حیاط زندان
یخ زده است
دیوارها نفس نمیکشند
ساعت،
ثانیهها را میبلعد
و چشمها
در هوای سرد، میسوزند.
مادر
با دستهایی که شانههای آسمان را گرفتهاند
به دیوار تکیه داده
پدر،
چشمانش
به بند کفشهای فرزند دوخته
که دیگر
راهی برای برگشت ندارد.
خواهر
گیسوانش را رها کرده بر خاک
برادر
مشتهایش را به در میکوبد
کودک
آرام میپرسد:
«بابا… خواب نمیمانی؟»
دژخیم
با کفشهایش زمین را زخمی میکند
طناب
از سقف آویخته،
مثل افعی سیاه، بیصدا.
زندانی
با قامتی بلندتر از دیوارها
قدم برمیدارد
طناب را میبوسد
صدایش
در حیاط میپیچد:
زنده باد آزادی!
مرگ بر استبداد!
طنین
از حیاط میگذرد
کوچهها را پر میکند
به دیوار خانهها میچسبد
به اشک مادران گره میخورد
به فریاد برادران،
به لرزش صدای خواهران.
خاک
صبح را میبلعد
زمین،
دهانش تلخ میشود
مادر
بر خاک میافتد
پدر
با دستانی لرزان، گور را در آغوش میگیرد
و کودک
با مداد شکسته
روی کفن مینویسد:
«بابا هنوز نفس میکشد…»
شب
کوچهها پر از زمزمه میشوند
فریاد،
از دهان باد میگذرد
و رقص بردار،
به آوازی در هر خانه بدل میشود:
زنده باد آزادی!
مرگ بر استبداد!
و نسلها،
با خون و اشک،
سرودی تازه مینویسند:
ما زندهایم…
و دیکتاتور مرده است.
کامران چاه تل(ترکیه)
سه شنبه/۵/اگوست/۲
0 Comments