by وحید بدیعی | مارس 7, 2025 | مقالات انتخابی
– تمایل ایالات متحده به حمایت از حکومتهای استبدادی بهوضوح در کودتای ۱۹۵۳ علیه محمد مصدق، نخستوزیر منتخب ایران، دیده شد؛ زمانی که سازمان سیا کودتا را طراحی کرد و محمدرضا شاه پهلوی را به قدرت بازگرداند.
– شرکتهای نفتی نیز نقش مهمی در تقویت حکومتهای استبدادی در سراسر منطقه ایفا کردند. در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، مقامات دولت آمریکا و مدیران شرکتهای نفتی از قدرت گرفتن ملیگرایان عرب و احتمال اینکه آنها صنایع نفتی را ملی کنند و از تأمین منافع غربیها سر باز زنند، وحشت داشتند. دولت آمریکا و شرکتهای نفتی، چنین سناریویی را تهدیدی جدی برای منافع ایالات متحده در جنگ سرد و کنترل منابع خلیج فارس تلقی میکردند.
– دکترین نیکسون از متحدان آمریکا میخواست مسئولیت بیشتری در دفاع از خود بر عهده بگیرند. سیاستگذاران آمریکایی این دکترین را در خلیج فارس به کار بستند و نیروهای نظامی ایالات متحده را “در افق” نگه داشتند، به این معنا که حضور مستقیم نظامی را کاهش داده و بر تجهیز و تقویت نیروهای محلی تأکید کردند.
– دولت آمریکا تمرکز اصلی خود را بر تقویت ایران و عربستان سعودی قرار داد و این دو کشور را بهعنوان “دو ستون” استراتژی جدید ژئوپلیتیکی آمریکا در منطقه حمایت کرد. بین سالهای ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۹، ایالات متحده بیش از ۲۲ میلیارد دلار تسلیحات به ایران فروخت که حدود سهچهارم کل خریدهای تسلیحاتی ایران در آن دهه را تشکیل میداد. میزان فروش سلاح به عربستان سعودی کمتر بود، اما همچنان قابلتوجه؛ کمتر از ۳.۵ میلیارد دلار در طول دهه ۱۹۷۰، که با توجه به اینکه آمریکا فروش سلاح به عربستان را از سال ۱۹۷۲ آغاز کرد، رقم مهمی محسوب میشد.
– پیامدهای سیاست جدید نظامیسازی قابل توجه بود. اگرچه این سیاستها در ابتدا موجب بیثباتی فوری نشدند، اما زمینه را برای دورانی از خشونت و ناامنی که در سالهای بعد پدید آمد، فراهم کردند. با گسترش نظامیگری بهعنوان یک پدیده منطقهای، دیکتاتورهای خلیج فارس جسورتر شدند و به تهدیدی فزاینده برای یکدیگر تبدیل گشتند. تنشهای رو به افزایش در خلیج فارس، بهویژه بین ایران و عراق، ریشه در سیاستهای پیچیده داخلی و منطقهای داشت. بااینحال، رهبران درگیر در منطقه، برای تضمین امنیت خود، میلیاردها دلار سلاح خریداری کردند، امری که دولت ایالات متحده و صنایع تسلیحاتی آمریکا به گرمی از آن استقبال کردند. نتیجه، نظامیسازی گستردهتر منطقه و سودآوری هنگفت برای مجتمع نظامی-صنعتی آمریکا بود. تا پایان دهه ۱۹۷۰، بزرگترین تولیدکنندگان نفت در خلیج فارس در یک رقابت تسلیحاتی تمامعیار قرار داشتند.
– بین سالهای ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۹، ایران، عراق و عربستان سعودی ۵۶ درصد از کل تسلیحات فروختهشده در خاورمیانه را خریداری کردند و نزدیک به یکچهارم از کل خریدهای تسلیحاتی جهان را به خود اختصاص دادند.
– پس از اولین جهش قیمت نفت، کشورهای نفتخیز خلیج فارس قدرت بیشتری نسبت به قبل پیدا کردند. تا اواسط دهه ۱۹۷۰، این کشورها با میلیاردها دلار درآمد جدید از نفت، وارد یک دوره طولانی هزینههای داخلی شدند و منابع مالی هنگفتی را برای حل مسائل اجتماعی، اقتصادی و حتی مشکلات بالقوه سیاسی اختصاص دادند. حکومتهای منطقه، میلیاردها دلار در برنامههای نوسازی، توسعه و خدمات اجتماعی فراگیر از تولد تا مرگ سرمایهگذاری کردند.
– هدف از این هزینهها، توزیع ثروت نفتی برای جلوگیری از ناآرامیهای احتمالی بود. و این احتمال ناآرامی کم هم نبود. بیشتر حاکمان استبدادی خلیج فارس، یا از طریق جنگ و فتح به قدرت رسیده بودند، یا از طریق اتحاد با قدرتهای امپریالیستی، یا ترکیبی از هر دو!
– دو متحد اصلی آمریکا در منطقه، حاکمان ایران و عربستان سعودی، با ترکیبی از سرکوب و تطمیع، ابتدا قدرت را به دست آوردند و سپس آن را حفظ کردند. اما حتی پس از دههها حکومت، هیچیک از این رژیم ها مشروعیت واقعی در میان شهروندان خود نداشتند.
– در ایران و عربستان، شکافهای عمیق سیاسی داخلی آشکار بود. اگرچه اکثر مردم دوکشور از ثروت جدید و خدماتی که فراهم کرده بود بهرهمند شدند، بسیاری همچنان از سیاستهای سرکوبگرانه حکومت هایشان ناراضی بودند. هر دو رژیم تصور میکردند که توزیع گسترده ثروت، میتواند هرگونه نارضایتی بالقوه را خاموش کند. با این حال، هیچیک از آنها اصلاحات جدی انجام ندادند و هیچ نقشی برای مشارکت سیاسی مردم در حکومت در نظر نگرفتند.
– عربستان سعودی، به دلیل جمعیت کمتر، سیاستهای کمتری بر پایه سرکوب مستقیم داشت، هرچند تهدید به خشونت دولتی همواره وجود داشت. در مقابل، شاه ایران یک دیکتاتور بیرحم و ظالم باقی ماند.
– مارتین انالز (Martin Ennals) دبیر کل سازمان عفو بینالملل، در سال ۱۹۷۷ اظهار داشت:
“ایران بالاترین نرخ اجرای احکام اعدام در جهان را دارد، هیچ سیستم قضایی معتبر غیرنظامی در آن وجود ندارد و سابقه شکنجه در این کشور غیرقابل باور است. هیچ کشوری در جهان کارنامهای بدتر از ایران در زمینه حقوق بشر ندارد.”
– رهبران ایران و عربستان سعودی چنین میپنداشتند که افزایش ناگهانی درآمدهای نفتی و قدرت هزینهکرد جدیدشان، به آنها این امکان را داده است که استبداد خود را تداوم بخشند. برنامههای اجتماعی آنها، تلاشی برای ایجاد یک قرارداد اجتماعی جدید بود، قراردادی که در آن، دولت ثروت را بازتوزیع میکرد و در عوض، انتظار اطاعت کامل سیاسی داشت. بسیاری، چه در داخل ایران و عربستان و چه در خارج از آنها، تصور میکردند که این قرارداد اجتماعی جدید و درآمدهای نفتی، پایههای این رژیمها را مستحکمتر کرده است.
نه در عربستان سعودی و نه در ایران، این معامله دوام نیاورد. برخلاف انتظار، این رژیمها پس از رونق نفتی دهه ۱۹۷۰ قدرتمندتر نشدند، بلکه تا پایان این دهه، در برابر فشارهای داخلی آسیبپذیر شدند.
– عربستان سعودی در نوامبر ۱۹۷۹ با دو شورش داخلی مواجه شد. در استان شرقی این کشور، دهها هزار شیعه علیه حکومت سعودی قیام کردند و بهویژه از جایگاه خود بهعنوان شهروندان درجه دوم ناراضی بودند. همزمان، اما به صورت جداگانه، صدها شورشی، مسجدالحرام در مکه را اشغال کردند. این شورشیان، خاندان آل سعود را حاکمان نامشروع دانسته و علیه آنها شوریدند. این تصرف دو هفته به طول انجامید تا اینکه در نهایت، نیروهای ویژه سعودی و فرانسوی توانستند آنها را سرکوب و از مسجد بیرون کنند.
– بااینحال، نظام استبدادی ایران، که بر پایه درآمدهای نفتی بنا شده بود، حتی آسیبپذیرتر از عربستان سعودی بود. در سال ۱۹۷۹، انقلابیون ایرانی شاه را از قدرت سرنگون کردند. سقوط شاه، که تا چند سال قبل غیرقابل تصور به نظر میرسید، سیاست دو ستون آمریکا را نابود کرد. از دید سیاستگذاران آمریکایی، انقلاب ایران توازن قدرت در منطقه را بهشدت تغییر داد و ایران را از متحد راهبردی ایالات متحده به یک دشمن خطرناک تبدیل کرد.
– صرفنظر از جایگاه جدید ایران در منطقه، انقلاب ۱۹۷۹ بهطور قطعی به وابستگی آمریکا به قدرتهای محلی نظامیشده بهعنوان حافظان نظم منطقهای خلیج فارس پایان داد. اگرچه آمریکا در دهه ۱۹۸۰ و پس از آن، به نظامیسازی عربستان سعودی و دیگر تولیدکنندگان نفت عرب ادامه داد، اما رهبران آمریکایی دیگر باور نداشتند که این رژیمهای محلی، ظرفیت سیاسی لازم برای حفظ منافع آمریکا را دارند.
@Human_rights_for_world
by وحید بدیعی | فوریه 26, 2025 | فرهنگ

مرثیهای برای خانه سرتیپ محمدخان کرلو
به واسطهی سالها دوری از وطن، هميشه به دنبال خانه و مفهوم حقیقی آن میگشتم؛ به دنبال جايي كه بتوانم كاشى به كاشى و آجر به آجر به آن حس تعلقخاطر داشته باشم. من به دنبال هویت گمشدهام میگشتم؛ در پی اصلیترین بخش گمشده از پازل زندگیام؛ بخشی که اگر نبود، تکههای دیگر فقط بیهدف در کنار یکدیگر قرار میگرفتند و بهجای تحقق حقیقتِ من، زندگیای خالی از هویت ادامه پیدا میکرد.
تا پیش از پا گذاشتن به محلات «عودلاجان» و «امامزاده یحیی»، در پی این گمشده، بینتیجه به هر کوی و برزن سرک کشیده بودم؛ اما ورود به محلهی عودلاجان همهچیز را تغییر داد. در آنجا بود که فهمیدم بالاخره هویتم را يافتهام.
منطقهی دوازده تهران چند صباحی است که به دلیل ارزش تاریخیاش «قلب طهران» نام گرفته است؛ اما محلهی «امامزاده یحیی»، که یکی از دو زیرمحلهی اصلی عودلاجان است، به دلیل اهمیت دیرینهاش، از دههی ۴۰ شمسی، عنوان «قلب طهران» را از آن خود کرده بود.
هریک از خانهها و عمارتهای این محله، برای من، شمایلی زنانه دارند؛ همچون زنان قاجاری که چهره از نامحرمان میپوشاندند، اما در زمان مناسب، نزد محرمان و نزدیکان نقاب از چهره برداشته، راز دل میگفتند. خانهی «سرتیپ محمدخان کرلو، رئیس طایفهی کرلو» یکی از همین خانهها بود…
انتشارات بوعلی، در سال ۱۳۶۶، کتاب «۱۰۰۰ فامیل» را، به قلم علی شعبانی، منتشر کرد. در فصل اول این کتاب، با عنوان «دورهی خانخانی»، به حکومت فامیلی در ایران پرداخته شده است که ریشه در روزگار کهن دارد. در همین کتاب گفته شده است که در اوایل سلطنت صفویه، برای مقابله با ترکمنها، دوازده تیرهی قاجار، از آذربایجان شمالی به دشت گرگان، کوچ داده شدند که نیمی از آنها در قسمت علیا و نیمی دیگر در قسمت سفلی رودخانهی گرگان اتراق کردند. از همین زمان بود که ایل قاجار به دو طایفهی «یوخاریباش» و «اشاقهباش» تجزیه شد. یوخاریباشها عبارت بودند از فامیلهای دوّله، سپانلو، کهنهلو، خزینهدارلو، کرلو، و قیاقلو.
خانهی «سرتیپ محمدخان کرلو»، یکی از خانههایی بود که به واسطهی مستندنگاریهایم در عودلاجان، مرا برگزید تا پای قصههایش بنشینم؛ خانهای که در جوار چنار نهصدساله، یعنی قدیمیترین شهروند تهران، قرار داشت! روز اولى كه از مقابل اين خانه عبور كردم و از بخش تخريبشدهاش عكاسى كردم، هرگز گمان نمىبردم كه مدتی بعد، دوستم با من تماس بگيرد و بگويد اين خانه متعلق به مادربزرگش است! و اگر دوست داشته باشم، مىتوانم براى دیدار با مادربزرگ و شنيدن صحبتهایش به خانهی فعلی ایشان در خیابان كريمخان بروم.
امجد کرلو و پدرش، یحیی کرلو
روز موعود فرا رسید. حال «امجدِ کرلو»، دختر «یحیی کرلو»، با آن صورت زیبا و دوستداشتنی و موهای سپید کوتاه و مرتبی که به یک سمت شانه کرده بود، با عصایی در دست، کنارمان نشسته بود. او داستانش را اینطور شروع کرد:
«اجداد پدریام از طایفهی ایل لرستان گرگان بودند. کرلوی بزرگ و همسرش زمانیکه به تهران و محلهی امامزاده یحیی آمدند، دختری را با خود به تهران آوردند که خانوادهاش را در جنگ از دست داده بود. این زن و مرد بچهدار نمیشدند. [پس] برای دخترک شناسنامهای با نام خانوادگی کرلو گرفتند و [او را به فرزندی پذیرفتند]. آن دختر کسی نبود جز مادربزرگ من.
خانمبزرگ، مادر یحیی کرلو
من، خودم، در سال ۱۳۰۸ در امامزاده یحیی متولد شدم. بعد از من، پاشا و نیر، شکوه، حمید، پروانه و فروغ به دنیا آمدند؛ زمانیکه من متولد شدم در امامزاده یحیی مرده دفن میکردند. [آنجا] گورستان بود و مردهشورخانه داشت.»
زمانيكه از مامانامجد دربارهی قدمت خانه مىپرسم، مىگويد: «خانهی ما در امامزاده یحیی متعلق به ۳۰۰ سال پیش است. [در حقیقت] ۳۰۰ سال پیش این خانه وقف شد. [به این شکل که] اولاد بزرگ نسل به نسل در این خانه بنشیند و خیرات بدهد.
در تمام عروسیها و مهمانیهایی که ما در خانهی امامزاده یحیی داشتیم ملوک ضرابی و قمرالملوک وزیری میآمدند در مجالس، میزدند و میخواندند. [البته] این دو خواننده در بخش زنانه و محافل زنانه میآمدند؛ چون زنان باحجاب بودند، مرد نمیآوردند. از زمان رضاشاه بود که کشف حجاب شد و قبل از آن زنان حجاب داشتند. من در آن زمان ده، دوازدهساله بودم؛ [به یاد دارم که] خانهمان تالار و پنجدریای داشت که با شیشههای کوچک درست شده بودند.
وقتی پدرم خانهی امیریه را ساخت، به همراه پدر و مادر و خواهر و برادرهای دیگرم از خانهی امامزاده یحیی رفتیم [و در خانهی امیریه ساکن شدیم]. بدرالملوک، خواهر ناتنیام، که در شانزدهسالگی ازدواج کرده بود و جاهای دیگر زندگی میکرد، آمد و در خانهی امامزاده یحیی ساکن شد. خودِ من در چهاردهسالگی ازدواج کردم؛ همسرم در وزارت دارایی، که در خیابان سوراصرافیل نزدیک توپخانه است، کار میکرد.
بچههای بدرالملوک همه در خانهی امامزاده یحیی ازدواج کردند. خود بدرالملوک هم ۳۰ سال در آن خانه زندگی کرد. تا همین اواخر که فوت کرد.
بدرالملوک و همسرش، غلامرضا نشیبا
[بنا بر قانون] خانهی وقفی به فرزند ذکور میرسد، [اما] برادرها این خانه را نمیخواستند؛ چون قرار بود نصف خانه در شهرسازی از بین برود. [برای همین وقتیکه] بدرالملوک کرلو و غلامرضا نشیبا فوت کردند، درِ آن خانه بسته شد و به دلیل عدم رسیدگی رو به ویرانی رفت.»
غلامرضا نشیبا
اینها بخشی از خاطرات مامانامجدِ کرلو است. حالا خانه و قصهاش برايم جذابتر شده بود. حتی شانس آن را پیدا کردم که با باقی اعضای خانواده ارتباط پیدا کنم و به عكسهاي خانوادگی دسترسی داشته باشم؛ عکسهایی که چشمانم با ولعی سيريناپذير جزئیاتشان را مىبلعید. یکی از این عکسها، نوههای سه، چهارسالهی خانواده را با لباسهاي بافتنى، در زمستان سرد و برفى تهران، کنار حوض مستطيليشكل حياط خانه در آغوش كشيده بود… زمانیکه عکسها به دستم رسید، خانه رو به ویرانی، اما هنوز پی و ستونها پابرجا بود.
اشتیاقم به آن خانه و زندگی ساکنانش هر روز بیشتر میشد. یک بار همراه با دوستی عزیز، که مهندس و فعال بافت تاريخي است، به خانه سر زدیم. اما بهجای وارد شدن از در، از دالانی وارد خانه شدیم كه معتادان در ديوار خانه ايجاد کرده بودند! قبل از ورود با خودم فکر کردم اگر خانه همچنان سالم و سرپا بود، این دیوار به کجا راه داشت؟ من الان از کدام قسمت خانه گذر کردهام و به کدام بخش خانه پا میگذارم؟ آیا هیچوقت مامانامجد فکر میکرد در سال ۱۴۰۰، دختری بدون در زدن، از دیوارِ مخروبهي خانهاش وارد یکی از اتاقها شود؟!
خانه محل تجمع مگسها شده بود و بوي تعفني آزاردهنده به مشام میرسید. هنوز کاملاً از دالان و دیوار مخروبه عبور نکرده بودم که دوستم با صدای آهستهای گفت: «گوش کن… صداى موسیقی میآد.» گوشهایم را تیز کردم: صدای آوازی زنانه شنیدم که از بخش زيرين خانه به گوش میرسید؛ همان جایی که در سالهای دور، آرايشگاه خانگى عروس خانواده بود؛ مكانى براى آراستن گاهوبيگاه هايده و مهستي تا خود را به بزمي شبانه برسانند.
آرام به داخل حیاط مخروبه سرک کشیدم. لحافی وسط حیاط پهن بود و به هر گوشهای که چشم میانداختی نخاله و زباله بیداد میکرد. هنوز از بهت دیدن این فضا بیرون نیامده بودیم که با صدای واق سگی از جا پریدیم. و پشتبندش، صدای تودماغی و نالان مردی را شنیدیم که میپرسید که هستید. زن دیگر آواز نمیخواند و موسیقی را هم قطع کرده بود. وارد خانه شدیم. گفتم نوهي صاحبخانهام و برای دیدن خانه آمدم تا کاری به کارمان نداشته باشند. مردِ لاغر و نحیف، با صورتی سیاه و تکیده و موهایی ژولیده و لباسهایی که به تنش زار میزد، جلو آمد و خوشامد گفت. تصورش را بکنید: مردی معتاد که در میان مخروبههای خانه زندگی میکرد به زعم خودش به صاحبانِ خانه خوشامد میگفت!
از دو پلهی خرابه گذشتم و به وسط حیاط رسیدم. تلاش میکردم طبق عکسها بفهمم کجای خانه ایستادهام. باکلافگی به دوروبرم و چند دالان مخروبهي بیسروته اطرافم نگاه کردم. بیحوصله از دوستم پرسیدم: «پس حوض وسط حیاط کو؟» دوستم به زیر پایم اشاره کرد و گفت: «روش وایسادی.» حوض زیبای خانهي مامانامجد زیر زبالهها مدفون شده بود!
آنچه را میدیدم باور نمیکردم. با استیصال به اطراف چشم گرداندم تا ببینم کجا میتوانم جنازهي خاطرهای دیگر را پیدا کنم. نگاهم به تراس مخروبهي روبهرویم افتاد. در یکی از عکسها دیده بودم که گلدانها را لبهي تراس چیده و به قابهای چوبی پنجرهها، ریسهای از نور آویخته بودند. اما حالا چه باقیمانده بود؟ هرچه بود سیاهی بود و تباهی. از غصهي خانه، دستم را روی قلبم گذاشتم. انگار هرچه بیشتر به آدمهای این خانهها و خاطراتشان نزدیک ميشدم، غم ویرانی خانه بیشتر روی قلبم سنگینی میکرد.
درصدد آن شدیم که برای زنده کردن خانه راهی پیدا کنیم. البته خانم سپیده سیروسنیا، از سال ۱۳۹۶، که خانه تا حدودی سرپا بود، طی نامهای ارزش این بنای تاریخی را به شهرداری یادآور شده و از مدیریت وقت خواسته بود برای مرمت بنا اقدام کنند. حتی در همان سال، گروه مرمت، با در دست داشتن نقشهاي سهبعدی، که دفتر توسعهي محلی وقت طراحی كرده بود، برای بازسازی خانه تلاشهایی كرده بودند، اما متأسفانه با تغییر مدیریت، جلوی نوسازی گرفته شد و عنوان شد که دغدغهي مدیریت جدید مرمت خانهها نیست! به این ترتیب بود که بار دیگر خانه رها شد! اسفناکتر اینکه پیگیریهای ما هم راه به جایی نبرد و خانهای با آن عظمت، در تاریخ ۴ شهریور ۱۴۰۳، با بلدوزر صاف شد!
بله، خانهی «سرتیپ محمدخان کرلو، رئیس طایفهی کرلو» با آن همه قدمت و از سر گذراندن بیشمار خاطرات تلخ و شیرین، بهجای آنکه محلی برای جذب توریست و ارج و منزلت نهادن به محلهی قدیمی امامزاده یحیی شود، در نهایت، به پارکینگی برای ماشینها تبدیل شد!
با شنیدن این خبر، اندوهی به جانم نشست که حتی نمیدانستم چگونه میتوانم برایش عزاداری کنم. هرچه میکردم از غمم کاسته نمیشد. غم آنهمه خاطرهی ازدسترفته، که میتوانست جاودانه شود، لحظه به لحظه در وجودم پروبال میگرفت و بیش از پیش مرا در خود فرو میبرد. تنها دلخوشیام در برابر اين همه اندوه آن بود که همچنان فعالان تاريخى و اجتماعيای هستند که دغدغهی اين محله و قصههاى تکرارناشدنیاش را دارند. آنان که با فراهم آوردن آموزشهایي برای مادران و كودكان و دیگر اهالى محله سعى میکنند از هرگونه تخريب بيشتر يا پسرفت فرهنگى جلوگيرى کنند. کسانی که با اطلاعرسانى گسترده در فضاى مجازى و انتشار تاريخچهی خانهها تا آنجا كه میشود در پی جذب گردشگران و توسعهی فضاى گردشگرىاند؛ فعالانی که همچنان امید دارند روزى از راه برسد که شهردارى با دعوت از صاحبانِ سرمايه مشوقى باشد براى بازسازى و مرمت چنين بناهايى براى احداث خانههاى فرهنگ، كتابخانهها، موزهها و مراكز فروش صنايع دستى، تا رونقى باشد براى اهالى و كسبهی محل و از سویی سبب شود که ساكنان این منطقه برای زندگی در چنين شهرموزهاى به خود ببالند.
by وحید بدیعی | فوریه 26, 2025 | مقالات
یکی از مهمترین پرسشهایی که فیلسوفان سیاست در سرتاسر تاریخ بدان اندیشیدهاند، پرسش از بهترین نوع نظام سیاسی است و یکی از مشهورترین شیوههای حکومتی مرسوم در گستره تاریخ نیز دموکراسی است. چنانکه، بسیاری از متفکران سیاسی بر این باورند که فلسفه سیاست اساسا با بحران دموکراسی آتن پدیدار شد. از همینرو، این مقاله در پی آن است تا نشان دهد دموکراسی در قیاس با دیگر شیوههای زمامداری مرسوم هرگز نوعی نظام برتر و شایسته نبوده است و با نقادی فیلسوفان سیاست به شهرت رسده است. چنانکه، دموکراسی همواره با نقادی منتقدان سترگی همچون افلاطون و ارسطو در یونان باستان و نویسندگان مقالات فدرالیست، هگل، توکویل و میل در دوران جدید روبرو بوده است. از اینرو، آنها با نگرشی نقادانه به واکاوی خطرات دموکراسی نظیر ستمگری اکثریت، زورگویی عرف و پوپولیزم پرداختند و همین نگرش نیز به اعتلا و شهرت دموکراسی افزود، آنگونه که این شیوه زمامداری در قرن بیستم به محبوبترین شیوه حکومتداری تبدیل شد.
خلاصه ماشینی:
بنابراین، میتوان دیدگاه افلاطون در باب حکومت و حکمرانی در جامعه را که شالوده اغلب استدلالهای او را در سنجش دموکراسی نیز شکل میدهد، بطور خلاصه چنین بیان کرد: «1- حکمرانی نوعی حرفه و مهارت است، 2- حکمرانی، رویهای عقلانی، برای سپردن به متخصصان است، 3- در یک دموکراسی مردم حکمرانند، 4- مردم فاقد مهارت و تخصصاند، در نتیجه؛ دموکراسی غیرعقلانی است» (Wolff, 2002: 29-30)، و این ظاهرا استدلال نیرومندی است که به باور متفکران فلسفه سیاست از جانب افلاطون علیه دموکراسی به نوعی طرح شده است. 1-2- هابز تامس هابز (1588-1679)، فیلسوف کلاسیک و نامدار سیاست در فصل نوزدهم لویاتان که بسیاری آن را نخستین اثر سترگی میدانند که در تاریخ فلسفه سیاست جدید به زبان انگلیسی نوشته شده است، تحت عنوان «گونههای گوناگون نظام سیاسی و دستیابی به حاکمیت از طریق جانشینی» به نقد دموکراسی پرداخته است: «تنها سه نوع حکومت ممکن است وجود داشته باشد، بدین دلیل که نماینده دولت نیازمند یک شخص یا بیشتر است، اگر حکومت در دستان یک شخص یا فرد باشد، در آن صورت حکومت فردی یا پادشاهی خواهد بود و زمانی که در دست یک مجمع یا گروه همگانی باشد که دور هم جمع میشوند، آن وقت حکومت مردمی یا دموکراسی است و مادامی که در دست یک مجمع یا تنها برخی افراد و کسان باشد، آن آریستوکراسی نامیده میشود.
ادیث مراجع استنادات