخص آگاهی های اجتماعی در تطابق با آن قرار می گيرند. شيوۀ توليد ابزار مادی هستی شرايط روند اجتماعی، سياسی و بطور کلی روانی را فراهم می آورد. انديشۀ مردم شکل نحوۀ زندگيشان را تعيين نمی کند، بلکه برعکس، نحوۀ زندگی اجتماعی آنها شکل انديشه شان را تعيين می کند(تاکید از پلخانوف). نيروهای مادی توليدی جامعه در مرحلۀ معينی از پيشرفت خود با روابط موجود توليدی، يا با خدمتگذاران آن، که تنها بوسيلۀ عبارت حقوقی روابط مالکيت به آن خدمت می کنند، که در بطن آنها اين نيروهای توليدی رشد يافته اند، وارد تضاد می شوند. از اشکال رشد نيروهای توليدی، اين روابط تبديل به پابندشان می شوند. آنگاه دوران انقلاب اجتماعی فرامی رسد.»(کارل مارکس، «در نقد اقتصاد سیاسی»، برلین، 1859).
اکنون توجه کنیم و ببینیم آیا واقعا همانگونه، که استالین ادعا کرده است، کتاب لنین «کشف جدیدی» در بر داشته است، که ماتریالیسم را «دگرگون» نموده است؟ کتاب لنین، دست بالا را، که بگیریم، پدافند خوبی بود، در برابر ایدآلیسم. آیا این را می توان «کشف جدید و دگرگون کنندۀ ماتریالیسم» نامید؟ مقایسه کنیم:
گئورگی پلخانوف در این اثر خود دگرگونی ایجاد شده بوسيلۀ مارکس در علوم اجتماعی را با دگرگونی ايجاد شده بوسيلۀ کوپرنيک در ستاره شناسی مقايسه می کند و می گوید: «انسان در دفاع از موجوديت خود، از بيرون بر طبيعت تاثير گذاشته و به همين وسيله طبيعت خودش را نيز تغيير می دهد. تاثير انسان بر طبيعت پيرامون، وجود وسايل معين توليد، روابط توليدی معينی را متصور می شود. وابسته به خوی ابزار توليد موجود، مردم در رابطه بايکديگر در روند توليد قرار می گيرند(زيرا اين روندی اجتماعی است)، در اين يا آن روابط متقابل و وابسته به روابط در روند اجتماعی توليد، عادات آنها، احساس آنها، تمايلاتشان، نحوۀ انديشيدن و کردار- در کوتاه سخن، همۀ طبيعتشان به شکل های ديگر درمی آيد. بدين ترتيب، جنبش تاريخی بوسيلۀ طبيعت انسان توضيح داده نمی شود، بلکه برعکس، طبيعت انسانی زير تاثير جنبش تاريخی، به شکل ديگری درمی آيد». و دقیقا در همین نکته است، که اتوپیسم کنار نهاده شده و دیدگاهی دانشورانه جای آنرا می گیرد. تا امروز هیچ مکتبی نتوانسته است این دیدگاه را رد کرده و چیز دیگری را جایگزینش نماید. معیار ما برای سنجش رفتارهای اجتماعی از همین دیدگاه برمی خیزد. اینک پس از 38 سال، که از حاکمیت جمهوری اسلامی می گذرد، همۀ اخلاقیات و رفتارها، هنجارها و ناهنجاریهای اجتماعی را در پیوند با ویرانی تدریجی، آگاهانه و برنامه ریزی شدۀ زیرساختهای اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی-روانی کشورمان شاهد هستیم. تباهی تدریجی کشور و مردممان در پیوند مستقیم با تباهی همین ساختارهای اجتماعی می باشد. بنا بر این، «طبیعت انسانی» و یا «ذات» فاکتور مستقل و از پیش تعیین شده ای نیست، که در هر شرایط و هر زمانی تغییرناپذیر بماند. این است آن «کشفی»، که ماتریالیسم را «دگرگون» کرد.
ادامه دارد