اوگوست بِبِل

اوگوست بِبِل

اوگوست بِبِل

مترجم فرزین خوشچین

ترجمه از روسی

توضیحات درون کروشه [] از مترجم است.

گ. و. پلخانوف

جلد شانزدهم مجموعۀ آثار

با ویراستاری د. ریزانوف

انتشارات دولتی مسکو-لنینگراد 1928

Август Бебель

اوگوست بِبِل

نامه به هیات تحریریۀ «سوریمِنی میر» (جهان امروز)

شمارۀ 8، سال 1913

شما از من مقاله ای دربارۀ آگوست ببل می خواهید. اکنون دیگر من وقت آزاد بسیار کمی دارم. اما نمی توانم خودم را از لذت وقف چند صفحه برای یادبود کسی محروم کنم، که حتی دشمنان سیاسیش به او احترام می گذاشتند و من چندی عادت داشتم در برخی روابط به او همچون آموزگار خودم بنگرم.

یک

کمتر فرصتی چنین پیش می آید، که بازگو کنیم بِبِل در 22 فوریۀ 1840 زاده شد، و اینکه فرزند افسری دون پایه بود، او در جهان پهناور ما پرولتری شد به معنای کامل کلمه؛ و اینکه او بسیار زود یتیم شد و پیشه اش تراشکاری شد، و اینکه او جوان بیست ساله ای بود، که به جنبش کارگری پیوست، اما در آغاز او دشمن سوسیالیسم بود و تنها رفته-رفته آموزۀ آن در او نفوذ کرد و با انرژی کمیاب و نبوغ برجسته ای تا روز مرگ خود، از آن به دفاع برخاست. اینها و همۀ چیزهای مانند این را خوانندگان ما پیشتر می دانستند، و اگر نه، آنگاه مسلما، بیدرنگ پس از مرگ این تراشکار نابغه از شرحیات روزنامگان دانسته اند. بنا بر این اجازه دهید از تکرارهایی، که نیازی بدانها نیست بپرهیزم و روی آن جنبه های فعالیت باشکوه او تاکید کنم، که روزنامگان روزانۀ نه تنها روسیه، بلکه همچنین، برون مرز نیز بسیار کم دربارۀ آن سخن گفته اند.

چه کسی کتاب آگوست بِبِل-«زن و سوسیالیسم»- را نخوانده است؟ و یا، دست کم، چه کسی چیزی دربارۀ آن نشنیده است؟ این کتاب در آلمان تا 60 بار منتشر شده و تقریبا به همۀ زبانهای جهان متمدن ترجمه شده است. یادبودهای بِبِل (“Aus meinem Leben”) ، که متاسفانه ناتمام مانده است، در نسخه های بسیار زیادی منتشر شده و با علاقۀ تسخیرکننده ای خوانده می شود. در کوتاه سخن، این آدم با نبوغ سرشار طبیعی، بعنوان نویسنده، بسیار سرشناس بود. او بازهم بیشتر بعنوان کنشگر سیاسی سرشناس بود. و کمترین شکی هم در این نیست، که فعالیت سیاسی او بسیار برجسته تر از فعالیت ادبی او بود. او پیش از هرچیز، نمونۀ سیاسی بود. افزون بر این، ضمنا یادآور می شوم، که هنگام خواندن آن بخش از خاطراتش به چشم می آید، که به سالهای جوانیش مربوط می شود. خاطراتش بروشنی نشان می دهد، که گرایش به فعالیتهای سیاسی پیشتر نزد او پدیدار شده و نیرومندتر از گرایش به کارهای دانشورانه و ادبی می گشت. بویژه، نخستین گردهمایی مردمی، که او در آن حضور داشت،-گردهمایی 19 فوریۀ 1861 در لایپزیگ،- غریزۀ سخنران سیاسی را در او بیدار کرد- افزون بر این، نه تنها سخنران سیاسی را، بلکه همچنین پرولتر را. برخی از کارگران هم  در آن گردهمایی سخنرانی داشتند، که با نظر سخنران، پروفسور هیرتسِل [Salomon Hirzel 1804,-1877] مخالفت کرده بودند. بِبِل می گوید: «گرچه من با این سخنرانان موافق نبودم، اما روی من تاثیر شدیدی گذارد، که کارگران می توانند با چنین نیرویی علیه آدمهای دانشمند برخیزند، و من نیز دلم خواست اینچنین بتوانم سخن بگویم».

{“Aus meinem Leben”. Zweite durchgesehene Auflage. Stuttgart 1911. T. I, S. 52.}.

اما اگر این درست باشد، که در بِبِل فعال سیاسی همواره برتری داشت بر نویسنده، آنگاه به همان اندازه درست است، که فعالیت سیاسی او هرگز  به تراز امپیریسم کوته نظر تنزل نکرد. این فرزند مردم، که آموزش خود را بیشتر به زندان وامدار بود، تا به دبستان، بخوبی ارزش تئوری را می دانست. او شانس آورد، که با یاری لیبکنشت، چنان رهبرانی را در حوزۀ تئوریک پیدا کند، که  به او امکان دادند با پیشتازترین ایدۀ دوران ما فعالیت عملی خود را روشنایی ببخشد. مارکس و انگلس چنین رهبرانی برای او بودند. آنگونه، که می دانیم، مارکس و انگلس ماتریالیستهایی بودند، که توانستند از نقطه نظر ماتریالیستی نه تنها بر طبیعت، بلکه همچنین بر تاریخ بنگرند. بدینوسیله آنها، برای نمونه، از ماتریالیستهای فرانسوی سدۀ هژدهم و حتی از فویرباخ متفاوت بودند. فویرباخ، که در قیام خودش علیه هگل، اعلام داشته بود، نه آگاهی هستی را تعیین می کند، آنگونه، که مطابق با ایدآلیسم است، بلکه برعکس، هستی آگاهی را تعیین می کند،- [با اینهمه] فویرباخ مطابق با دیدگاه خودش بر نیروهای محرکۀ تکامل اجتماعی، بسیار نزدیک به ایدآلیسم تاریخی روشنگران فرانسوی بطور کلی، و ماتریالیستهای فرانسوی بویژه سدۀ یاد شده باقی مانده بود. سرانجام روشن شد، که نزد او، همانگونه، که نزد آنها، «نظریه» جهان را اداره می کند. از همین روی، ماتریالیسم او،- همانند ماتریالیسم فرانسوی،- ناپیگیرانه بود: نزد او روبنای ایدآلیستی بر پایۀ ماتریالیستی بنا شده بود. خود او این را با این واژه ها بیان کرده بود:

“Rückwärts stimme ich den Materialisten bei, aber nicht vorwärts

[به پس، من با ماتریالیستها موافقت دارم، اما نه به پیش](یعنی او با ماتریالیستها تنها تا نقطۀ معینی، تنها در این موافق بود، که به طبیعت مربوط می شد، و از این نقطه، جایی، که سخن بر سر تکامل جامعه می باشد، فویرباخ نقطه نظر ماتریالیستی را ترک می کرد.). این ناپیگیری، که در جهانبینی ماتریالیستهای دوران گذشته دوگانگی ایجاد کرده بود، تنها در ماتریالیسم مارکس و انگلس کنار گذارده شد. خدمت عمده، و واقعا عظیم این ماتریالیسم شامل آشکارسازی این موضوع است، که آگاهی، نه تنها در طبیعت، بلکه همچنین در تاریخ ، بوسیلۀ هستی تعیین می گردد. تنها از آن زمان، که این حقیقت فوق العاده مهم کشف شد، ماتریالیسم به جهانبینی استوار و پیگیرانه ای تبدیل گشت. این جهانبینی استوار و پیگیرانه از سوی ایدئولوگهای بورژوازی با همدردی رو به رو نشد. اما ایدئولوگهای پرولتاریا، می توان گفت، بطور غریزی به سوی آن کشیده شدند، زیرا زیر تاثیر بورژوازی قرار نداشتند. بِبِل در شمار آن ایدئولوگهای پرولتاریا بود، که از اندیشیدن پیگیرانه نمی ترسیدند. از همین روی، بِبِل تاثیر بورژوازی را در حوزۀ  اجتماعی-سیاسی از روی خود دور افکنده، یعنی سوسیالیست شده بود، و ظاهرا، در جوانی همچنین به فکر ماتریالیسم به شکل نوین آن، تا ماتریالیسم مارکس و انگلس رسیده بود. به هر روی، هنگامی، که در پایان سدۀ گذشته مباحثۀ پیروان این اندیشمندان با به اصطلاح رویزیونیستها آغاز شد و هنگامیکه من در روزنامگان آلمان برای دفاع از ماتریالیسم علیه کُنراد اشمیدت دست به قلم شدم، که پشت «فلسفۀ انتقادی» سنگر گرفته و فلسفه را خوب درک نکرده بود،- بِبِل در نشریات اعلام داشته بود، که گرچه او کمتر فرصت داشته است به مسائلی از این دست بپردازد، اما فکر می کند حق به جانب من می باشد. نیازی نیست بگویم چگونه این همدردی بِبِل در آن زمان، که بسیاری از همفکران ظاهرا استوار، آغاز به تزلزل کرده بودند، برایم باعث شادمانی بود…

اما مارکس و انگلس به کار اندیشۀ تئوریک بسنده نکردند، هر اندازه هم این کار به نمایندگی آنها ثمربخش بود. این کاملا قابل توجه است، که در همان به اصطلاح تزهای دربارۀ فویرباخ، نوشته شده در بهار 1845، مارکس این موضع را گرفته است: «فیلسوفان به این یا آن گونه تنها جهان را شرح داده اند، اما موضوع بر سر این است، که آنرا تغییر دهیم». روشن است، که تغییر دادن جهان جز از راه فعالیت عملی، ناشدنی است. و می دانیم، که مارکس و انگلس زمان و نیروی بسیاری را وقف این فعالیت کردند. همانگونه، که گفته ام، بِبِل، که پیش از هرچیز، فعال عملی بود، بسیار کمتر می توانست از تئوری خرسند شود. ممکن نیست دچار غلو شوم، اگر بگویم، که تئوری برای او دارای ارزش بود، بطور عمده، از این روی، که به او کمک می کرد مسائل عملی را درک کند. او از تئوری همانند مشعلی استفاده می کرد، که راه سیاسی را برایش روشن می نمود. اما او هرگز این مشعل از دست رها نکرد. نمی دانم آیا تا کنون در سوسیالیسم بین الملل فعال عملی دیگری بوده است، که همانند بِبِل اینچنین نیکو این موضع اصلی ماتریالیسم را در سیاست به کار برده باشد، که نه آگاهی هستی را تعیین می کند، بلکه هستی آگاهی را تعیین می کند.

                                                                    دو

تا زمانی، که فعال سیاسی باورمند است، که «عقیده» بر جهان فرمانروایی دارد، او در پرنسیپهای راهبردی خودش نیروی مستقل تاریخی را می بیند، که می تواند همه چیز را، حتی نامساعدترین شرایط مکان و زمان را از میان بردارد. روشنگران فرانسوی سدۀ هژدهم روی این واژه ها پافشاری می کردند: “la raison finit toujours par avoir raison” (خرد همواره محق می باشد)، (بازی با واژه ها در اینجا این است، که مفهوم بر حق بودن با واژه های avoir raison بیان می شود، یعنی خرد داشتن؛ بدین ترتیب، مستفاد می شد، که خرد همواره به این پایان می یابد، که خرد دارد. این بازی با واژه ها را جامعه شناسان سوبژکتیو ما با طیب خاطر تکرار می کرده اند. از نقطه نظر ماتریالیسم پیگیرانه، خود خرد میوۀ تکامل تاریخی می باشد. از همین روی، نتیجه گیریهای معین خرد،- یعنی همۀ پرنسیپهای سیاسی،- همواره، اهمیتی، نه مطلق، بلکه تنها اهمیتی نسبی، شرایط معین مکان و زمان را دارا می باشند. فعال سیاسی، که ماتریالیسم تاریخی را بخوبی فرا گرفته است، هرگز به اتوپیسم گرایش نخواهد داشت. بدینوسیله توضیح داده می شود، که فعالیت سیاسی بِبِل، که سرسختانه مواضع اساسی ماتریالیسم مارکسی را داشته است، هرگز حتی در کمترین اندازه ای اتوپیستی نبود. به مفهومی، او از میان همۀ سیاستمداران «واقعگرا»، «واقعگراترین» بود. مسلما، تنها به مفهومی. سیاستمداران واقعگرا معمولا دارای مشخصۀ کوته نظری وحشتناکی می باشند. ایشان می فهمند، که اهمیت هرگونه پرنسیپ سیاسی موجود با شرایط مکان و زمان تعیین می شود. اما ایشان تنها شرایط امروز را می بینند، بدون آنکه به هیچوجه شرایط آینده را تشخیص بدهند. از اینکه ایشان امروز عملگرا هستند، فردا یا پس فردا بیش از اندازه غیرعملگرا می باشند. ایشان، که دشمنان مصمم اتوپیسم هستند، خودشان اتوپیست می باشند، اما تنها اتوپیستهایی واپسگرا. برای اینکه در جستجوی نمونه دور نرویم، می توانیم به به اصطلاح رویزیونیستها اشاره داشته باشیم. آنها از ته دل تلاش می کنند سیاستمداران واقعگرایی بشوند، اما آنها کوته نظر هستند. زاویۀ دید اجتماعی-سیاسی ایشان هرگز به آنسوی مرزهای روز جاری بسط نمی یابد. از همین روی، تقریبا هر روز تازه ای غیرعملگرایی شگفت انگیزِ عملگراییِ خیالیِ ایشان را بروشنی آشکار می کند. مباحثه دربارۀ شرکت سوسیالیستها در دولت بورژوایی را به یاد بیاورید. رویزیونیستها با افسوس به مارکسیستها نگاه می کردند، که شرکت میلران در دولت والدِک-رووسو را دست کم، ناهنگام ارزیابی می کردند. ایشان در چنین رابطه ای با مینیستریالیسم سوسیالیستی، دکترین کاملا نابخشودنی را می دیدند. و نمی توان اعتراف نکرد، که شرکت سوسیالیستها در دولت بورژوایی می بایست به نظرشان کار بسیار سودمندی می رسید، تا زمانی که ایشان درک خودشان را به مسائل عملی برخاسته از همان لحظه محدود می کردند. در همان کشوری، که این «تجربۀ سوسیالیستی» انجام شده بود، ارتجاع در زمان دادگاه دریفوس بسیار سرافراز بود. ایستادگی در برابرش، واقعا هم سودمند بود. تنها مانده بود تبیین آن شرایطی، که ایستادگی در آن می توانست نیرومندترین به نظر برسد. در نگاه نخست به نظر می رسید، که پرولتاریا در شرایطی نیرومندترین خواهد بود، که برای مبارزه با ارتجاع، به تنگاتنگترین وجهی تلاشهای خودش را با تلاشهای بورژوازی جمهوریخواه متحد کند. شرکت سوسیالیستها در کابینۀ بورژوازی از سوی رویزیونیستها دقیقا همان شیوۀ تولید اتحاد تلاشهای سیاسی این دو طبقه به نظر می رسید. این است دلیلش، که چرا رویزیونیستها روی چنین شرکتی پافشاری می کردند. ما این را در کنگرۀ بین المللی 1900 در پاریس دیدیم. اما آنچه نمی توانست سودمند و حتی لازم به نظر نرسد، تا زمانیکه ادراک سوسیالیستها به دستور روز محدود بود، از نقطه نظر آیندگی جنبش کارگری در جهانی کاملا دیگر به تصور می رسید. بدین ترتیب، سخت نبود پیشبینی کردن اینکه کابینۀ ائتلافی در این یا آن وضعیت در رابطه با مبارزۀ اقتصادی طبقاتی، که در جامعۀ امروزی بدون وابستگی به این یا آن همپیوستگیهای پارلمانی جریان دارد، مجبور خواهد بود موضعگیری کند. نه کمتر آشکار بود، که کابینۀ بورژوایی در این مبارزه دقیقا از بورژوازی پشتیبانی خواهد کرد، گرچه در ترکیبش اقلیت مشخصا سوسیالیستی قرار داشت. نزدیک زمان کنگرۀ پاریس 1900 دولت بورژوایی والدِک-رووسو، که میلران سوسیالیست را در ترکیب خود جای داده بود، دو بار به کارگران شلیک کرده بود: ابتدا در یکی از کُلُنی های فرانسوی (در جزیرۀ مارتینیک)، سپس در شالون-سیور-سون [در فرانسه]. چه تاثیری را می توانستند بگذارند، چه تاثیری این شلیکها به سوی کارگران فرانسوی می توانستند داشته باشند؟ کارگران از این شگفتزده نشدند، که فعالان سیاسی بورژوایی در هیات والدِک-رووسو طرف بورژوازی را گرفته بودند. این مطابق با نظم موجود بود. اما آنها را این وضعیت نمی توانست متنفر نکند، که در کابینۀ دولتی، که در طرف سرمایه داران ایستاده بود، آدمی سوسیالیست همچنان آرام نشسته بود. این می بایست آنها را نسبت به حزب سوسیالیست بی اعتماد کند. همان بی اعتمادی  را نیز پروپاگاند آنارشیستها یی  پشتیبانی و تحکیم می کرد، که هرگز فرصت آسیب زدن به سوسیالیستها را از دست نمی دادند. و ما در عمل می بینیم، که دقیقا از زمان «تجربۀ سوسیالیستی» بدنام میلران در فرانسه، سندیکالیسم آنارشیستی بسیار نیرومند شده و آشیانۀ بسیار مستحکمی در «کنفرانس سرتاسری کار» برای خود فراهم آورده است. در کوتاه سخن، از نقطه نظر آیندۀ جنبش کارگری زیانهای مینیستریالیسم سوسیالیستی می بایست بسیار جدی تر از سودهای موقتش در نظر گرفته می شدند، که رویزیونیستها را کور کرده بودند. این است، که چرا مارکسیستها، که چشم خود را بر دستور روز زمان آینده نبسته بودند، به میلران با ناباوری، و برخی از آنها نیز کاملا منفی برخورد می کردند. بِبِل در زمان کنگرۀ بین المللی پاریس بیمار بود و برای همین در آن شرکت نکرده بود. فکر می کنم اگر او آنقدر سر حال می بود، که به پاریس بیاید، آنگاه بیگمان، با پروژۀ قطعنامه ای مخالفت می کرد، که  راههای در روی بسیاری برای سیاست-بازی اپورتونیستی باز گذارده بود، و افسوس، که با اکثریت رای ها به تصویب رسید (گِد، والیان و برخی دیگر علیه آن رای دادند؛ در شمار این برخی ها، من و اِنریکو فِرری بودیم، که اکنون طرفدار پرشور شرکت سوسیالیستها در کابینۀ بورژوایی شده است. می گویند: زمان در حال تغییر است، و ما نیز با آن تغییر می کنیم. اما فِرری شتاب کرد تغییر کند، پیش از آنکه «زمان» تغییر کند…). اما این تنها گمانه زنی است، و فاکت این است. در کنگرۀ بین الملل در آمستردام (1904) بِبِل مخالف اصلی ژورِسِ سرسخت و نابغۀ مدافع سیاست کوته نظرانۀ اپورتونیسم بود. با اطمینان کامل می توان گفت، که اگر مارکسیسم بین الملل بر رویزیونیسم بین الملل در آمستردام پیروز شد، به اندازۀ بسیار زیادی این را وامدار بِبِل بود. ویژگی برجستۀ بِبِل، همچون فعال عملی، نیز در همین است، که سیاست او هرگز اپورتونیستی نبود. پیش از آنکه همچون مخالف ژورِس در آمستردام ظاهر شود، او بارها ضربه های سنگینی بر اپورتونیسم سوسیالیستی در آلمان وارد آورده بود: برخوردهای بیشمار او را با فولمار و مخالفت قاطعانۀ او را علیه برنشتاین در کنگرۀ حزبی سال 1899 در هانوفر را یادآور می شوم.

سه

براستی، درمیان عناصررادیکال حزب سوسیال-دمکراتیک آلمان اغلب کسانی یافت می شده اند، که از این دلگیر بودند، که بِبِل را معتدل می نامیدند، و آهی کشیده، افسوس می خوردند و اثبات می کردند، که «او دیگر آن آدم قدیمی نیست».  اما نرمش کنونی بِبِل آنها را تنها از این روی دلگیر کرده است، که خود ایشان اتوپیست باقی مانده اند. و هنگامیکه او علیه چنین کسانی برمی خاست،- و او همواره آنگاه با شدت علیه ایشان برمی خاست، که تهدید رانده شدن پرولتاریای آلمان به راهی دروغین وجود داشت،-مبارزۀ او با آنها چیزی نبود جز مبارزۀ سوسیالیسم دانشورانه با اتوپیستی در حوزۀ عمل پراکتیک. زمانهایی را به یاد بیاوریم، که مدتهاست گذشته اند. پس از تصویب قانون استثنائی رایشتاگ آلمان علیه سوسیالیستها (اکتبر 1878) بِبِل همراه با دیگر رهبران سوسیال-دمکراسی آلمان مجبور شدعلیه یوهان موست و همفکرانش برخیزد. اما موست و کسانیکه تاکتیک به اصطلاح رادیکال او را تایید می کردند، چه می خواستند؟ آنها از حزب خود می خواستند، که به فعالیت انقلابی  کنونی گذار کند، که در زمان بسیار کوتاهی آنها را به آنارشیسم رسانده است.آیا نیازی هست، که بگوییم نه «موستی ها»، بلکه بِبِل، لیبکنِشت و دیگر رهبران بر حق بودند، که می دانستند نه هرکس انقلابی واقعی است، که «انقلاب!»، «انقلاب!» می گوید؟ جنبش کارگری آلمان اکنون می توانست نمایانگر چه چیزی باشد، اگر بیشتر شرکت کنندگان آنروزیش از نفوذ موست پیروی می کردند؟  و این هم نمونۀ دیگری، که مربوط به زمان بیدرنگ پس از قانون استثنائی مورد اشاره می باشد. آنگاه جریان به اصطلاح جوانان (der Jungen) در حزب آلمان پدیدار شد. «جوانان» همچنین خدا می داند خودشان را چه رادیکالهایی فرض می کردند و همچنین سوگوار شده بودند، که بِبِل «دیگر آن بِبِل قدیمی نیست». اما آنها واقعا چه چیز ویژه ای به جنبش کارگری آلمان دادند؟ هیچ چیزی، جز چند جملۀ کمابیش زنگدار انقلابی و چند خواستۀ تاکتیکی کاملا ناشدنی در آن شرایط. «جوانان» را رنجیده کرده بود، که جنبش آزادیبخش پرولتاریا در آلمان آنگونه، که آنها می خواستند تند پیش نمی رفت، و آنها این را گناه بِبل، لیبکنشت و دیگر رهبران باتجربۀ حزب سوسیال-دمکراسی آلمان می دانستند. به نظر آنها ایشان جلوی جنبش را گرفته و با آن مخالفت می کنند، در حالیکه، در واقع، رهبران نه با شتاب جنبش، که به هیچوجه به ایشان وابسته نبود، بلکه تنها با برخی جنبشهای جوانان عجول مخالفت می کردند، که شرایط آنروزی مبارزۀ آزادیبخش پرولتاریا را نمی توانستند دریابند و همچنین، مطابق با سمتگیری اتوپیستی خودشان به هیچوجه آمادۀ در نظر گرفتن این شرایط نبودند. خود به خود روشن است، که فرازهای شبه انقلابی «جوانان» نمی توانستند محکومیت  را از سوی بِبِل برنانگیزند. اما تا زمانیکه «جوانان» خودشان را به نقد روش سختگیرانه محدود نگه می داشتند، او نیز به نوبۀ خودش، با آنها با سلاح نقد مبارزه می کرد. افسوس، آنها به مبارزۀ ایده ای تنها  خرسند نبودند. آنگاه موضوع سمتگیری دیگری به خود گرفت. چند تن از جوانان، که تلاش ویژه ای برای آبروریزی داشتند، از حزب اخراج شدند. او دوست نداشت در جایی شوخی کند، که سخن بر سر دیسیپلین حزبی بود. این را، که او چگونه به وظایف آدم سوسیال-دمکرات نسبت به سازمان حزبی خودش می نگریست، می توان از این موضوع دریافت؛ می دانیم، که در کنگرۀ حزبی 1905 در شهر یِن بِبِل دربارۀ مسالۀ اعتصاب سرتاسری، همچون یکی از رزم افزارهای پدافند پرولتاریا در نبرد با ارتجاع سخنرانی کرد . کنگره در این باره تصمیم گرفت، که در ضمن، چنین اعلام داشت: «کنگرۀ حزبی اعلام می دارد، بویژه در شرایط سوء قصد نسبت به حق همگانی، برابر، مستقیم و مخفی، یا حق ائتلاف، وظیفۀ همۀ طبقۀ کارگر، همانا به کار بردن هرگونه ابزاری برای پدافند می باشد.

«یکی از موثرترین ابزارهای مبارزه برای بازتاب چنین بزهکاریهای سیاسی علیه طبقۀ کارگر، یا به دست آوردن حقوق پایه ای مهم برای هدف رهایی، کنگرۀ حزبی می پذیرد، در موارد مناسب، همانا گسترده ترین اقدام توده ای دست کشیدن از کار می باشد».

این تصمیم از سوی برخی اعضای حزب به مفهوم فراخوان بیدرنگ برای اعتصاب سرتاسری قلمداد شده بود. اما بِبِل آنرا به هیچوجه بدین معنی درک نمی کرد. تصمیمی، که او در گزارش خودش بر آن پافشاری داشت، بگونه ای کاملا بدون دوپهلوگویی به این اشاره داشت، که برای موفقیت اعتصاب توده ای «بیگمان تا جای ممکن به گسترش بیشتر سازمان سیاسی و رسته ای پرولتاریا و تربیت بلاواسطه و روشنگری تودۀ کارگران با ادبیات و آژیتاسیون گفتاری و نوشتاری نیاز هست».

این بدین معنی بود، که در نظر کنگره و گزارشگرش اعتصاب نیاز به آمادگی دارد، و روشن بود، که آمادگی برای آن نمی تواند کار یک روزه باشد. اما همینکه کسانی پیدا شدند، که در عدم تحمل انقلابی خودشان قطعنامۀ کنگره را بد فهمیده بودند، بِبِل بازهم مجبور شده بود «جلوگیری» کند. این کار بیشتر از این روی لازم بود، که اتحادیه های صنفی آلمان نیز گرایش داشتند تصمیم کنگرۀ ین را به معنی فراخوان اعتصاب بیدرنگ بفهمند، و چون کاملا سرگرم کار سازمان خودشان بودند، از آن خرسند نبودند. برای توضیح اندیشۀ واقعی قطعنامۀ ین، کمیتۀ مرکزی حزب با کمیسیون همگانی اتحادیۀ اصناف تماس گرفت. مذاکراتش با آن برای زمانی انتشار نیافته بود. شایعه دربارۀ مذاکرات به مطبوعات سرایت کرد، و طبق معمول سوءتفاهم بسیاری را به بار آورده و سرزنشهای بسیاری را به سوی بِبِل سرازیر کرد. می گفتند، که کمیتۀ مرکزی، که او عضوش بود، مذاکراتی با کمیسیون همگانی انجام داده است، برای اینکه تصمیم کنگرۀ ین دربارۀ اعتصاب سرتاسری را عوض کند. این بدگمانی بِبِل را بویژه رنجیده کرده بود، چون زیر پا گذاردن دیسیپلین حزبی را به او نسبت می داد. او در کنگرۀ سال بعد، 1906 در مانهایم بعنوان سخنران دربارۀ همین موضوع شرکت کرده و گفته بود، که اگر اتهام یادشده درست می بود، آنگاه نمی بایست کمیتۀ مرکزی را بطور کلی، و بویژه او را، بِبِل را، بسیار سختگیرانه محکوم نمود. زیرا در چنین صورتی،-او می گوید،- رفتار ما ، بویژه رفتار من، چیزی جز خیانت به حزب نمی بود». ببل تصورش را هم نمی کرد، که چگونه نهادهای حزبی چند ماه پس از کنگرۀ حزب، که تصمیمی معین را گرفته و سیاستی را برای خودش معین کرده بود، برای ملغی کردن این تصمیم وارد مذاکره با نهادهای دیگر بشوند. نقش آن کسی،-یعنی خود بِبِل-، می توانست بدتر باشد، که از برنامه ریزی این تصمیم پدافند کرده، به تصویبش دست یافته و سپس به توطئه علیه آن پیوسته باشد. بِبِل اظهار داشته بود: «انتظارش را می شد داشت، دست کم، برخی از روزنامه های حزبی پرسشی را پیش بکشند، که آیا اجازه هست به کسی در چنین خیانت و پستی یی مظنون باشیم، که یک قرن تمام برای حزب جنگیده است».

تا امروز چنین دریافتی از دیسیپلین حزبی، یکی از ضروری ترین شرایط نیرومندی حزب سوسیال-دمکراتیک آلمان می باشد. افسوس، که این هنوز به همۀ کشورهایی گسترش نیافته است، که در آنها جنبش کارگری وجود دارد. در پیوند با کنگرۀ ین سال 1905 یادآوری صحنۀ بسیار خنده داری را، که نظر بِبِل را دربارۀ اعتصاب سرتاسری باعث شد، بیجا نمی دانم. یکی از نمایندگان جناح راست، روبرت اشمیدت بسیار سرشناس، هنوز پیش از کنگره نظر خودش را همچون مخالف اعتصاب توده ای بیان داشته بود. بِبِل در گزارش خودش یاداور شده بود،که این رفیق 15 سال پیش جزو «جوانان» بود، یعنی او همچون «انقلابی» افراطی رفتار کرده بود. بِبِل، که یادآور شده بود چگونه سمتگیری اشمیدت اکنون دیگر تغییر یافته است، افزوده بود، که به گفتۀ انجیل، در بهشت بیشتر از توبۀ یک گناهکار شادمان می شوند، تا از داشتن نود و نه صالح. اشمیدت نیز به این شوخی با شوخی پاسخ داده بود: او اعتراف کرد، که زمانی واقعا به گروه «جوانان» تعلق داشت و برای «تلقین روحیۀ انقلابی تر به رفیق بِبِل» تلاش دلیرانه ای می کرد. اما در زمان کنونی او، روبرت اشمیدت، بیش از اندازه از موفقیتی خشنود است، که تلاشهای آن زمانش بدان انجامیدند. این مبادلۀ شوخی ها، که شادی پر صدای کنگره را برانگیخته بود، به بیانیۀ جدی و بسیار ویژۀ بِبِل انجامید. او در سخن پایانی خودش گفت:

«روبرت اشمیدت با شوخی اعتراف کرده است، که آن تاثیر سودمندی او را شادمان می کند، که زمانی بر من و زینگِر به شکل خبر دادن به ما از دیدگاههای رادیکالتر داشت. این شوخی خوبی بود، اما- تنها شوخی بود. زینگر و من اکنون رادیکالتر نیستیم از آنچه پنجاه سال پیش بودیم. به هر روی، من این تفاوت را از بسیاری از رفقایی دارم، که همانند روبرت اشمیدت، زمانی اولترا-رادیکال بودند، اما اکنون متعلق به ملایمترین جناح می باشند. تجربۀ گذشته نشان می دهد، که اولترا-رادیکالها بسیار اغلب دارای گرایش به تغییر ناگهانی هستند». (تایید پرشور کنگره). «اگر می خواستم به شخصیتها بپردازم، به کسانی اشاره می کردم، که اکنون بسیار رادیکال سخن می گویند، اما آیندۀ رادیکالیسم ایشان را نمی توانم تضمین کنم». (خنده).

همۀ اینها درستتر از این نمی توانست باشد. در برابر دیدگان ببل دگرگونیهای شگفت آور بسیاری انجام شدند. کسانی، که زمانی او را متهم به ملایمت غیرمجاز می کردند، آغاز به متهم کردن او به رادیکالیسم بیش از اندازه نمودند، اما او همچنان همان ببل ماند و با راهنمایی از پرنسیپهای استوار پایه ریزی شده و عمیقا از پیش اندیشیده به سوی هدف خودش رفت. بر تفاوتهایی، که او از دیگرانی داشت، که ناگهان از کرانۀ جناح چپ حزب به کرانۀ جناح راست پرواز می کردند، او می توانست بیافزاید ، که آنها از تغییرات روحیات فرمانبرداری می کردند، اما او از پرنسیپهای تغییرناپذیر پیروی می کرد.

چهار

  به این اشاره داشته ام، که طبیعت این پرنسیپها در چیست. آنها تنها نمایانگر نتیجه گیریهای عملی از این قضیۀ اصلی ماتریالیسم بودند، که آگاهی هستی را تعیین نمی کند، بلکه هستی با خودش تعیین کنندۀ آگاهی می باشد. با پیروی از این قضیه می شد با اطمینان کامل اثبات نمود، که پرولتاریا،-همانند هر طبقۀ دیگری،- قطعا به چنان دیدگاههای سیاسی خواهد چسبید، که با وضعیت و نیازهای او مطابقت دارند. اما از آنجا، که وضعیت او و نیازهای او با جریان تکامل اقتصادی جامعه تعیین می شوند، در اینصورت نمایندۀ سیاسی او می بایست این جریان تکامل را همچون نقطۀ عزیمتی در همۀ ساختارهای برنامه ای خودش و در همۀ ملاحضات تاکتیکی خودش به شمار بیاورد. اما جریان تکامل اقتصادی هر جامعۀ معینی به ارادۀ اشخاص منفرد یا گروههای اشخاص جداگانه بستگی ندارد. بنا بر این، تاکتیکی نیز، که آنها می توانند در هر زمان معینی خردمندانه به کار بگیرند، به ارادۀ آنها وابسته نیست. آن عمل تاکتیکی، که در یک شرایط خوب است، در شرایط دیگر نادرست می شود. همه چیز به وضعیت بستگی دارد. به خاطر دگرگونی وضعیت، خرد به نابخردی تبدیل می شود، و مهربانی به شکنجه. بدین ترتیب، سودمندی، بالاترین آزمون کارکردهای تاکتیکی می شود. بِبِل سیایتمدار کبیری شد، دقیقا بخاطر اینکه توانائیش را داشت، که برای هر زمان معینی سودمندترین تاکتیک را پیدا کند. پیشتر توجه خوانندگان را به آن مهارتی جلب کرده ام، که او با آن می توانست میان «سیلا»ی رادیکالیسم اتوپیستی و «کاریبدا»ی اپورتونیسم کوته نظرانه گذر کند [دیوهای دریایی «اودسه» اثر هومر]. او می دانست، که تاکتیک وابسته است به شرایط زمان و مکان. اما او نه تنها شرایط کنونی، بلکه آینده را نیز در نظر می گرفت. همۀ راز برتری عظیم تاکتیکی او هم بر رادیکالهای اتوپیست، و هم بر کوته نظران اپورتونیست در همین بود. او در سخنرانی پایانی خود در گزارش به کنگرۀ حزبی ین دربارۀ اعتصاب توده ای چنین گفته بود:

«برای ما سوسیال-دمکراتها، مفهوم «انقلابی» نه با ابزارها، بلکه با هدفها تعیین می شود. اما تا کنون هرگز هیچ جنبشی در تاریخ سرتاسر جهان با چنین آگاهی روشنی از هدف خود برجسته نبوده است، که ویژگی جنبش پرولتاریای امروزی می باشد. شرکت کنندگان در این جنبش با آگاهی خود بسیار فراتر از شرکت کنندگان آن جنبشهایی می باشند، که در دورانهای تاریخی گذشته انجام یافته اند». در همینجا ببل تعریف کرد، که چگونه زمانی نمایندگان بورژوازی جنبش انقلابی 1849-1848 با ناپختگی خود او را شگفتزده کرده بودند. آنها، که همواره انقلاب و جنایات خودکامگی را تفسیر می کردند، بیش از اندازه بد از مسائل سیاسی سر درمی آوردند. ببل از شگفتزدگی از خود بیخود شده بود، که باور کند «سالمندان» مبارز دوران انقلاب، که چهار-پنج سال و بیشتر را در زندان و اردوگاه کار گذرانده بودند، نسبت به آنچه به دولت و حکومت مربوط می شود، در نابینایی کامل و ناروشنی کامل بسر می بردند. می بایست فکر کنیم، که چنین تاثیراتی ناباوری ببل را بشدت به شعار انقلابی تحکیم بخشیده بودند. رهبر پرولتاریای آلمان با غرور افزوده بود: «در تودۀ آگاه کارگران، بگونۀ دیگری است».

او حق داشت این را بیافزاید. کارگران آگاه آلمانی، واقعا بخوبی هدف نهایی مبارزۀ خودشان و به همان اندازه نیز، ابزار دستیابی بدان را می فهمند. اما خود این وضعیت نمایانگر فاکتی نوین می باشد، که هرگز وجود نداشت.

ببل می گوید: «از آن زمان، که انقلابها در سرتاسر تاریخ رخ داده اند، تا کنون هرگز چنین جنبش مردمی وجود نداشته است، که تودۀ عظیم شرکت کنندگانش چنین روشنفکر، چنین آگاه بوده، چنین خوب ماهیت دولت و جامعه و قوانینی را شناخته باشند، که بر آنها فرمانروایی دارند، آنگونه، که شرکت کنندگان جنبش سوسیالیستی امروزی این را می شناسند. این یگانه پدیده در جهان است».

جنبش آزادیبخش طبقۀ کارگر از همۀ جنبشهای رخ داده در تاریخ، انقلابی ترین می بود، حتی اگر به صلح آمیزترین شکل جریان می یافت. این جنبش، به هر روی، به چنان بازسازی ریشه ای جامعه می انجامید، که هنوز تاریخ به خود ندیده است.

پیروان سوسیالیسم دانشورانه را، شاگردان مارکس و انگلس را، اغلب به این متهم کرده اند، که ایشان فاتالیسم را موعظه می کنند. اما بِبِل یکی از باورمندترین و پیگیرترین مارکسیستها بود، با اینهمه، در وجود او حتی یک اتم فاتالیسم را یافت نمی شد. آنکه در جنبش کارگری امروزی بیش از هر چیز برای آگاهی شرکت کنندگانش ارج می نهد، او به هیچ روی همانند فاتالیست نیست. آگاهی شخصیت، بالاترین نشانۀ پیشرفت اوست. اما آدم فاتالیست نگران پیشرفت شخصیت نیست.

آگاهی هستی را تعیین نمی کند، بلکه هستی است، که با خودش آگاهی را تعیین می کند. بدینگونه است. اما از این به هیچ روی نتیجه گرفته نمی شود، که در جنبش تاریخی بشریت آزمونی برای آگاهی وجود ندارد. آگاهی تعیین شده بوسیلۀ هستی، به نوبۀ خود بر پیشرفت آیندۀ هستی تاثیر می گذارد. و آنگاه، که سخن بر سر چنین دگرگونی یی در هستی اجتماعی می باشد، که به زبان دانش «ملغی کردن روابط تولیدی سرمایه داری» نامیده می شود، آنگاه بیش از هر زمانی روشن می شود، که آن مرحلۀ فوق العاده بالای آگاهی تولیدکنندگان را متصور می گردد.

بِبِل بسیار عالی این را می فهمید. برای همین نیز اگاهی پرولتاریای آلمان او را شادمان می کرد. و اگر چنین است، در اینصورت، در برابر ما ویژگی نوین نقد او پدیدار می شود. در نگاه او، خوب همۀ آنچه بود، که خردمندانه باشد، و خردمندانه همۀ آنچیزی بود، که به پیشرفت خودآگاهی طبقۀ کارگر یاری می رساند. از همین روی، با مباحثه دربارۀ خردمندانه بودن اقدام تاکتیکی معینی، بِبِل پیش از هر چیز از خود می پرسید، چگونه آن روی خودآگاهی یادشده تاثیر می گذارد؛ اگر آن پیشرفتش را شتاب می بخشد، خوب است؛ اگر آنرا کُند می کند، در اینصورت بد است.

زمانی فویرباخ گفته بود: «تئوری چیست؟ پراکتیک چیست؟ تئوری، آن چیزی است، که تنها در کلۀ من می ماند؛ پراکتیک، آن چیزی است، که از کلۀ من به کلۀ نزدیکان گذار می کند».

پراکتیکی ترین کار زمان ما، دقیقا یاری رسانی به گذار ایده های آزادیبخش از کلۀ «من» به کلۀ «بسیاری» نزدیکانی است، که بخاطر شرایط هستی خودشان نمی توانند برای جاری کردن آنها در زندگی اجتماعی اقدام نکنند. این کار بزرگترین کار پراکتیکی، همزمان نیز عظیمترین خردمندی سیاسی می باشد. بِبِل همواره دستورهای آنرا پیگیری می کرد. برای او حتی پرنسیپ سیاسی درست، یعنی چنان پرنسیپی، که در خدمت تبیین تئوریک موجود در واقعیت روند پیشرفت جامعه بود،- در نظر او حتی زمانی بیشترین ارزش را به دست می آورد، که آغاز به نفوذ در آگاهی تودۀ کارگر نموده باشد. برای آنکه برای مردمی مفهوم شود، که نتوانسته بودند از شکل اندیشۀ اتوپیستی جدا شوند، بِبِل نمی توانست همزمان بسیار ملایم به نظر آید. دست کم پرسش دربارۀ اعتصاب توده ای را در نظر بگیریم. بِبِل دارای چشمانی تیزبین بود. او دست کم، در سالهای پایانی زندگی خود بروشنی می دید، که زمانه ای در آلمان دارد فرامی رسد، که اعتصاب توده ای می تواند کاملا برای پرولتاریا گریزناپذیر باشد. و او آنچه را می دید در گزارش خودش در کنگرۀ حزبی ین گفته بود. اما گفتگوهای دربارۀ اعتصاب توده ای نگرانی را در میان اتحادیه های صنفی برانگیخته بودند، که همانگونه، که در بالا یادآور شدیم، غرق در مسائل سازمانی خودشان بودند. و بدین ترتیب، بِبِل در سال پسان، در گزارش خودش به کنگرۀ حزبی مانهایم تلاش می کند این اتحادیه ها را آرام کند. او توضیح می دهد، که قطعنامۀ پذیرفته شده در ین به هیچ روی نمی خواهد کارگران را به دست کشیدن توده ای و بیدرنگ از کار برانگیزد، بلکه برعکس، کار روی سازماندهی پیشاپیش نیروهای خودشان را به آنها سفارش می کند. آن اتوپیستهای کوچک، که خود را به رادیکالهای بزرگی تبدیل کرده و قطعنامۀ ین را دقیقا همچون فراخوان بیدرنگ تودۀ کارگران به اعتصاب می فهمیدند، بسیار ناخرسند و بسیار بیزار شده بودند از اینکه بِبِل در گزارش خودش در مانهایم،-آنگونه، که یکی از آنها گفته بود،- «بطور عمده به راست» رو کرده بود. اتفاقا، من در این کنگره حضور داشتم و به منقدان بِبِل گفتم: «حق با شما می بود اگر می توانستید ابزار انجام اعتصاب توده ای را نشان بدهید، بدون شرکت اتحادیه های صنفی سازمان یافتۀ  تودۀ کارگران در آن». چنین ابزاری را بمن نشان ندادند، و مسلما، نشان هم نمی توانستند نشان دهند. من با این باور راسخ از مانهایم رفتم، که رادیکالیسم واقعی، همانند گذشته، دقیقا با بِبِل و همفکران نزدیک او نمایندگی می شد. تا زمانیکه تودۀ کارگر با کاربرد تاکتیک معین، گرچه عالی، آشنا نشده است رادیکالیسم واقعی به هیچوجه در این نیست، که این اقدام را به او تحمیل کنیم، بلکه در این است، که بدون کمترین پنهانکاری دیدگاه خود از او  در این باره، آنرا برای دستیبابی او بدان آماده سازیم.

                                                                          پنج

پرولتاریای آگاه بیدرنگ می بایست نیروهای خودش را سازماندهی کند. او آنها را در دو حوزه سازماندهی می کند: در حوزۀ مبارزۀ اقتصادی بلاواسطۀ با سرمایه داران (اتحادیه های صنفی)، و در حوزۀ مبارزۀ سیاسی (حزب کارگری). مسالۀ رابطۀ اتحادیه های صنفی کارگران با حزب کارگری از دیرباز نقش کمی در ادبیات سوسیال-دمکراتیک بازی نکرده است و تا کنون نیز دارد بازی می کند. بِبِل نیز مجبور بوده است دربارۀ آن سخن بگوید. در همان سال 1872 در انتظار کنگرۀ آیندۀ اتحادیه های صنفی در اِرفورت، در شمارۀ 46 روزنامۀ سوسیال-دمکراتیک “Volksstaat” او مقاله ای را به چاپ رسانده بود، که تا امروز شایسته توجه، بویژه خوانندگان روس می باشد. ببل در آن نوشته بود:

«نمی توان رد کرد، که سازمان جنبش اتحادیه ای در آلمان بسیار واپسمانده می باشد. تقسیم طبقۀ کارگر به فراکسیونهای گوناگون و مبارزۀ بیرحمانۀ متقابل بسیار زمینۀ این را فراهم کرده است. بدیش این است، که اکنون کارگران  در سازمانهای اجتملاعی-سیاسی علیه یکدیگر برمی خیزند، اما بدتر این است، که اگر،- در چنین شرایطی ناگزیر می باشد،- کارگران یک رسته، حتی از یک کارخانه یا کارگاه، به دو یا سه اردوگاه تقسیم شده و با یکدیگر دشمنی می کنند».

ببل یگانگی اتحادیه های صنفی را تبلیغ کرده بود. او بیشتر روی یگانگی آنها پافشاری می کرد و هرچه بیشتر به سازمانهای پیشه ای کارگران اهمیت می داد. او گفته بود: «در اتحادیه های پیشه ای آیندۀ جنبش کارگری نهفته است. در این اتحادیه ها توده ها به خودآگاهی طبقاتی می رسند، می آمورند با کاپیتال بجنگند، اینگونه اتحادیه ها از راه طبیعی، بدون هرگونه تاثیر بیرونی، کارگران را به سوسیالیستها تبدیل می کنند».

این بسیار زیاد است. اما این هنوز همه اش نیست. کارگران با آموختن نگهبانی از اتحادیه های صنفی خودشان، برای همین نیز در سازمانهای سیاسی خودشان تلاش خواهند کرد. (فراموش نکنید، که این مقاله را ببل در زمانی نوشته بود، که در سوسیال-دمکراسی آلمان جنگ بیرحمانۀ لاسالی ها با آیزناخی ها در جریان بود).

بِبِل گفته بود: «در اتحادیه های صنفی ابزاری هست برای کنار گذاردن انشعاب کنونی موجود در میان کارگران. سرانجام هنگامیکه کارگران به ناگزیری سازمانهای صنفی معتقد می شوند، بزودی خواهند دید، که دیگر برای ایجاد دشمنی سیاسی جایی نیست، درخواست اتحاد و توافق بزودی رشد می کند و مقاومت عناصری، که منافعی در این  نفاق افکنی دارند بآسانی شکست می خورد» (من به هیچوجه طرفدار مباحثۀ در این مقاله نیستم، که برای یادبود بِبِل اختصاص یافته است، اما فکر می کنم اجازه دارم تذکراتی را دربارۀ pro domo sua [برای پدافند از خانۀ خود] بدهم: در بهار 1905 به بهانۀ اشعابات آن زمان خودمان [منشویکها و بلشویکها] نوشته بودم، که تنها حرکت آیندۀ جنبش کارگری پایانی بر آن می باشد، و اینکه آیندۀ ما (که آن زمان آغاز به پدیدار شدن کرده بود) در اتحادیه های کارگری آزاد می باشد. یکی از روزنامه نگاران ژرف اندیش از این نتیجه گرفته بود، که من آن زمان علیه حزب برخاسته ام. اما مگر ببل هیچگاه علیه حزب برخاسته بود، ببلی، که اثبات می کرد، همانگونه، که اکنون دیده ایم، که جنبش کارگری آینده، در اتحادیه های صنفی است؟ چه می شود کرد! همۀ روزنامه نگاران به یک اندازه تیزهوش نیستند.). بِبِل پس از اتحاد سوسیال-دمکراسی آلمان از پررنگ کردن ناگزیری یگانگی اتحادیه های صنفی دست نکشید. در مه 1900 او در خانۀ اتحادیه های صنفی برلین گزارشی را خواند، که من از آن جاهایی را گفتاورد می کنم.

ببل به کارگران شنوندۀ خود گفت: «کارگران با باورهای گوناگون دینی و سیاسی، و اغلب ملیتهای گوناگون در کارخانه و یا بطور کلی، در صنایع کار می کنند. از همین روی، اتحادیۀ صنفی می بایست کارگران را بدون فرق گذاشتن بر دیدگاههای دینی و سیاسی، اما با برابری خاستگاه ملی ایشان، به عضویت خود بپذیرد. در هم آمیزی بدون استثنای همۀ رفقای صنف در یک سازمان می بایست نخستین تبلیغ سیاستش باشد. با نقض کردن این پرنسیپ، این سازمان نمی تواند وظایف خود را انجام دهد و یا آنها را تنها در اندازۀ نابسنده می تواند به انجام برساند».

از این نتیجه گرفته می شود، که اتحادیه های صنفی نمی بایست در پیوند سازمانی با هیچگونه انجمن دینی و یا احزاب سیاسی باشند. در اتحادیۀ صنفی می بایست برای کارگر باز باشد، کاملا بدون وابستگی به اینکه او به چه حزبی تعلق دارد.

«اتحادیۀ صنفی هیچ حقی ندارد از او دربارۀ باورهای سیاسیش بپرسد یا او را مجبور کند به کدام حزب بیرون از اتحادیه می بایست متعلق باشد. اگر اتحادیه های صنفی قادر باشند تراز لازمی از مدارای متقابل را برای او فراهم آورند، در اینصورت، آینده بما شکوفایی و موفقیت را وعده خواهد داد».

بِبِل اینگونه می اندیشید. او را متهم می کردند، که گویا او بیطرفی اتحادیه های صنفی را پیشهاد می کند. اما بیطرفی در نزاع با بیطرفی است. آن بیطرفی، که ببل بر آن پافشاری می کرد، به هیچوجه مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا را مستثنی نمی کرد. برعکس. ببل رُک می گفت: «من ادعا می کنم، که سیاست حزبی و مسائل دینی می بایست برای اتحادیه های صنفی لازم باشند. اما من همچنین ادعا می کنم، که آنها می بایست هرچه گستره تر و هرچه پرتوانتر سیاست کارگری را به اجرا بگذارند- سیاست مبارزۀ طبقاتی را».

 این را باید تفسیر نمود. می کوشم این کار را با سخنان خود ببل انجام دهم. سازمان صنفی در برابر دولت زنجیرۀ کاملی از خواسته ها را می گذارد، که نمی تواند با نیروهای خودش به آنها دست یابد: درخواست آزادی اتحادیه ها، گردهمایی ها و اعتصابات؛ بیمۀ کارگران در زمان پیر شدن، بیماری، رویدادهای ناگوار، از کار افتادگی؛ حمایت از تولیدکنندگان در روند تولید و غیره. «در کوتاه سخن همۀ آن شرایط اجتماعی و اقتصادی، که به منافع شمار بسیاری و یا همۀ کارگران برخورد می کند، متعلق به مباحثۀ اتحادیۀ صنفی می باشند، هم در سازمان کارگری، هم در مطبوعات و گردهمایی ها. می بایست بپذیریم، که این حوزۀ گستردۀ فعالیت سیاسی می باشد و همۀ مسائل یادشده تنها از نقطه نظر طبقاتی کارگر به بحث گذارده خواهند شد، که مسئولیتش در خود اتحادیۀ صنفی نهفته است. اتحادیه های صنفی، بویژه روزنامگان حرفه ای، می باید توجه هرچه بیشتری را به این مسائل داشته باشند، زیرا با ایستادن روی پای خود، هیچ امکانی نیست، که در این حوزه دگرگونی و بهسازی انجام دهند. از همین روی فعالیت سیاسی در چارچوب تکالیف یاد شده در اینجا، وظیفۀ اتحادیه های صنفی است. اینگونه رابطۀ بِبِل با اتحادیه های صنفی نیز برخی از رفقای نزدیک او را رنجیده کرد، و در این باره آنها حتی در روزنامه ها با او مباحثه می کردند. اما بِبِل در اینجا نیز روی باورخودش استوار باقی ماند.

در بالا گفتم، که او همواره این اصل را ادامه می داد، که این یا آن کاربردهای تاکتیک مطلوب را به تودۀ کارگران تحمیل نباید کرد، بلکه باید آنها را نسبت به شرایط آماده نمود. دیدگاه ببِل دربارۀ رابطۀ اتحادیه های صنفی با حزب، تنها تعمیم بخشیدن این اصل طلایی می باشد: اتحادیۀ صنفی سوسیالیسم را به کارگران تحمیل نمی کند، بلکه کار خود را آنگونه به پیش می برد، که، حتی کارگرانی سوسیالیست بشوند، که به اتحادیه پیوسته اند، با آنکه با پیش فرضهای بورژوایی تغذیه شده اند. منطق سوبژکتیو کارگر نمی تواند فرمانبردار منطق اوبژکتیو وضعیت او نباشد. آگاهی نیست، که هستی را تعیین می کند، بلکه هستی تعیین کنندۀ آگاهی می باشد. اگر بِبِل هرگز این را در تلاشهای خودش برای تاثیرگذاری روی تودۀ کارگر از یاد نمی برد، شاید از این روی باشد، که او بسیار خوب تاریخ رشد عقلی خودش را به یاد می آورد : خود او با آنکه دشمن سوسیالیسم بود، به جنبش کارگری پیوست، و منطق سوبژکتیو خود او مجبور بود تسلیم منطق اوبژکتیو مبارزۀ کار مزدی با سرمایه بشود.

او در گزارش خودش به کنگرۀ حزبی یِن دربارۀ اعتصابات توده ای، بازهم به دریافت خودش از بیطرفی اتحادیه های کارگری پرداخته بود. او در آنجا اعلام داشته بود، که این را تبلیغ نمی کند، که اتحادیه ها باید در رابطه با مسائل سیاسی بیطرف باشند، بلکه این را تبلیغ می کند، که آنها نباید به خودشان همانند زائدۀ حزبی سیاسی نگاه کنند، زیرا می بایست همۀ کارگران را میان خود بپذیرند، بدون وابستگی به روش اندیشۀ سیاسی آنها. در اینجا او افزوده بود، سردبیری ارگان چاپی این یا آن اتحادیۀ صنفی را در یک سال آینده اینگونه می پذیرد، که هیچگاه واژه های «سوسیال-دمکراسی» را بر زبان نیاورد و خوانندگان خود را به سوی سوسیال-دمکراتها جلب نکند. این واژه ها بسیار برای تاکتیکهای آژیتاسیون بِبِل خود-ویژه هستند.

بد نیست اشاره کنیم، که دیدگاه بِبِل دربارۀ رابطۀ اتحادیه های صنفی با حزب، همان دیدگاه مارکس بود. در گفتگوی خودش با گروه کارگران وابسته به اتحادیۀ سرتاسری فلزکاران آلمان، مارکس گفته بود: «اتحادیه های صنفی هیچگاه نباید در پیوند با هرگونه اتحادیۀ سیاسی باشند، یا به آنها وابسته باشند، اگر می خواهند تکلیف خودشان به انجام برسانند. گذاردن ایشان در چنین وابستگی یی،  به معنی زدن ضربه ای مرگبار به ایشان می باشد». و غیره (این گفتگو را مارکس در سفر به هانوفر با کارگران انجام داده بود. یکی از طرفهای گفتگوی او این گفتگوها را در روزنامۀ “Volksstaat” سال 1969 به چاپ رسانده بود. از قرار معلوم، دستنوشتۀ این مقاله پیش از چاپ به مارکس نشان داده شده بود، که قول داده بود اگر لازم باشد ایرادهای آنرا خاطرنشان خواهد کرد (ن.ک. به کتاب اگوست برینگمان):

“Geschichte der deutchen Zimmerer-Bewegung”. Stuttgart 1903, T. I, S. 364 — 365).

گفتگوی مارکس با فلزکاران در کتاب آقای تاتومیانتس -«فورمهای جنبش کارگری»- ترجمه شده است.

وقتش است سخن را به پایان برسانم، گرچه همۀ آنچه را دربارۀ بِبِل می توان و باید گفت، به پایان نرسانده ام. من دیدگاههای او را شرح داده ام، بدون پرداختن به شخصیت وی. زمانی چرنیشفسکی هنگام پرداختن به شخصیت بِلینسکی، نوشته بود، که چنان تراز احترامی به او هست، که دلم نمی خواهد او را ستایش کنم، دقیقا از این روی، که هیچگونه ستایشی کاملا همۀ احساس ما را بیان نمی کند. هنگام آغاز مقاله دربارۀ بِبِل، همین احساس را نیز من داشته ام. احترام من به این انسان برجسته آنچنان عظیم است، که نمی توانم او را بستایم. تنها یک چیز را می گویم: از نظر بِبِل، آگاهی کنونی تودۀ کارگران در کشورهای پیشرفتۀ جهان بافرهنگ، نمایانگر چیزی نابوده در تاریخ می باشد. به این می توان افزود، که هنوز در هیچ دوران تاریخی تودۀ زحمتکشان از میان خودش مبارزانی چنین برجسته را، که اگوست بِبِل بود، پدید نیاورده است. این واقعیت، که پرولتاریای آلمان در وضعیتی قرار گرفت، که توانست چنین مبارزی را به دفاع از منافع خودش بگمارد، نمایانگر یکی از درخشانترین اسناد بلوغ سیاسی آن می باشد. بیهوده نیست، که کارگران همۀ کشورهای دیگر در وجود این پرولتر هژمونی خودشان را می بینند.

آزادی، برابری، عدالت و همبستگی…

آزادی، برابری، عدالت و همبستگی…

ارزش های بنیادین سوسیال دموکراسی

برگرفته از انتشارات FES: این موسسه به نام فیدریش ایبرت نامگذاری شد وی مدتها در صدر حزب سوسیال دموکرات آلمان و همچنین رییس جمهور منتخب دموکراتیک آلمان بود.این بنیاد از زمان تاسیس به ارزشهای ایبرت پایبند بوده است:ارزشهای سوسیال دموکراسی  

تلاش در راه آزادی، برابری، عدالت و همبستگی ریشه در افکار انسان‌گرایانه‌ی کهن دارد. این تلاش در تصویر مسیحیت از انسان جایگاه مهمی دارد. همچنین از شعارهای انقلاب فرانسه بوده است، در پایه‌های حقوقی سازمان ملل و همچنین دو پیمان حقوق بشر سازمان ملل در سال ۱۹۶۶ بازتاب دارد، و در نهایت از ارزش‌های بنیادی سوسیال دموکراسی است. برای یک جهان‌بینی سیاسی، ارزش‌های بنیادینش همچون یک قطب‌نمای سیاسی عمل می‌کند. موضوعات درهم‌تنیده‌ای از قبیل آزادی، برابری، عدالت و برادری تفسیرپذیرند و وقتی سازمانی آنها را به عنوان ارزش بنیادین معرفی می‌کند، می‌بایست تعریف‌شان کند. چنین تعاریفی چهارچوب نظری را پایه می‌گذارد که مبنای کنش سیاسی است. در نتیجه سازمان‌ها و احزاب سوسیال دموکرات از قبیل باید راهی پیدا کنند تا به مفاهیم آزادی، برابری، عدالت و برادری جامه‌ی عمل بپوشانند

شکی نیست که آزادی یکی از پرتکرارترین مفاهیم در علوم انسانی بوده است. متفکران متعددی تعریفی برای این مفهوم ارائه کرده‌اند و ابعاد مختلف جدیدی به آن افزوده‌اند. یکی از تعاریف پایه و پذیرفته شده از این قراراست: انسان‌های آزاد می‌توانند فارغ از اجبار تصمیم بگیرند. اما اجبار چیست، و چگونه می‌توان از جامعه‌ی بدون اجبار محافظت کرد؟ اگر تصمیم آزادانه‌ی یک نفر آزادی دیگری را محدود کند چه؟ فهم فعلی ما از آزادی ریشه در عصر روشنگری دارد. در این زمان فیلسوفان مشغول بحث و جدل علیه نابرابری میان طبقات مختلف اجتماعی بودند. جامعه‌ی اروپایی آن زمان بوضوح سلسله‌مراتبی بود. کشاورزان حقوق سیاسی و قانونی به شدت کمتری از اشراف، و یا حتی کمتر از تجار داشتند. عموماً بر این باور بودند که این نظم از جانب خداوند مقرر شده است. اما فیلسوفانی همچون جان لاک  اعتراض کردند و خواستار این شدند که از این حقوق بوسیله‌ی مقررات اجتماعی محافظت شود

نظریه‌ی جان لاک عمدتاً با مسئله‌ی چگونگی دستیابی به آزادی مورد نقد قرار گرفت. چگونه همه می‌توانند آزاد باشند؟ مقصود از یک قرارداد اجتماعی چیست؟ این سؤالات هنوز بخشی از مکالمات روزمره در هر دموکراسی هستند، البته نه از نگاهی کاملاً فلسفی. امروزه در بیشتر کشورها قانون اساسی آزادی‌های بنیادین را تأمین می‌کند، مانند آزادی مذهب، آزادی بیان و آزادی برگزاری تجمع. قانون اساسی یک قرارداد اجتماعی مکتوب است. تمام اعضای یک جامعه باید موافقت کنند که تحت این قانون زندگی کنند و در غیر این صورت تحت تعقیب قرار می‌گیرند. قانون اساسی و قوای اجرایی همکارش می‌بایست اطمینان حاصل کنند که برای مثال حق هیچ‌کس در اجرای آموزه‌های مذهبی‌اش و یا بیان عقایدش از او سلب نشده است. این حقوق را «آزادی منفی» می‌نامند، چرا که بر آزادی‌هایی اشاره می‌کند که نباید توسط کسی محدود شوند. اما آیا چهارچوب حقوقی قانون اساسی به تنهایی برای تأمین یک زندگی آزاد برای همه کافی است؟ هنوز قرن هجدهم به پایان نرسیده بود که ژان ژاک روسو پرسشی مطرح کرد: آزادی تا چه اندازه به ثروت، قدرت، استعداد و تحصیلات فرد وابسته است. روسو موضع افراطی می‌گیرد و می‌گوید پیش‌نیاز آزادی، جامعه‌ای فاقد هرگونه نابرابری طبقاتی و مشارکت گسترده‌ی دموکراتیک است. بیشتر دموکراسی‌های جهان رویکردی میانه‌روتر از روسو اتخاذ کرده‌اند، اما این مسئله هنوز به قوت خود باقی‌ست که چگونه سطح سواد و تحصیلات پایین می‌تواند آزادی افراد را محدود کند. بر خلاف بسیاری از لیبرال‌ها، سواسیال دموکرات‌ها باور دارند که آزادی پیش‌نیازهای اقتصادی و اجتماعی دارد. تنها تأمین آزادی‌های منفی کافی نیست، علاوه بر آن اطمینان از حصول «آزادی‌های مثبت» نیز مهم است. حق قانونی انتشار عقیده به چه کار می‌آید وقتی کسی نتواند به زبان خود بنویسد یا سخن بگوید؟ حق مدرسه رفتن چه کمکی می‌کند وقتی توان پرداخت شهریه مدرسه را نداشته باشید؟ آیا برای تحصیل آزادید؟ تنها با داشتن امنیت تحصیلی و مالی می‌توان آزادی تصمیم را محقق کرد. چهارچوب حقوقی و پیش‌شرط‌ها به کنار، حدود آزادی هم اهمیت بسیاری دارد. این موقعیت را تصور کنید: شما می‌خواهید مهمانی ترتیب دهید و با صدای بلند موسیقی پخش کنید. به عنوان یک انسان آزاد این حق شماست، اما همسایه‌تان اعتراض می‌کند. او می‌خواهد از حق خودش برای لذت بردن از شبی آرام استفاده کند و بخوابد. آزادی چه کسی مهم‌تر است؟ بسیاری کشورها در جواب این سؤال قانوین علیه «برهم زدن آرامش» تصویب می‌کنند که میزان تولید سر و صدای مجاز در ساعات مختلف شبانه‌روز را تعیین می‌کند. یک دولت به روش‌هایی از این قبیل آزادی شهروندان را تنظیم و محدود می‌کند. آزادی بی حد و مرز همه اعضای یک جامعه غیرممکن است چرا که معمولاً منافع افراد با هم در تضاد هستند. بسیاری از فلاسفه بر اهمیت این موضوع تأکید کرده‌اند. به نقل از شارل دو مونتسکیو  «آزادی یعنی حق انجام هرآنچه قانون مجاز دانسته است. اگر شهروندی بتواند کاری کند که مجاز به آن نیست، او دیگر آزادی‌اش را از دست می‌دهد، چرا که دیگر شهروندان نیز چنین اختیاری دارند.» فیلسوف و اقتصاد‌دان جان استوارت میلز می‌گوید مرزهای آزادی آن جایی مشخص می‌شود که شخص دیگری آسیب ببیند. میلز در مورد مثال صدای بلند موسیقی طرفدار تصویب قانونی بر علیه بر هم زدن آرامش است. اما اگر آن همسایه به صدای بلند موسیقی در طول شب اعتراض نداشته باشد، بلکه به دود کباب در طول روز معترض باشد، آن وقت چه؟ از تک تک تعارضات منافع میان افراد نمی‌توان یک قانون جدید تصویب کرد. در مورد مثال دوم، بیشتر دادگاه‌ها چنین داوری می‌کنند که دود کباب، به اندازه کافی حق همسایه برای یک زندگی عاری از دود را محدود نمی‌کند. حال اگر همسایه مورد نظر بابت تأسیس یک ایستگاه پر سر و صدای راه‌آهن کنار خانه‌اش معترض باشد چه؟ در این مورد منافع جامعه مهم‌تر از رنج یک نفر دانسته می‌شود. از نظر فیلسوف آلمانی امانوئل کانت حدود آزادی بوسیله قوانین مشخص نمی‌شوند، بلکه اوضاع از این قرار است که حدود آزادی به ذات اخلاقی هستند و منجر به قوانین می‌شوند: «تنها به ضابطه‌ای عمل کن که در عین حال اراده کنی به قانون جهانی تبدیل شود.» سوسیال دموکرات‌ها در هر جامعه‌ای می‌بایست فعالانه آزادی را تبلیغ کنند. آزادی می‌بایست از طرف قانون حمایت شود و به گونه‌ای مؤثر از آن محافظت شود. مسأله‌ی دیگری که به همین اندازه اهمیت دارد این که هر فرد می‌بایست فرصت بهره بردن از این آزادی‌ها را داشته باشد و ممکن شدن این امر نیازمند نهادهای اجتماعی است. برای حفظ آزادی، به غیر از نهادهای اجتماعی، رفتار آحاد جامعه نیز نقشی به همان اندازه مهم دارد. در این میان تحصیلات نقش بزرگی بازی می‌کند. می‌توان اینطور جمع‌بندی کرد که یک جامعه‌ی آزاد، نیازمند آن است که هر کسی امکان و فرصت رسیدن به اهدافش را داشته باشد. انقلاب فرانسه سه آرمان داشت: «آزادی، برابری و همبستگی»، این سه به علاوه‌ی عدالت ارزش‌های بنیادین سوسیال دموکراسی هستند. حال جای بحث وجود دارد که آیا عدالت یک ارزش چهارم مستقل است، و یا جایگزین «همبستگی و یا شاید بسط معنای «برابری». با این همه بسیار معمول است که از «آزادی، عدالت و برادری» به عنوان ارزش‌های بنیادین سوسیال دموکراسی نام ببرند. در انقلاب فرانسه، تلاش در راه برابری طغیانی بود بر علیه نظام اجتماعی سلسله‌مراتبی که آن سرزمین را به طبقات مختلف تقسیم کرده بود. انقلابیان خواستار حقوقی برابر تحت لوای قانون بودند، مانند حقوق قضایی منصفانه و حق رأی. آنها می‌خواستند که طبقه‌ی اجتماعی، و همچنین مذهب و نژاد، دیگر مبنای تبعیض نباشند. امروزه بیشتر دولت‌های دموکرات در قوانین خود بندی با چنین مضمونی دارند که «تمام انسان‌ها با منزلت و حقوق برابر زاده می‌شوند»، و اکثر دولت‌ها هم «اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر» را امضاء کرده‌اند که بر اساس آن انسان‌ها در مقابل قانون برابرند، با وجود این‌ها اغلب واقعیت طور دیگری به نظر می‌رسد. تبعیض مذهبی و نژادی همچنان یک مسأله‌ی جهان‌شمول است و در نتیجه تلاش در راه برابری تحت لوای قانون هنوز مفهوم خود را از دست نداده است. علاوه بر برابری تحت لوای قانون، «برابری فرصت‌ها» نیز از خواسته‌های مهم سوسیال دموکرات‌هاست. برابری فرصت‌ها برای مثال شامل حق دسترسی به شغل، خدمات درمانی، و از همه مهمتر حق تحصیل می‌شود. این حقوق می‌بایست فارغ از جنسیت، نژاد، گرایش جنسی، مذهب، وضعیت سلامت و وضعیت اقتصادی باشند. اعضای محروم جامعه، مانند فقرا و معلولان باید از طرف دولت حمایت شوند تا هر کسی، با هر شرایطی، شانس حضور در جامعه را داشته باشد. مخالفان حمایت دولتی ممکن است چنین استدلال کنند که حمایت دولت از کودکان خانواده‌های فقیر در جهت محقق شدن فرصت‌های برابر تحصیل، خود توزیع نابرابر منابع دولت است. برای محقق شدن برابری، آیا نباید همگان از حمایت مشابهی برخوردار باشند؟ در این بحث، تعبیر سوسیال دموکراتیک «عدالت» اهمیت پیدا می‌کند. بدون شک می‌توان چنین استدلالی را مطرح کرد که توزیع کاملاً برابر منابع دولتی عادلانه است. اما بسیاری بلافاصله پاسخ می‌دهندکه: «نه! عادلانه و منصفانه نیست که یک میلیونر و یک متکدی حمایت دولتی مشابهی دریافت کنند.» مفهوم عدالت از زوایای بسیاری بررسی شده است. هر جهان‌بینی سیاسی عادلانه بودن را به شکلی تعبیر می‌کند و گفت و گوی اجتماعی باید عادلانه بودن را تعیین کند. فیلسوفی به نام جان رالز  از خوانندگانش می‌خواهد که خود را عضو گروهی تصور کنند که اعضای آن نه از مهارت‌های خودشان خبر دارند و نه از ثروتشان. از این گروه خواسته می‌شود که شکلی از یک نهاد اجتماعی را بنیان‌گذاری کند و اصول پایه‌ای یک جامعه‌ی جدید را تدوین کند. هیچ‌کدام از آنها نمی‌دانند در این جامعه‌ی خیالی چه موقعیتی نصیبش می‌شود، ممکن است میلیونر و یا فقیر بشوند. بنا بر استدلال رالز، با این شرایط افراد یک جامعه‌ی به نسبت برابر را انتخاب می‌کنند، جامعه‌ی که از فقیرترین اعضاء حمایت کند، چرا که همه نگرانند بدشانسی بیاورند. او ادعا می‌کند که گروه برای تنظیم امتیازات اجتماعی و توزیع حقوق و وظایف دو قاعده تدوین می‌کند. نتیجه‌ی توافق گروه، می‌تواند چهارچوب یک جامعه‌ی عادلانه باشد.

قاعده‌ی اول:«هر کس برای گسترش حداکثر آزادی اساسی حق برابر دارد، به نحوی که به همان گستردگی با آزادی دیگران سازگارباشد.» قاعده‌ی دوم:«برابری‌های اجتماعی و اقتصادی باید به گونه‌ای تنظیم شوند که

الف) بیشترین منفعت را برای محروم‌ترین گروه داشته باشند و با یک اصل پس‌انداز عادلانه هماهنگ شوند.

ب) فرصت دسترسی به شغل و مقام به شکل برابر و عادلانه میان همه تقسیم شود.اگر اکثریت افراد با این دو قاعده موافق باشند، نتایج این آزمایش فکری بار اخلاقی دارند. در بستر یک جهان‌بینی سیاسی، نظریه‌ی رالز نتایج مهمی دارد: توزیع نابرابر منابع تنها زمانی عادلانه است که به سود همه باشد، شامل ضعیف‌ترین طبقه. برای نمونه مالیات پلکانی را می‌توان با نظریه‌ی رالز توجیه کرد: اگر شخص الف بیشتر از شخص ب درآمد داشته باشد، به معنی توزیع ناعادلانه‌ی منابع است. بر اساس نظریه‌ی رالز تفاوت سطح درآمد فقط در صورتی موجه است که ضعیف‌ترین (شخص ب) از آن بهره‌مند شود. یکی از روش‌های متداول رسیدن به چنین هدفی این است که از درآمد شخص الف مالیات گرفته شود و از این پول به نفع جامعه خرج شود. یکی از تفاوت‌های برجسته میان جهان‌بینی‌های سیاسی، تعیین دامنه‌ی این توزیع مجدد ثروت است. هر جامعه و یا هر حزب سیاسی که در طلب عدالت است، می‌بایست پیوسته روی این سؤال کار کند: یک جامعه بدون آن که ناعادلانه شود، تا چه اندازه می‌تواند نابرابر باشد؟ دو بعد مختلف در این بستر می‌بایست در نظر گرفته شوند، یکی برابری منابع مادی و اجتماعی» و دیگری «برابری فرصت‌ها». واضح است که این دو لازم و ملزوم یکدیگر هستند: فرصت تحصیل نداشتن به معنی شانس کم برای کسب ثروت است. متأسفانه در بسیاری از کشورهای جهان عکس این جمله نیز مصداق دارد: ثروت کم، به نداشتن فرصت تحصیل منتهی می‌شود. در مناظره‌ی اخیر «پذیرش» نیز به عنوان بعد سوم مطرح شده است. تقبیح کردن افراد بیکار در بسیاری از جوامع می‌تواند مثالی برای بعد سوم عدالت باشد. سبب محرومیت اجتماعی بیکاران، کمبود ثروت است. بررسی‌ها ثابت کرده‌اند که احترام قائل نبودن جامعه برای افرادی که درآمدی ندارند، تأثیرات منفی بسیار شدیدی بر آنان می‌گذارد. محروم‌ترین اعضای جامعه [بیکاران] احساس می‌کنند در جامعه‌ای ناعادلانه زندگی می‌کنند، از طرفی بواسطه‌ی شکاف عمیق ثروت، و از طرف دیگر به خاطر جایگاه اجتماعی پایین. یک رویکرد نیازمحور می‌بایست برای رسیدگی مؤثر به نابرابری‌ها و بی‌عدالتی‌های فعلی، به کار گرفته شود. جامعه‌ای که خواستار عدالت است همیشه باید نیازمندی‌های محروم‌ترین گروه‌ها را در نظر داشته باشد. البته در به رسمیت شناخته شدن دستاوردهای اعزای متمول جامعه شکی وجود ندارد و سوسیال دموکرات‌ها آشکارا موافق توزیع درآمد و دارایی‌ها بر اساس دستاورد هستند. (هرچیزی جز این تفکر به کمونیسم نزدیک است.) اما یک جامعه همیشه باید به فکر مقتضیات موقعیت اجتماعی اعضایش باشد. غذا، تحصیلات و درمان کالاهایی هستند که هر جامعه‌ای در جهان باید تلاش کند که در هر شرایطی برای فقیرترین اعضایش فراهم کند. جزئیات دقیق چنین طرحی می‌بایست بر اساس شرایط و بر مبنای کشورهای مورد نظر تعیین شوند. در روند چنین مذاکراتی، مخصوصاً سوسیال دموکرات‌ها همیشه خواستار عدالت اجتماعی خواهند بود. البته همیشه باید آزمایش فکری رالز را به خاطر داشته باشیم: اگر احتمال اینکه به زودی به تهیدستان جامعه ملحق شوید زیاد باشد، چگونه تصمیم می‌گیرید؟ عدالت بدون در نظر گرفتن پیشینه، موقعیت مالی و جنسیت فرد، از فرصت‌های برابر، و برابری تحت لوای قانون حمایت می‌کند.

همبستگی

احتمالاً کمتر از بقیه مورد بحث قرار گرفته است. بر خلاف عدالت و آزادی، همبستگی در بستر علوم انسانی موضوع چندان مهمی نیست. با این حال قدمت آن به دوران باستان بازمی‌گردد. کتاب مقدس خواستار یک برادری جهانی است به نام خیریه، و در شکل مهر و محبتی عاشقانه و بی حد و مرز نسبت به تمام بشریت. خیریه فقط گروه یا جامعه‌ی خاصی را دربرنمی‌گیرد، بلکه معطوف به تمام گونه‌ی بشر است. در گفتمان سیاسی، ازهمبستگی برای توصیف زنجیرهایی استفاده می‌شود که یک گروه مشخص را به هم متصل می‌کند، برای مثال یک جامعه. معمولا ارزش‌ها و یا سبک زندگی مشترک باعت ایجاد این زنجیرها می‌شود. برادری به معنی یاری و حمایت میان توانمند و ناتوان، غنی و تهی‌دست، و پیر و جوان است. چنین آمادگی برای کمک به یگدیگر اغلب در میان خانواده‌ها وجود دارد. سوسیال دموکراسی خواستار توسعه آن به سطح جامعه است. گرچه تلاش‌ها در جهت برادری بیشتر انگیزه‌های فداکارانه دارند، (اگر دگردوستی [به ذات] ممکن باشد) شکی نیست که اغلب به درجاتی از منفعت شخصی آمیخته شده‌اند. به عنوان نمونه فرض مسلم همبستگی میان کشورهای توسعه یافته‌ی اقتصادی و کشورهای در حال توسعه را در نظر بگیرید، از یک سو شاهد تقسیم ثروت هستیم اما از سوی دیگر این اقدام راهی برای حفاظت از صلح و مبادلات جهانی است که منفعت کشورهای توسعه یافته‌ی اقتصادی در آن است. به نمونه‌ی دیگری هم می‌توان اشاره کرد: اگر ثروتمندی روزی تهی‌دست شود، او هم نیاز به کمک خواهد داشت. همچنین هم بستگی برای «امنیت» فردی آینده اهمیت زیادی دارد. در ساختار دولت‌های مدرن، همبستگی نقشی کلیدی بازی می‌کند. سیاست رفاه مبتنی بر مالیات ریشه در برابری دارد. طرح‌های بیمه‌ی اجتماعی شامل بیمه‌ی بیکاری، بیمه‌ی درمانی و حقوق بیکاری، برنامه‌های اقتصادی به هم پیوسته‌ای هستند که امنیت فردی را تأمین می‌کنند، و به محقق شدن برابری فرصت‌ها نیز کمک می‌کنند. این یک شکل نهادینه شده از برابری است. اولین طرح‌های بیمه‌ی اجتماعی هنگامی آغاز به کار کردند که فرآیندهای صنعتی شدن و شهری شدن افراد را ناگزیر کرد روستاهایشان را به دنبال شغل ترک کنند. نتیجه این شد که خانواده‌ها از هم جدا شدند و شکل سابق بیمه اجتماعی مبتنی بر ساختار خانواده دیگر کارامد نبود. سابق بر این رسم بر این بود که اعضای جوان‌تر خانواده بقای سالخوردگان را بیمه می‌کردند و متمولان مراقب فرودستان بودند. بواسطه‌ی تغییرات دائمی اجتماعی-اقتصادی قرن نوزدهم، طرح‌های بیمه‌ی اجتماعی رسمی، می‌بایست جای ساختار سنتی خانواده را می‌گرفت. تجلی اندیشه مردم در عمل چنین بود که موضوع برابری باید از سطح خانواده به سطح جامعه گسترده شود. اراده برای ساخت جامعه‌ای عادلانه‌تر و ترس از تهیدست بودن در جامعه‌ای ناعادلانه، هنوز هم استدلال‌های خوبی برای ادامه دادن و استوار ماندن هستند. حال اگر کسی خود را در قبال افزایش رفاه تمام اعضای جامعه مسئول بداند، هر انگیزه‌ای داشته باشد، شالوده‌ی اقدام سیاسی سوسیال دموکرات‌ها را پایه‌گذاری می‌کند. در جامعه‌ای که هر روز بیش از قبل در حال جهانی شدن است، نه فقط در سطح ملی، که همبستگی را باید در سطح بین‌المللی سازمان داد. همبستگی بیانگر اراده‌ به هم‌یاری‌ست و از آنجا سرچشمه می‌گیرد که یک نفر برای دیگران دل می‌سوزاند. همچنین بیانگر اراده به ایجاد حلقه‌های حمایتی بین نسل‌ها و مردمان مختلف است.

آرمان گرایی یا خیانت؟…

آرمان گرایی یا خیانت؟…

آرمان گرایی یا خیانت ؟

اینجا طرف صحبتم عناصری نیستند که به نوعی به رژیم وصل میباشند، بلکه با کسانی و یا احزابی است که کماکان صادق ولی ناخواسته در زمین رژیم اسلامی بازی میکنند، آنهم به دلیل توهمی است که گمان دارند که میتوانند آلترناتیوی بلامنازع در مقابل رژیم قرار بگیرند و بجای اینکه در یک همسوئی با دیگر مخالفان رژیم باشند ، همچنان بر طبل خودمحوری و درون گرایی میکوبند تا مبادا برچسبی نثارشان بنمایند.

داستان افراد رادیکال و درونگرا چه در باورهای مذهبی و یا سیاسی که به آرمان‌های قبلی خود پشت می‌کنند تازه‌ گی ندارد. این افراد از نگاه مذهب گرایان مرتد خوانده می‌شوند که چه بسا فرمان به قتلشان هم بدهند، و اگر در یک حزب سیاسی باشد به آنها برچسب خائن میزنند.

ممکن است گفته شود، تغییر جهت دادن  امری است عادی و همانطور که شاهدیم هر روز عده‌ای از چپ به راست یا بالعکس در رفت و آمدند و چه اشکالی می‌تواند داشته باشد؟ چون انسان قابل تغییر است و یک رهبر سیاسی هم به عنوان یک انسان از آن حق می‌تواند برخوردار باشد، اما تفاوتش با یک انسان معمولی در اینست که این رهبر سیاسی با پیوستن به رقیب سیاسی می‌تواند به نوعی به محکم تر کردن موضع آنها نسبت به حزب قبلی اش کمک کرده و همزمان می‌تواند باعث ایجاد عدم تعادل روحی برای حزب قبلی اش باشد. اینجاست که این سوأل پیش میآید که آیا این دلیل بسیار با اهمیت تر از مصالح مردم است؟ 

به نظر نگارنده، هر نیروی سوسیالیستی، چه فردی و یا چه گروهی حق دارد که اگر منافع ملی و مردمی در میان باشد به خاطر آنها سازش بنماید و بار هر نوع مسئولیتی را به گردن بگیرد و در یک بزنگاه تاریخی و به خاطر همان مصالحی که گفتیم مجبور به سازش شود ، آیا میبایست در این شرایط به او برچسب خیانت را زد؟ 

در نتیجه بخشی از سیاسیون با ترس از اینگونه انگ ها ترجیح می‌دهند در همان حال و هوای درون حزبی بمانند و بجای کار سیاسی در همان کلوپی که درست کرده اند به بازی سیاسی بپردازند، چون این دومی بمراتب کم هزینه تر از اولی است.

البته ما نمی توانیم بدنبال هدف و انگیزه ای باشیم که جنبه ایده آلیسم و خیالپردازانه داشته و آنرا دنبال نماییم، ایجاد یک جبهه واحد منوط به از خود گذشتگی و شفافیت در گفتار و عمل و همچنین در عدم خود محور بینی است، زمانیکه صحبت از اتحاد با حفظ هویت می‌کنیم یعنی اینکه، اگر خط و مشی کسی یا گروهی با ما همخوانی ندارد و فقط به صرف اینکه جمهوری خواه و دمکرات و لائیک است، می‌تواند یا میتوانیم با هم همراه شویم، حفظ هویتی را که از آن صحبت می‌کنیم به صراحت و روشنی تعریفش را دارد، ما نمی توانیم از کسانی که به ما ملحق می‌شوند امتحان ایده لوژی بگیریم که حتمن تمامی زوایای فکرشان با ما یکی باشد، اگر شرط همراهی و همکاری همان اصول اولیه دمکراسی است که در آن فرد گرایی جایی ندارد دیگر کنکاش در گذشته دیگران را چکار؟ ما مخالفین رژیم به یک خانه تکانی در نوع نگاهمان نسبت به دیگران در همه زمینه ها نیازمندیم ، اشتباهی را که چهار دهه است مخالفان رژیم تکرار میکنند اینکه عدم موفقیت خود را در دیگران می بینند، چیزی که رژیم اسلامی از ابتدای روی کار آمدنش در آن سرمایه گذاری کرده ، ماندن در این تفکر به مانند جمع شدن در زیر سقفی است که موریانه آنرا زده باشد .

آلبرت کامو میگوید: “در نهایت بشر، کاملا گناهکار نیست، تاریخ را او شروع نکرده، کاملا هم بی گناه نیست، چون آنرا ادامه داده است.”

دیگر فقر و فلاکت نای و توانی برای مردم نگذاشته، نیمی از وطن هم فاصله زیادی با خاکستر شدن ندارد، آنوقت بعضی احزاب یا افراد هنوز در فکر آنند که با که بسازند؟

“فقر آفت یک طبقه نیست، بلای یک جامعه است. فقر رنج یک فقیر نیست، ویرانی یک اجتماع است”.(ویکتور هوگو)

با این وجود هنوز بر آنم که باید “ ماند برای ساختن و نه ساختن برای ماندن”

آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود

ما را اگر زمانه شکند ساز میشویم

 

ایران و مردمانمان را دریابیم.

داود احمدلو، ۵ فوریه ۲۰۲۱

مبارزه علیه تمایزهای طبقاتی، م…

مبارزه علیه تمایزهای طبقاتی، م…

چالش طبقه‌ ، مبارزه برای حقوق زنان و علیه نژادپرستی

زنان سوسیال دموکراتیک سوئد

جامعه‌ی ما ساختاری اساساً مردسالارانه دارد که مردان در آن به‌عنوان یک گروه در جایگاهی بالاتر از زنان به‌عنوان یک گروه قرار داده شده‌اند. مردان قدرت اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بیشتری نسبت به زنان دارند. این امر تا حدی در این واقعیت بیان شده است که مردان پول بیشتری در می‌آورند و مسئولیت‌های کمتری در خانه بر عهده می‌گیرند. خشونت، ظلم و تبعیض مردان علیه زنان مشکلات اجتماعی‌ای هستند که زنان را محدود می‌کنند

  ادامهمبارزه علیه تمایزهای طبقاتی، مبارزه برای حقوق زنان و علیه نژادپرستی